اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳۲ مطلب با موضوع «بیرون» ثبت شده است

جای همه برادران خالی بود. دیشب، مقابل لانه نحس سعودی ها در تهران را عرض می کنم. عجب شبی بود! معنویت خاصی در هوا موج می زد. خودمان هم پیش بینی نمی کردیم که آن وقت شب و در آن سرمای هوا این همه جمعیت بیایند. خدا همه شان را حفظ کند. فریادها نشان می داد که جان این مردم دیگر به لبشان رسیده؛ دیگر حوصله این بازی های سیاسی و دیپلماسی های الکی را ندارند. قربان آقا بروم که چند روز پیش چقدر قشنگ فرمود که: «امیدی به سیاستمداران نیست.»! ... شعار پشت شعار بود و فریاد جمعیت هر لحظه بلندتر می شد و به معنویت فضا اضافه می کرد. اما شعار کافی نبود؛ این شیطان را باید سنگ می زدی. آرام آرام باران سنگ بود که بر پیکره کاخ شیطان باریدن می گرفت. پرتاب هایی که هر کدام شان، از حیث قدرت و دقت، به خدا قسم معجزه بود. «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی» ... معنویت به اوج خود رسیده بود؛ اما هنوز زخم های شیعه التیام پیدا نکرده بود. هنوز تا شاد کردن دل امام زمان (عج)، تا شاد کردن دل آقا راه زیادی مانده بود؛ این بود که آتشی از دل داغدار جمعیت جوشید و با پرتابی معجزه آسا، به جان لانه شیطان افتاد. از در و دیوار سفارت هم مثل دل های سوخته ما آتش زبانه می کشید. دیگر دست خودمان نبود، بی اختیار راهی خاک عربستان شدیم؛ تو گویی سعی ای بود میان صفا و مروه. هر کس به اندازه وسعش و توان بدنی ای که داشت، از این موجودات نحس آل سعود اعلام برائت می کرد. یکی شیشه های کاخ شیطان را خرد می کرد و دیگری مبلمان و اثاثیه را می شکست. آن وسط قسمت ما هم درِ یکی از اتاق ها شد که با زحمت خیلی زیاد بالاخره توانستیم آن را از پاشنه دربیاوریم؛ گرچه این قلیل اعمال در مقابل تکلیف عظیمی که در نزاع حق و باطل بر دوش ماست، هیچ است، هیچ! 

راستی برادران نیروی انتظامی هم سنگ تمام گذاشتند. با اینکه دولتی ها دستور برخورد داده بودند، اما انصافا تمام تلاششان را کردند که مزاحم کار ما نباشند. هرچند حساب کار آن عده معدودی که مقاومت کردند را  مردم کف دستشان گذاشتند. خلاصه جایتان خالی بود؛ شبی بود از شب های روشن تاریخ انقلاب که ان شاء الله جاودانه خواهد شد. ان شاء الله به زودی مکه و مدینه را هم از دست این غاصبان پس خواهیم گرفت. یا علی!

  • ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۵

"عربستان شیخ نمر را اعدام کرد."


خبر را که می خوانم، حس خفیفی - خیلی خفیف - در گوشه ای از وجودم که هنوز به خواب نرفته، جان می گیرد: آمیزه ای از حزن و درد و خشم. آرام آرام، انگار سلول های همسایه اش را هم بیدار می کند و کم کم دیگر نمی توانم نادیده اش بگیرم. جانم گُر می گیرد و خون به سرم حمله ور می شود. مغزم به دست ها و پاها و دهان و کل اعضا فرمان می دهد که کاری بکنند، اما از آن جا که خودش نمی داند چه کار، تمام وجودم بلاتکلیف می ماند. 

ناخودآگاه چرخی در فضای مجازی می زنم. اینستاگرام پرشده از عکس های شیخ. دستم به لایک نمی رود، احساس می کنم کار خیلی کم و حقیری ست برای اطفای حسی که جانم را فراگرفته است. چند بار می روم که لااقل کامنتی بگذارم، مثلاً بنویسم «مرگ بر آل سعود!» یا «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» یا مثلاً ، اگر دیگر خیلی می خواهم مایه بگذارم، بنویسم «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلاً». بنویسم و دلم خوش باشد که تکلیفم را نسبت به مظلومی ادا کرده ام؛ نه، دلم راضی نمی شود. با خودم می گویم لااقل بروم وسط خیابان، داد و فریادی راه بیندازم و خودم را خالی کنم؛ بلافاصله جواب خودم را می دهم که: این کارها هم که به درد نمی خورد...


حسم هنوز سرجایش هست؛ هنوز کمی بی قرارم؛ اما هنوز هم نمی دانم که چه باید کرد!


  • ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۳
  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۹

پرده اول:


جمعیت که بعد از ده بار «بالحجة» گفتن منقلب و ملتهب اند، وقت «اللهم عجل لولیک الفرج» دست هایشان را بالاتر می گیرند، «آمین»شان هم خیلی بلندتر است.


پرده دوم:


شب کوفه، که پس از کشته شدن مسلم و هانی، تاریکتر از قبل هم شده، نجواهای پراکنده ای را در گوشه و کنار خود دارد. 


- می گویند تا خبر اوضاع جدید کوفه به پسر علی برسد، او و همراهانش دیگر خیلی نزدیک شهر شده اند. نباید کاری کرد؟

- چه کنیم؟ چه می توانیم بکنیم؟ بهتر است صبر کنیم تا خود حسین بن علی به کوفه برسد، آن وقت هرچه ایشان فرمود، همان می کنیم.

- شنیده ام که ابن زیاد از یزید فرمان گرفته که نگذارد پای نوه رسول خدا زنده به شهر برسد. حتی می گویند از بصره و چند شهر دیگر هم سپاهیانی برای پیوستن به لشکر عمر سعد فرستاده است.

- در اینصورت که دیگر اصلاً عاقلانه نیست دست به کاری بزنیم. هر چه بکنیم، پیش از رسیدن نوه رسول الله حمام خون به راه می افتد. آن وقت دیگر کسی نمی ماند که از خاندان پیغمبر پشتیبانی کند. بهتر است صبر کنیم تا ببینیم اوضاع چه می شود ...


پرده سوم:


صدای موشک ها تقریباً قطع نمی شود. از شدت صدای انفجار می شود حدس زد که کدام منطقه را هدف قرار داده اند. لابلای صدای موشک ها، ناله زنی از خانه روبرویی به گوش می رسد. از هق هق های نامفهومش به سختی می شود فهمید که کلماتی در مورد پسر خردسالش می گوید. 


پرده چهارم:


تا جایی که چشم کار می کند، جمعیت ایستاده است. پلاکاردها و تابلوهای مختلفی این طرف و آن طرف به چشم می خورد. روی یکی پیام همدردی ست، روی آن دیگری که دست نویس هم هست، از همین «مرگ بر ...» های ساده نقش بسته است و کمی آن طرف تر، بنر بزرگ انتقاد از سکوت و غفلت مجامع بین المللی و کشورهای عربی نصب شده است. صدای یکی از سخنرانان مراسم، کمی مبهم، از بلندگویی به گوش می رسد که شدیداً از برخورد برخی کشورها انتقاد می کند و تعداد تماس های گرفته شده با مجامع بین المللی و کشورهای همسایه را می شمارد.


پرده پنجم:


صدای موشک ها همچنان به گوش می رسد. صدای گریه ها هم ... 


پرده ششم:


شهر در تاریکی فرو رفته است. فساد، نابرابری و بی عدالتی از در و دیوار شهر بالا می رود. حق مظلوم ها پایمال می شود و کسی نیست جلوی مظاهر فساد و بی عدالتی قدرت عرض اندام داشته باشد. 

ناگهان مردی، یکدفعه و همینطوری، از راه می رسد و به تنهایی شهر را پر از عدل و داد می کند.

  • ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۰
  • ۰۹ دی ۹۲ ، ۰۸:۱۴

اصلاً نمی شد یکنفس نگاهش کرد. هر چند دقیقه یکبار که مغزم به مرز انفجار می رسید، به ناچار فیلم را متوقف می کردم، از جا می پریدم، با گام های سریع خانه را دور می زدم و گاه بی صدا و گاه بلند بلند تلاش می کردم شلوغی ذهنم را سر و سامان بدهم و سیل جزئیات را به تفکیک به قسمت های مربوطه هدایت کنم.


از یک مسئله ساده و یک رفتار معمول تکراری، سوژه ای عالی برای تفکر و بررسی دیدگاه های مختلف پرداخته و در عین حال، عمق اندیشه ها و تحولات فرهنگی یک جامعه ی انقلابی را در دیدگاه آدم هایی با گرایش های سیاسی و اجتماعی گوناگون، نشانه رفته است.


دیدن این فیلم به همه کسانی که پیگیر امور تعلیم و تربیت، علاقه مند به مطالعه ای متفاوت بر نگرش های گوناگون جامعه انقلابی ایران در اوایل انقلاب، و به طور کلی به دنبال فرصتی برای اندیشیدن هستند توصیه می شود.


  • ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۸:۱۴

  • ۱۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
  • ۱۴ تیر ۹۲ ، ۱۵:۲۸

شاید هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد؛ شاید هیچ چیز عوض نشود؛ شاید حتی همه چیز از قبل هم بدتر بشود ... اما در بین مردم که راه می روی، انگار همه چیز عوض شده است. انگار چیزی آن خستگی را موقتاً از چهره ها شسته؛ اثر رنجی که برده اند و می برند هنوز در ته چهره هایشان پیدا بود، اما در چشمهایشان امیدی سوسو می زد.

امروز آدم ها به طرز عجیبی شاد بودند، به طرز بی سابقه ای خوش اخلاق ... امروز از حرارت آدم ها، از هیجانشان و مهم تر از همه از عمق نگاهشان معلوم بود که روزهای نیامده را روشن می پندارند. انگار همه بی صبرانه انتظار معجزه ای قریب الوقوع دارند...


شاید هیچ معجزه ای در کار نباشد؛ شاید هیچ چیز عوض نشود؛ شاید حتی همه چیز از قبل هم بدتر بشود، اما من امروز فهمیدم که «امید» بزرگترین سرمایه یک ملت است؛ سرمایه ای که به خودی خود می تواند تغییری بزرگ ایجاد کند، حتی اگر هیچ چیز عوض نشده باشد.


باید صمیمانه به «کلید»ی که این امید را آزاد کرد تبریک گفت،  شاید «امید» بزرگترین «ظرفیت»ی بود که باید آزاد می شد!...  



پ.ن: و البته منتظر تدبیر می مانیم.

  • ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۳

  • ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۰