اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳۲ مطلب با موضوع «بیرون» ثبت شده است

پیش از تحریر: قصدم این نیست که اینجا از مباحث تخصصی بگم (حالا بگذریم که اگر قصدم بود هم بضاعتش رو نداشتم)، اما نوشتن این پست از دو جهت بود: اول این که در خلال یک تجربه روزمره به ذهنم رسید و درگیرم کرد؛ و من اینجا بیش از همه چیز از روزمرگی‌هام می‌گم. دوم این که جنسش خیلی از جنس بعضی حرف‌هایی که اینجا می‌زنم دور نیست؛ و سوم* این که شاید بعداً توی یه پست دیگری خواستم از این موضوع استفاده کنم، الله اعلم! 

 

امروز که حسابی از ترافیک شهر کلافه شده بودم، می‌دیدم که تقریباً هیچ کسی بین خطوط رانندگی نمی‌کند. بزرگراه چهار خط دارد ولی در عمل، 6 یا حتی 7 ردیف ماشین در حال حرکتند؛ و داستان وقتی اعصاب‌خوردکن می‌شود که بزرگراه کمی جلوتر باریک‌تر می‌شود و این 6-7 ردیف، باید خودشان را در 3 خط جا کنند و همین می‌شود منشأ یک ترافیک اساسی.

 

  • ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۵

Legasov

Legasov: No one in the room that night knew the shutdown button (AZ-5) could act as a detonator. They didn't know it, because it was kept from them.
Kadnikov: Comrade Legasov, you're contradicting your own testimony in Vienna.
Legasov: My testimony in Vienna was a lie. I lied to the world. I'm not the only one who kept this secret. There are many. We were following orders, from the KGB, from the Central Committee. And right now, there are 16 reactors in the Soviet Union with the same fatal flaw. Three of them are still running less than 20 kilometers away, at Chernobyl.
Kadnikov: Professor Legasov, if you mean to suggest the Soviet State is somehow responsible for what happened, then I must warn you, you are treading on dangerous ground.
Legasov: I've already trod on dangerous ground. We're on dangerous ground right now, because of our secrets and our lies. They're practically what define us. When the truth offends, we—we lie and lie until we can no longer remember it is even there. But it is...still there. Every lie we tell incurs a debt to the truth. Sooner or later, that debt is paid. That is how...an RBMK reactor core explodes: Lies.

  • ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۱

"بیست ساله که بودم، لحظاتی را تجربه کردم که کاملاً زندگی من را عوض کرد. در حالی که هنوز بچه بودم، پدر شده بودم. راستش، خیلی زمان مناسبی نبود. آن زمان فوتبال آماتور بازی می‌کردم و در طول روز هم دانشگاه می‌رفتم. برای پرداخت شهریه دانشگاه، در انباری کار می‌کردم که فیلم‌های سینمایی را انبار می‌کردند. و برای جوان‌هایی که این را می‌خوانند باید بگویم که منظورم از فیلم، DVD نیست؛ چون صحبت از اواخر دهه 80 است که همه چیز هنوز روی حلقه‌های فیلم ذخیره می‌شد. ماشین‌ها ساعت 6 صبح می‌آمدند تا فیلم‌های جدید را بار بزنند و ما باید آن جعبه‌های بزرگ فلزی را بار می‌زدیم؛ و چه سنگین بودند! دعا می‌کردیم که امروز نوبت فیلم‌های طولانی - مثل بن‌هور و این‌ها - نباشد که واقعاً کار سخت می‌شد.

شبی 5 ساعت می‌خوابیدم، صبح زود به انبار می‌رفتم و بعد به کلاس دانشگاه. شب به تمرین می‌رفتم و بعد که به خانه برمی‌گشتم، سعی می‌کردم با پسرم بازی کنم. دوران دشواری بود؛ اما همین دوران به من زندگی واقعی را آموخت.

من در سنین جوانی، تبدیل به یک آدم خیلی جدی شدم. همه دوستانم می‌خواستند که با هم شب به بیرون برویم، و تک تک ذرات وجود من هم می‌خواستند بگویم:«آره! آره! منم می‌خوام بیام!» اما، البته که نمی‌توانستم بروم؛ چون من دیگر فقط برای خودم نبودم. بچه‌ها برایشان مهم نیست که تو خسته‌‌ای و می‌خواهی بخوابی.

وقتی که تو نگران آینده آن موجود کوچکی هستی که به این دنیا آورده‌ای، این نگرانی واقعی است. این دشواری حقیقی است. هرچیز دیگری که در میدان فوتبال اتفاق می‌افتد، در مقایسه با این هیچ است.

گاهی مردم از من می‌پرسند که چرا همیشه لبخند می‌زنم. گاهی حتی بعد از باختن یک بازی هم هنوز لبخند می‌زنم. به خاطر این که وقتی پسرم به دنیا آمد، فهمیدم که فوتبال ماجرای مرگ و زندگی نیست. فوتبال نباید بدبختی و نفرت را گسترش دهد؛ باید الهام‌بخش و شادی‌آفرین باشد، به خصوص برای بچه‌ها!»

- یورگن کلوپ (منبع)

پ.ن.1. بازی، باید خیلی جدّی گرفته بشه؛ اما هم‌زمان باید حواست باشه که همه‌‌اش یه بازیه!

پ.ن.2. این آدم، این باشگاه، این شهر، چه هارمونی جذابی دارند!

  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰

تازگی‌ها به شناخت و علوم شناختی عجیب علاقه‌مند شده‌ام. تصور می‌کنم لااقل بخشی از پاسخ پرسش‌های همیشگی من را می‌تواند در بر داشته باشد، هرچند که هنوز تقریباً هیچی از آن نمی‌دانم. حتی تعریف دقیق و مشخصی هم از موضوع ندارم و نمی‌دانم دقیقاً چه چیزهایی را می‌تواند به من بگوید و چه چیزهایی را نمی‌تواند. 

 

جایی خواندم که وقتی یک نفر بتواند تصویری از دنیای بیرون را در مغز خود بسازد، می‌شود گفت که به شناختی از دنیای پیرامونش دست پیدا کرده است. در حقیقت، توانایی شناخت به معنای توانایی خلق و نگهداری یک تصویر درونی از دنیای بیرونی است. علوم شناختی، فلسفه و روان‌شناسی و زبان‌شناسی و جامعه‌شناسی و علوم اعصاب و پزشکی و هزار علم دیگر را به هم پیجیده و البته بعضی از نگرش‌های ما به علوم را به هم به کلی در هم می‌ریزد. شاید بعدا راجع به بعضی از این موارد نوشتم. 

 

فرآیند دستیابی به شناخت در مغز ما خیلی عجیب است، به خصوص در مورد موارد غیرتجربی، انتزاعی یا چیزهای نادیده یا نادیدنی. مثال خیلی ساده‌اش را کتابخوان‌ها زیاد تجربه کرده‌اند و می‌کنند. حین خواندن قصه‌ها، تصویری از شخصیت داستان در ذهن ما نقش می‌بندد که کلاژی از توصیفات نویسنده و تکه تکه‌هایی از آدم‌های مختلف است. ماجرا وقتی جالب می‌شود که مثلاً فیلم آن کتاب ساخته می‌شود و آن تصویر ذهنی را بدجور به چالش می‌کشد (مثلاً برای خود من مواجهه با تصویر دنیل رادکلیف در قامت هری‌ پاتر، حقیقتاً چالش بزرگی بود!)

 

نکته مهم و اساسی اینجاست که شناخت ما از چیزهای نادیده یا نادیدنی، کنار هم چسباندن چیزهایی است که تا به حال دیده‌ایم یا شناخته‌ایم. در واقع، تصورم این است که هیچ مفهومی از عدم در ذهن من ایجاد نمی‌شود، بلکه ترکیب و تعمیم مفاهیم پیشین، مفاهیم جدید را می‌سازد. تصور کن برای اولین بار بخواهی تصویری از نوشابه در ذهن کسی که تا به حال نوشابه ندیده درست کنی. نوشیدنی + شیرین + گازدار؟ شاید توصیف خیلی خوبی هم باشد، اما تصویری که در ذهن شخص شکل می‌گیرد، ممکن است خیلی متفاوت از آن چیزی باشد که ما به عنوان نوشابه می‌شناسیم. 

 

کسی که ذره‌ای من را بشناسد، می‌داند که همه این‌ها را ننوشتم که به هری پاتر یا نوشابه برسم (هرچند که نوشتم در خصوص اولی حقیقتاً وسوسه‌برانگیز است!)؛ سیر تحول مفهوم خدا در ذهن، یکی از جذاب‌ترین، پیچیده‌ترین و البته خطرناک‌ترین مسئله‌هایی است که این روزها به فکر وادارم می‌کند. با این نگاه، سخن گفتن ِخدا و سخن گفتن با او، اعمال قدرت خدا در هستی و به طور کلی، سیمای خدا در ذهن من، کلاژی از مفاهیمی است که عموماً از تصاویر آدم‌ها انتخاب کرده‌ام، آن‌ها را چند برابر بزرگنمایی کرده‌ام و کنار هم چسبانده‌ام. در حقیقت، خدای ما، یکی شبیه خودمان است: احساس دارد، خشمگین می‌شود، اندوهگین می‌شود، دلش به رحم می‌آید، حتی زمان‌مند است و اول این کار و بعد آن کار را می‌کند و هزار و یک ویژگی دیگر دارد. ویژگی‌هایی که چون از خودمان جدا شدنی نیستند، تصور چیزی که از اجزای من ساخته شده باشد و آن‌ها را نداشته باشد، اگر غیرممکن نباشد، بسیار دشوار است. به این ترتیب، خدای هر یک از ما، موجودی است خیلی خیلی شبیه خودمان. همین‌طوری فکر می‌کند و احساس می‌کند، با همین ساختار ادراکی، استدلالی و استنتاجی. در حالی که شاید شبیه نوشیدنی ِ شیرین ِ گازداری باشد که تصورش خیلی با نوشابه متفاوت است.

 

پ.ن. یه جورایی شد تفسیر «الله اکبر»؟

  • ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۳۵

آورده اند که در زمان های نه چندان دور، در همین مملکت خودمان، دانشگاه خیلی مهم بوده است. اصلاً آورده اند که وقتی یک دانشگاه می گفتی، صد تا دانشگاه از بغلش می زده است بیرون. آن زمان های چندان دور، می گفتند دانشگاه مبدأ تحولات است و دانشجو مؤذن جامعه. آن زمان ها، یعنی زمانی که هنوز نه انقلاب بود و نه آزادی، دانشگاه بود که فریاد آزادی و آزادگی سر می داد و آخرش هم شد یکی از پایه های محکم انقلاب.

اما امروز، انگار از مبدأ تحولات و مؤذن جامعه خبری نیست. دانشگاه، گرچه تند و تند کلی دکتر و مهندس و کارشناس و کارشناس ارشد تحویل جامعه می دهد، اما انگاری کمی بی بخار شده یا لااقل بخارش از این بخارهای سرد مصنوعی ست.

فعالیت های سیاسی دانشجویی، مدت هاست که جزء جدایی ناپذیر دانشگاه است. اما چندسالی می شود که این فضا رفته رفته کمرنگ شده و حتی اگر این کمرنگ شدن از نظر کمّی خیلی پیدا نباشد، از نظر کیفی بدجوری توی ذوق می زند. دانشجوی پیگیر و مطالبه گر و منتقد آن روزها، این روزها اگر حالش را داشته باشد و امتحان هم نداشته باشد، گاه و بی گاه، بیانه ای صادر می کند که آن هم بیشتر از نیاز به اعلام وجود ناشی می شود و یک نوع احساس تکلیف خفیف؛ آن قدر شعارهایمان از مد افتاده و نخ نما شده که دیگر خودمان هم حال نداریم در پی آن کف و سوت بزنیم یا صلوات بفرستیم.

اما به راستی مشکل از کجاست؟ دم دستی ترین و راحت ترین جواب این است که همه تقصیرها را بیندازیم گردن فضای بسته و دولت ها و رئیس فلان دانشگاه و قصه دانشجوهای ستاره دار! باشد، شکی نیست که فضای دانشگاه با فضای آن روزها که دانشگاه مبدأ تحولات بود فرق کرده است، اما من و توی دانشجو چطور؟ ما فرقی نکرده ایم؟

راستش را بخواهی، تقصیر دیگران سرجای خودش، اما اشکال خودمان را هم نمی شود نادیده گرفت. از نزدیک که نگاه کنی، دانشجوی امروز هم دیگر آن دانشجوی دیروز نیست؛ و این همه اش تقصیر فضای جامعه و دانشگاه هم نیست، انگار خودمان هم کم کاری کرده ایم. از دانشجوی دهه پنجاه و شصت فقط سبیل و پشت مویش برایمان مانده و چند تا از شعارهایی که مال همان موقع هاست. سال هاست که نشسته ایم و داریم شعارهای آن ها، آرمان های آن ها، حرف های آن ها را تکرار می کنیم. سال هاست نشسته ایم و داریم مصرف می کنیم؛ اما گمانم چند سالی است که دیگر ذخیره مان ته کشیده است؛ شاید به خاطر همین باشد که خودمان هم دیگر خریدار این حرفهای تکراری نیستیم.

شاید باید چند وقتی کمتر حرف بزنیم، بیشتر ببینیم و بشنویم و بخوانیم. شاید باید خودمان را از حرف های قدیمی مان که دیگر نو ترین شان مال دهه ی هفتاد است خلاص کنیم. حتی باید سرمان را از توی کتاب هایی که حرف هایشان دیگر کمی بوی نا گرفته بیرون بیاوریم؛ باید ببینیم و بشنویم؛ ببینیم مردم کوچه و بازار چه می خواهند، چه فکر می کنند، چه می گویند. شاید این طوری، اگر حرف دل مردم را بفهمیم، آن وقت بشویم شبیه دانشجوی قدیمی، شبیه دانشگاه آن روزها، همان که آورده اند مبدأ تحولات بود.


یادداشتی از «جیم» - مهر 1392

پ.ن.1. هیچ وقت آن طوری که باید «دانشجو» بودنم را به رسمیت نشناخته ام! 

پ.ن.2. یاد جیم بخیر! 

پ.ن.3: آدم باید خودش را جایی بنویسد و هر از گاهی برگردد و خود سابقش را بخواند.

  • ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۸:۰۰

"Not looking for excuses is the right thing to do. I have made a lot of mistakes, and I still make mistakes, but I am not ashamed to look for the reasons behind those mistakes."


حتی پیش خودم هم تصور نمی کردم که روزی بیاید و فوتبال آن قدر برایم جدی باشد که اینجا از فوتبال بنویسم (و این یعنی که اینجا فقط راجع به مسائل جدی می نویسم؛ مثلاً!). اما شاید این نوشته اصلاً راجع به فوتبال نیست؛ چون یک نفر می تواند کاری بکند که فوتبال دیگر فقط فوتبال نباشد؛ کسی که رسم قهرمان بودن را بداند.

تقریباً هیچ وقت باور نداشته ام که بهترین دروازه بان دنیاست؛ منظورم این است که بوده اند، هستند و با احتمال خیلی زیادی خواهند بود کسانی که مثلاً شوت ها را بهتر بگیرند یا بهتر شیرجه بزنند. بعضی هایشان مدال و جام گرفته اند (یا خواهند گرفت) و مدتی هم درخشیده اند و بیشترشان کم کم عادی شده اند و آرام آرام رفته اند به وادی فراموشی. برای قهرمان بودن و مهم تر از آن، برای قهرمان ماندن، فقط گرفتن توپ های شلیک شده به سمت دروازه نیست که اهمیت دارد. می شود کاری کرد که درون دروازه تیم بازنده ایستاده باشی و باز هم قهرمان باشی. می شود طوری بود که حتی وقتی که می بازی، قهرمانانه بدرقه ات کنند.


پ.ن.1: راه درازی است از قهرمان شدن، به قهرمان بودن!

پ.ن.2: از اتلاف وقت به خدا پناه می برم!

پ.ن.3: اگر ایران نبود، لوس ترین جام جهانی عمرم می شد.

پ.ن.4: چند وقتی است که خودم دیگر با نوشته های خودم خیلی حال نمی کنم. علتش می تواند این باشد که وقت درست و حسابی برایشان نمی گذارم؛ اما شاید هم از برکت های از دست رفته باشد.

  • ۲۳ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۹

اخبار مصائب مسلمانان میانمار به خودی خود تکان دهنده است؛ تماشای تصاویر که دیگر جای خود دارد. این که انسانی چنین رنج می کشد فاجعه بار است و این که انسانیت چنین شکست بخورد فاجعه بارتر. اما باز هم من با خودم درگیر می شوم. بحثم با خودم این است که منِ انسان، منِ مسلمان (که باید از هر انسانی، انسان تر باشم)، منِ شیعه (که باید از هر مسلمانی، مسلمان تر)، چه باید بکنم؟ 


بروم اینِستاگرام و استوری بگذارم؟ یا شاید اگر پست بگذارم بهتر باشد؟ لااقل کمک کنم هشتگ های مربوط به این داستان ترند بشوند؟ بروم در صفحات مقامات بین المللی کامنت بنویسم؟ یا تا جایی که توان دارم پست های مربوط به این فاجعه را لایک بزنم؟ یا ...


اما آیا با این کارها، کم کم و بیهوده، احساس وظیفه را در خود خاموش نمی کنم؟ این دادخواهی های مدرن، این احساس وظیفه های نیم بند، کم کم بی خیالم نمی کند؟ نکند احساس کنم کاری کرده ام، بی آن که حال آن مصیبت زده ها و مظلوم ها ذره ای بهتر شده باشد؟ نکند راضی شوم به همین ادای تکلیف؟ که بیشتر از این که ادای تکلیف باشد، اطفای احساس وظیفه است.


پ.ن.1: اطفای آتش = فرونشاندن آن تا سرد شود (دهخدا)

پ.ن.2: و سوال دیگر این است که حالا خاموشی محض بهتر است یا یک اعلام انزجار حداقلی؟

پ.ن.3: حالا من که دستم به جایی بند نیست (؟)، صدایم به جایی نمی رسد (؟)، کار بیشتری از من بر نمی آید (؟)؛ اما آن هایی که تواناترند و قدرتمندتر، آن ها چه باید بکنند؟ همین محکوم کردن ها و "باید بشود"ها کافی است؟ حالم به هم می خورد!

پ.ن.4: قبلاً هم در یادداشت دیگری با همین موضوع نوشته ام! این که هنوز پیش نرفته ام حس خوبی برایم نمی آورد.

پ.ن.5: ماجرای دعا، البته به کلی متفاوت است؛ دعا هم تکلیف است، هم اثر دارد. 

  • ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۵

موضوع استقلال و تعریف و حدود آن در علوم مختلفی مورد بحث است؛ اما حالا که این روزها تفسیر ریاضی پدیده ها باب شده (!)، بگذارید بگوییم که استقلال از نظر ریاضی مفهوم مشخصی دارد. مثلاً در نظریه احتمال گفته می شود که دو پدیده (یا پیشامد) هنگامی مستقل هستند که احتمال وقوع یکی بر احتمال وقوع دیگری تأثیری نداشته باشد. یا به بیان دیگر (و در تعریف استقلال آماری) گفته می شود که دو پدیده وقتی مستقل هستند که یکی شامل هیچ اطلاعاتی راجع به پدیده دیگر نباشد. روی دیگر سکه استقلال وابستگی است؛ یعنی یک پدیده، اطلاعاتی از دیگری را در بر داشته باشد، یا احتمال وقوع آن بر احتمال وقوع دیگری موثر باشد. 

با این تعاریف و تفاسیر، وابستگی دو پدیده فقط شامل ارتباط مستقیم آن دو نیست؛ بلکه حتی دو پدیده متضاد نیز می‌توانند به هم وابسته باشند. به تعبیر ساده تر، پدیده هایی مثل زوج و فرد، شب و روز، یا دو نفر آدم لجباز که الزاماً خلاف نظر هم رفتار می کنند نیز مستقل از هم نیستند. مرسی ... اَه!

 

پ.ن1: شاید در سال های بعد به مفهوم آزادی از نگاه ریاضی هم بپردازیم.

پ.ن2: این لفاظی را جدی نگیرید! نگارنده خود به عدم قوام لازم لفاظی آگاه است.

  • ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۲

این که چرا این طور شد و او شد چهل و پنجمین رئیس جمهور آمریکا خودش داستان مفصلی است؛ تحلیلش هم خیلی مفصل تر و پیچیده تر از آن است که بعضی ها به این سرعت بتوانند درباره اش نظریه پردازی کنند. اما به هر دلیل و هر کیفیتی که بود، ظاهراً کار تمام شده و این میلیاردر زردمو، وارث بعدی کاخ سفید خواهد بود.

کیلومترها دورتر از آمریکا، این سر دنیا، خیلی ها از این اتفاق ناراحت شدند و خیلی ها هم خوشحالند. ناراحت ها به نژادپرستی، اسلام ستیزی، جنگ طلبی، دیوانگی، بی اخلاقی و بی شعوری ترامپ فکر می کنند و برای آینده خودشان، کشورشان و جهان نگران اند. اما خوشحال ها دلایلشان معمولاً متفاوت تر است. عده ای خوشحالند چون ترامپ را خارج از دایره سیاستمداران متعارف آمریکایی می دانند و حضورش برایشان نشانگر بی اعتمادی مردم به سیاست بازی های متعارف آمریکا و نویدبخش تغییر است. اما عده ای دیگر به همان ویژگی های بالا (یعنی بی اخلاقی و بی شعوری و غیره) فکر می کنند اما خوشحال اند. خوشحال از این که این ویژگی ها آمریکای دشمن را ضعیف و تنها خواهد کرد و شاید حتی به تجزیه بکشاند. از دید آن ها ترامپ بلایی است به جان آمریکا، یعنی دشمن درجه یک ما و بشریت! و بلای نازل شده بر دشمن ما، برای ما مبارک است.

فارغ از درستی یا نادرستی این تحلیل ها در مورد آینده آمریکا با ترامپ، که در مورد درستی آن ها تردید جدی دارم، در مورد درستی (اخلاقی بودن) این خوشحال شدن ها هم تردید جدی دارم. سیگنال خطرناکی است برای بشریت پیروزی ترامپ!

 

پ.ن1: این دفتر مجازی صرفاً بازتاب دهنده گفتگوهای درونی و ذهنی حقیر بوده و هیچگونه قصد و ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود نداشته و ندارد. به همین دلیل هم طبیعتاً تلاش می شود ادبیات متناسب با فضا انتخاب شود. (گفتم شفاف کنم مسئله رو!)

پ.ن2: قویاً به همه آن هایی که از پیروزی این آقا حتی اندکی خوشحال شده اند (که خودم هم کم و بیش برای مدت زمانی کوتاه در این زمره قرار داشتم) توصیه می کنم که به خود مراجعه کرده و ارزش هایشان را مجدداً مورد بازبینی یا مرور قرار دهند.

پ.ن3: و نه که قبلی ها تحفه ای بوده باشند!

  • ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۶

I have a dream today!


I have a dream that one day every valley shall be exalted, and every hill and mountain shall be made low, the rough places will be made plain, and the crooked places will be made straight; "and the glory of the Lord shall be revealed and all flesh shall see it together."


This is our hope, and this is the faith that I go back to the South with.


With this faith, we will be able to hew out of the mountain of despair a stone of hope. With this faith, we will be able to transform the jangling discords of our nation into a beautiful symphony of brotherhood. With this faith, we will be able to work together, to pray together, to struggle together, to go to jail together, to stand up for freedom together, knowing that we will be free one day.


P.S: I have a dream too!

  • ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۴