باز این چه شورش است که در خلق عالم است
محرم که می رسد، انگاری شهر دود گرفته دوباره زنده می شود و لباس مشکی به تن می کند. دود، جای خودش را به بخار سفیدی می دهد که از گوشه و کنار شهر، از بساط چای و نذری بلند می شود. پرچم ها بر در خانه ها بلند می شوند، در و دیوار هم مثل آدم ها سیاه می شود و از دور و نزدیک صدای روضه می آید.
بوی شورانگیز محرم همه شهر را گرفته، همه را به جوش و خروش آورده، اما با خود رایحه خفیف غم انگیزی هم دارد. رایحه ای که اگر خودت را به دستش بسپاری، از غم عجیبی پُرَت می کند، غمی که هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که در این هوا جریان دارد و چون گردی روی دلها می نشیند. غمی که، نمی دانم چرا، بعد از گذشت این همه سال کهنه تر که نمی شود، داغ تر و تازه تر هم شده است. نمی دانم چه رازی در این غم است که وقتی بر دلت می نشیند، انگار یکدفعه می فهمی علت بر سینه زدن این جماعت را؛ انگار که ناگهان، بی آنکه چیز جدیدی شنیده باشی، دلیل این اشک ریختن ها، این گریه کردن ها، این زار زدن ها برایت روشن می شود؛ و خودت، خود را در دست غم رها می کنی و همراه جماعت عزادار می شوی.
و محرم امسال، گویی از پارسال غم بیشتری دارد؛ غمی که انگار اصلاً کهنه نمی شود ...
پ.ن1: البته هرکس در محرم یک چیزی می بیند، که شاید دیگری کاملاً برعکس آن را ببیند. در واقع به این نتیجه رسیده ام که آن چه می بینیم در حقیقت آینه همان چیزی ست که در درون ما می گذرد.
پ.ن2: اِنَّ النّاسَ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ یَحوطونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانونَ
(به راستى که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایى که دین وسیله زندگى آنهاست، دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند، دینداران کم مى شوند.)