اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولوی» ثبت شده است

پیش‌نوشت: قبول دارم که «عشق باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که بدان می‌نگری!» یا به تعبیری مناسب‌تر «هر کسی از ظنّ خود شد یار من!»، ولی خب ...

بگذار آخر حرفم را همین اوّل بگویم: «خوشم نیامد.»

بس که بی‌ذوق و بی‌احساسم؟ یا مثلاً «پای استدلالیان چوبین بود» و از این حرف‌ها؟ شاید؛ اما به هر حال، نپسندیدم دیگر.

با چند نفر از کسانی هم که به شدّت پسندیده بودند به بحث که نشستیم، این طور برداشت کردم که قشنگی‌های ذهن‌ خودشان را بر این کتاب افکنده‌اند. چون کتاب، حرف‌های قشنگ نصفه و نیمه زیاد دارد که هرکسی بتواند از ظن خودش یار بشود و دریافت خودش از کتاب را دوست داشته باشد؛ اما خود کتاب از دید من، پر است از حکمت‌های نصفه و نیمه، جملات قشنگ بی سر و ته، جهانی فانتزی ولی بی‌قاعده. اسمش را گذاشته چهل قاعده* اما این قاعده‌ها، انگار هیچ حد و مرزی ندارند. 

می‌توانم به عنوان یک قصّه تاریخی از زندگی شمس تبریزی و مواجهه‌اش با مولوی به آن نگاه کنم و در مجموع کتاب خوبی باشد، اما حکمت‌ها و لطیفه‌های آن، لااقل برای کسی که با ادبیات فارسی یا متون اسلامی کمی آشنایی داشته باشد، چیز زیادی در بر ندارد.

 

پ.ن.1. با کمال احترام نسبت به عزیزانی که کتاب را دوست داشته‌اند.

پ.ن.2. این مسئله چیزی از قدردانی من نسبت به عزیزی که کتاب را از او هدیه گرفتم نمی‌کاهد.

پ.ن.3. حالا همه ماجرا هم منفی نبود، ها! از بعضی جاهایش هم خیلی خوشم آمد؛ مثلاً:

شمس گفت: «عاقبتمان را ما نمی‌دانیم. اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو، فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمی‌داری؛ ادامه‌اش خود به خود می‌آید.»

 

* اسم انگلیسی کتاب "The Forty Rules of Love" است.

سماع

  • ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۸

ای قوم به حج رفته، کجایید، کجایید؟                  معشــوق همـین جاست، بیاییـد، بیاییـد!


معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار                   در بادیه سـرگــشته شـما در چه هوایید؟


گر صورت بی صورت معشوق ببیـنید                   هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید


ده بـار از آن راه بـر آن خـانه برفتـــید                    یـک بـار از ایـن خــانه بر ایـن بـام برآییــد


آن خانه لطیفست، نشان هاش بگفتید                    از خواجـه ی آن خـانه نشــانی بنمایــید


یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدید؟                   یک گــوهر جـان کـــو اگراز بحر خدایــیـد


با این همه آن رنج شـما گنــج شـما باد                      افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۸