اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیغمبر» ثبت شده است

محرم که می رسد، انگاری شهر دود گرفته دوباره زنده می شود و لباس مشکی به تن می کند. دود، جای خودش را به بخار سفیدی می دهد که از گوشه و کنار شهر، از بساط چای و نذری بلند می شود. پرچم ها بر در خانه ها بلند می شوند، در و دیوار هم مثل آدم ها سیاه می شود و از دور و نزدیک صدای روضه می آید. 

بوی شورانگیز محرم همه شهر را گرفته، همه را به جوش و خروش آورده، اما با خود رایحه خفیف غم انگیزی هم دارد. رایحه ای که اگر خودت را به دستش بسپاری، از غم عجیبی پُرَت می کند، غمی که هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که در این هوا جریان دارد و چون گردی روی دلها می نشیند. غمی که، نمی دانم چرا، بعد از گذشت این همه سال کهنه تر که نمی شود، داغ تر و تازه تر هم شده است. نمی دانم چه رازی در این غم است که وقتی بر دلت می نشیند، انگار یکدفعه می فهمی علت بر سینه زدن این جماعت را؛ انگار که ناگهان، بی آنکه چیز جدیدی شنیده باشی، دلیل این اشک ریختن ها، این گریه کردن ها، این زار زدن ها برایت روشن می شود؛ و خودت، خود را در دست غم رها می کنی و همراه جماعت عزادار می شوی.


و محرم امسال، گویی از پارسال غم بیشتری دارد؛ غمی که انگار اصلاً کهنه نمی شود ...


پ.ن1: البته هرکس در محرم یک چیزی می بیند، که شاید دیگری کاملاً برعکس آن را ببیند. در واقع به این نتیجه رسیده ام که آن چه می بینیم در حقیقت آینه همان چیزی ست که در درون ما می گذرد.


پ.ن2: اِنَّ النّاسَ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ یَحوطونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانونَ

(به راستى که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایى که دین وسیله زندگى آنهاست، دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند، دینداران کم مى شوند.)

  • ۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۷:۲۰

اَیُّهَا النّاسُ، شُقُّوا اَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ، وَ عَرِّجُوا عَنْ طَریقِ الْمُنافَرَةِ، وَ ضَعُوا تیجانَ الْمُفاخَرَةِ. اَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَناح  ، اَوِ اسْتَسْلَمَ فَاَراحَ. هذا ماءٌ آجِنٌ، وَلُقْمَةٌ یَغَصُّ بِها آکِلُها. وَ مُجْتَنِى الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ ایناعِها کَالزّارِعِ بِغَیْرِ اَرْضِهِ. فَاِنْ اَقُلْ یَقُولُوا: حَرَصَ عَلَى الْمُلْکِ، وَ اِنْ اَسْکُتْ یَقُولُوا: جَزَعَ مِنَ الْمَوْتِ. هَیْهاتَ، بَعْدَ اللَّتَیّا وَالَّتى! وَاللّهِ لاَبْنُ اَبى طالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ. بَلِ انْدَمَجْتُ عَلى مَکْنُونِ عِلْم لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمُ اضْطِرابَ الاَْرْشِیَةِ فِى الطَّوِىِّ الْبَعیدَةِ. 


سخنان علی (ع)
 پس از وفات پیغمبر (ص)، 
خطاب به عباس و ابوسفیان 
که بعد از اوضاع سقیفه 

از حضرت درخواست قبول بیعت داشتند
  • ۱۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۰۰

بخوان ... بخوان به نام پروردگارت که آفرید؛ آفرید انسان را از خون بسته ...

بخوان که پروردگارت از همه والاتر است، همانی که به وسیله قلم تعلیم داد؛ تعلیم داد به انسان آنچه را که نمی دانست ...

 

و او خواند؛ چه زیبا و باشکوه و پرقدرت هم خواند؛ آن چنان که  انگار هنوز هم طنین صدای آسمانیش، نه فقط در هوای حجاز، که در هوای تمام دنیا جاری ست... صدایی که در این هیاهوی این روزها شنیدنش سخت شده؛ هرچند که گوش هایمان هم سنگین شده ... انگار بار دیگر باید کسی بخواند؛ کسی که مثل او باشد، از جنس او باشد، کسی که انگار اصلاً خود خود اوست!

 

 

پس بار دیگر بخوان، بخوان به نام پرودگارت، بخوان که این جمعه تشنه ی مبعثی دوباره است...

  • ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۱

عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. شما از جایتان بلند شدید، آمدید نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفتید؛ تنگ تنگ؛ آن طور که تنتان تن هم را لمس کند. در گوشش گفتید: « من برادر توام؛ انا اخوک.» فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم.

«من اصلا پادشاه نیستم؛ لیس بملک» من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. « من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بودید که پسر عبدالله و آمنه هستید. حرف دایه صحرانشینتان را پیش کشیدید که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشتید روی شانه ی او و گفتید: « هوّن علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم!» مرد بیابانی خندید و صورتتان را بوسید: «عجب برادری دارم!» 1*


و اینک، من اینجا ایستاده ام؛ نمی دانم باید چه کنم، چه بگویم، چطور بگویم. ذهن و زبان و دست و پایم از کار افتاده اند، نه زبانم در دهان می چرخد و نه پایم پیش می رود. تنها چشمانم هستند که یکراست زل زده اند به این سبزی دلنشین و هر از گاهی ، بی اختیار، گونه ام را تر می کنند.

عاجز از درک آنچه در این مکان می گذرد، عاجز از درک مقامتان، یکراست زل زده ام به این گنبد سبز. در حریم کسی ایستاده ام که خیلی آشناست، آن قدر که هر روز، بارها نامش را برده ام و آن قدر عظیم است که غریب می نماید. کسی که هزار و چهارصد سال پیش، از همین جا به سوی رفیق اعلایش شتافت، ولی بعد از این همه سال، هنوز نام و یاد و اندیشه و آموزه هایش عقل ها و قلب ها را در می نوردد.


که هستید شما؟ مگر به این سادگی می شود به قله رفیع شما رسید؟ ... شما که آن قدر در بندگی خدا می کوشیدید که خدا با آن لحن دلسوزانه اش گفت: «طه! ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که این قدر خودت را به زحمت بیندازی!»2* و آن قدر بر هدایت خلق حریص بودید که خداوند فرمود: «انگار که می خواهی خودت را از اندوه اینکه ایمان نمی آورند هلاک کنی!» 3* ... ای پیامبر رحمت،  ما که شما را ندیده ایم، ولی خدا شما را اینگونه به ما معرفی کرده که «او رسولی از جنس خودتان بود، سختی های شما بر او گران می آمد، برایتان دلسوز بود و  نسبت به مومنان مهربان و بخشنده.» 4*  گویی خود خالق نیز از این خلقت عجیبش در شگفت است که می گوید « تو واقعاً بر اخلاق عظیمی استوار هستی!»5* ؛ اما نه، خود اصلا او شما را جز برای این نفرستاده که مایه رحمت عالمیان باشید6* و همین یک آفریده بس است تا خود را برای این خلقت بی نظیرش بستاید. این اوصاف که از شما در نظرم می آید، لکنت زبانم باز می شود:


السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا حبیب الله، السلام علیک یا خیر خلق الله ... مهمان آمده؛ اذن دخول می خواهد ...



1) با تصرف از متنی دیگر

2) طه، ما انزلنا علیک القرآن لتشقی

3) لعلک باخع نفسک الا یکونوا مومنین

4) لقد جاءکم رسول من انفسکم، عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رئوف رحیم

5) انک لعلی خلق عظیم

6) و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین


  • ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۸
خواستم از درد و رنج و غم زهرا (س) بنویسم، ولی دیدم که علی (ع) کوه غم و رنج و درد است. بنگر که چگونه غریبانه، در حال وداع با زهرا (س)، با محبوبش رسول خدا (ص) درد دل می کند:


السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللهِ عَنِّی، وَعَنِ ابْنَتِکَ النَّازِلَةِ فِی جِوَارِکَ، وَالسَّرِیعَةِ اللَّحَاقِ بِکَ! قَلَّ یَا رَسُولَ اللهِ، عَنْ صَفِیَّتِکَ صَبْرِی، وَرَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِی، إِلاَّ أَنَّ فِی التَّأَسِّیِ لِیَ بِعَظِیمِ فُرْقَتِکَ، وَفَادِحِ مُصِیبَتِکَ، مَوْضِعَ تَعَزٍّ، فَلَقَدْ وَسَّدْتُکَ فِی مَلْحُودَةِ قَبْرِکَ، وَفَاضَتْ بَیْنَ نَحْرِی وَصَدْرِی نَفْسُکَ. فَـإنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ، فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِیعَةُ، وَأُخِذَتِ الرَّهِینَةُ! أَمَّا حُزْنِی فَسَرْمَدٌ، وَأَمَّا لَیْلِی فَمُسَهَّدٌ، إِلَی أَنْ یَخْتَارَ اللهُ لِی دَارَکَ الَّتِی أَنْتَ بِهَا مُقِیمٌ. وَسَتُنَبِّئُکَ ابْنَتُکَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِکَ عَلَی هَضْمِهَا، فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ، وَاسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ، هذَا وَلَمْ یَطُلِ الْعَهْدُ، وَلَمْ یَخْلُ مِنْکَ الذِّکْرُ. وَالْسَّلاَمُ عَلَیْکُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ، لاَ قَالٍ وَلاَ سَئِمٍ، فَإنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ، وَإِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللهُ الصَّابِرِینَ.
سلام بر تو ای پیامبر خدا، سلام من و دخترت که اکنون در کنار تو فرود آمده و چه زود به تو پیوست. ای رسول خدا، بر مرگ دخت برگزیده تو، شکیبایی من اندک است و طاقت و توانم از دست رفته؛ ولی مرا که اندوه عظیم فرقت تو را دیده ام و رنج مصیبت تو را چشیده ام، جای شکیبایی است. من خود تو را به دست خود در قبر خواباندم و هنگامی که سر به سینه من داشتی، جان به جان آفرین تسلیم نمودی.
پس «انا لله و انا الیه راجعون» ؛ آن ودیعه بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسید و اندوه مرا پایانی نیست. همه شب خواب به چشمم نرود تا آنگاه که خداوند برای من سرایی را که تو در آن جای گرفته ای، اختیار کند. و بزودی دخترت تو را خبر دهد که چگونه امتت گرد آمدند و بر او ستم کردند. همه سرگذشت را از او بپرس و خبر حال ما از او بخواه.
اینها در زمانی بود که از مرگ تو دیری نگذشته بود و تو از یادها نرفته بودی. بدرود تو را و دخترت را. بدرود کسی که وداع می کند، نه بدرود کسی که رنجیده و ملول است. اگر از اینجا باز می گردم نه از روی ملالت است و اگر درنگ می کنم نه به سبب آن است که به وعده ای که خدا به صابران داده است بدگمان شده ام.
  • ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۵۷