اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

خستگی

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۷ ب.ظ

ذهنم خسته‏ تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.


خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی‏ خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته‏ ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می‏ کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ‏ای یعنی هنوز زنده ‏ای: «خسته هستم، پس هستم!»


خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام می‏شود، وقتی می‏رسی خانه، آن‏قدر خسته‏ای که ولو می‏شوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه می‏زنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.


اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار می‏شود؛ تهش تلخ تلخ است. خسته‏ای، اما خوابت نمی‏برد؛ مدام در رختخواب غلت می‏زنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض می‏کنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی می‏شوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه می‏شوی، زل می‏زنی به سقف و شروع می‏کنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خسته‏ام؟ خب، می‏دانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستین‏هایت را خوبِ خوب می‏گردی و می‏فهمی که جواب قانع کننده‏ای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیده‏ای؛ تلخ‏ترین جای خیار!


وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که می‏خواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوه‏ی ته خیار!