اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۱۹ مطلب با موضوع «کتاب خدا» ثبت شده است

قاعدتاً توحید، یا یکتاپرستی، بنیادی‌ترین اصل اعتقادی اسلام است. در قرآن و فرهنگ اسلامی، توحید معمولاً در مقابل شرک قرار می‌گیرد. به بیان دیگر، گفتمان یکتاپرستی یا خود را در مقابل چندتاپرستان قرار می‌دهد، یا در مقابل یکتاپرستان دیگری که چیز یا کس اشتباهی را می‌پرستند. استدلال‌ها و جدل‌های قرآن و روایات اسلامی در برابر بت‌پرستان، ستاره‌پرستان، و خودپرستان، ساده و در عین حال بسیار دقیق و کاربردی است. با این وجود، به نظرم رسید در منابع اسلامی وجود خدا آنچنان بدیهی انگاشته شده که کمتر در مواجهه با بی‌خدایی صحبت شده است. این در حالی است که شاید در زمانه ما، یکتاپرستی بیشتر باید در برابر صفرتاپرستی (!) صف‌آرایی کند. 

  • ۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۵

اینشتین: در زندگیم سه تحقیر بزرگ رو شناختم: بیماری، سالخوردگی و جهل. خوشبختانه چیزی وجود داره که به هر سه پیروز می‌شه. 

ولگرد: اون چیه؟

اینشتین: مرگ!

 

پ.ن. حرف کلی نمایش‌نامه کلاً چیز دیگری است و چالش‌های ذهنی - اخلاقی جذابی ایجاد می‌کنه. این برش هم کلاً بی‌ربط به مضمون کلی ماجراست. 

  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۲

این روزها، که زمانه عحیب و غریب‌ترین شده و بازی دنیا پیچیده، انگار این چهار آیه آشنا، از هر زمان دیگری آشناتر است:

 

وَ العَصر 

اِنَّ الاِنسانَ لَفی خُسر

اِلّا الّذینَ ءامَنوا و عَمِلوا الصّالَحات

وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبر

 

تفسیر لازم ندارد؛ زیان دیدن انسان اگر به ایمان و کار نیک چنگ نزند، حتمی است؛ و البته این که فقط خودش را از زیان دور نگه‌دارد کافی نیست؛ باید حواسش به بقیه هم باشد. سفارش کند به حق و صبر، دلسوزانه! خلاصه که، روزگار غریبی است، نازنین! 

 

رونوشت برای تمام رفقا: نیازمند توصیه به حق و توصیه به صبرم؛ در این زمانه شاید اصلا شرط رفاقت همین باشد.

  • ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۲۹

 یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا 

  • ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲
هربار که خسته و پشیمان و بی‌چاره، بعد از کلی بی خبری و تقصیر، می خواهم درِ همان خانه همیشگی را بکوبم، شرم می کنم و تردید. شرم از این همه تکرار؛ از این که هر بار برمی گردم، با همان بهانه های تکراری، ناله های تکراری و خواسته های تکراری. و تردید و ترسی از بی جواب ماندن و مردود شدن که می افتد به جانم. 
 
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ 
بگو ای بندگان من که بر خود اسراف کرده اید، از رحمت خدا ناامید مباشید
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
خداوند همه گناهان را می آمرزد، همانا اوست آمرزنده مهربان
 
دستِ خالی بودن عیب هست، ولی مانع نیست؛ نه وقتی که کارت با کریم افتاده است.
 
پ.ن.1: 
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
 
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
 
پ.ن.2: فردا عرفه ست! 
  • ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۴

هیچ وقت به برهان نظم در خداشناسی اعتقادی نداشته ام؛ یا شاید اینطوری بگویم بهتر باشد که: هیچ وقت برهان نظم در خداشناسی را درست نفهمیده ام. حالا بگذریم از این که به نظرم می آید که اصلاً خیلی هم برهان نباشد. و باز هم بگذریم از این که چرا جدیداً مرضی افتاده به جانم که نوشته هایم را اینطوری بی مقدمه و بعضاً پرت و پلا شروع می کنم؛ که این خودش موضوعِ مطلبِ مفصلِ دیگری است.

به هر حال و با تمام این تفاسیر، مانعی ندارد که با تماشای بعضی پدیده های زیبای منظم، خالقشان را ستایش نکنم (خیلی فکر کردم که این جا باید فعل را به صورت منفی به کار ببرم یا مثبت... و به نتیجه خاصی هم نرسیدم!). مثلاً همین پدیده ای که  نامش پرتقال است. و این پرتقال کشوری نیست در جنوب اروپا، بلکه میوه ساده ای است که هر بار بیشتر به ظرافتش نگاه می کنم، بیشتر حیرت می کنم و به شعف می آیم. از هر زاویه ای که نگاهش می کنم در نهایت زیبایی است. طراحی لایه لایه که فوق العاده است. رنگ آمیزی که بی نظیر است. ظرافت ریزترین اجزای داخلی که دیگر دیوانه کننده است. تازه همه این ها قبل از آن است که زیبایی طعم پرتقال شروع بشود.

خلاصه این که بدجوری عاشق پرتقال شده ام، و البته خالق پرتقال!



صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً


پ.ن.1: ارتباط با آیه صرفاً برداشت ذوقی ذهن حقیر است. طبیعتاً داستان مفصل تری در آیه مستتر است. 

پ.ن.2: خودم می دونم که قاطی کردم یه کم!

  • ۲۵ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۸
«وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَلَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ»
و آنگاه که پروردگارتان اعلام کرد: اگر قدرشناسی (شُکر) کنید، نعمتتان را زیاد خواهم کرد و اگر ناسپاسی کنید، قطعاً عذاب من سخت است.


این که آفریدمان و بعدش هم هدایتمان کرد به کنار؛ حتی این هم به کنار که پیام حیات بخشِ آخرین فرستاده اش را از گذر این همه سال به گوشمان رساند، تا آنجا که هنوز نیامده در این دنیا، گوشمان به اذانش آشنا شد؛ یا اینکه از همان بچگی نام علی و زهرا و فرزندان نورانیشان به گوشمان خورد و محبتشان در دلمان جا گرفت. این که هم اسم امام هشتم شدیم هم شکری جدا می طلبد. مثل شکرِ سلامتی و علم و استعداد و خانواده و مملکت و ...
شکر همه این ها و همه آنچه اینجا نیامده و شاید حتی به فکرم هم نیامده باشد، به کنار؛ امروز باید شکر دوستی و برادری را به جا بیاوریم. دوستی ای که در گذر سال ها قوام پیدا کرده و تبدیل به برادری شده و خودش، در کنار همه نعمت های بالا، شده یک پای هدایتمان! برادری ای که نمی گذارد زیاد دور برویم و کج برویم و کند و خسته شویم. پس شکر و سپاس مخصوص خدایی است که نعمت دوستی و برادری را روزی مان کرد که:

مَن اَرادَ اللّه بِهِ خَیرا رَزَقَهُ اللّه خَلیلاً صالحِا 
هرکس خداوند برای او خیر بخواهد، دوست و همنشینی صالح نصیبش می کند.

پ.ن1: این پست روز عید قربان (در مشهد) شروع شد و روز عید غدیر (در تهران) تمام! ... اگرچه حمد و شکر تمامی ندارد.
 پ.ن2: ... و به شکر اندرش مزید نعمت!
پ.ن3: از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن، از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۰۰

«ما أَصابَ مِنْ مُصیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فی‏ أَنْفُسِکُمْ إِلاَّ فی‏ کِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسیرٌ»

هیچ بلا و مصیبتی نه در زمین و نه در مورد خودتان رخ نمی دهد مگر این که پیش از آن که آن را پدید آوریم، در کتابی ثبت شده است. قطعاً این کار بر خدا آسان است.

«لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی‏ ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»

این را یادآور شدیم تا بر نعمت هایی که از دست داده اید، اندوه مخورید و از آنچه خدا به شما ارزانی کرده است شادمان نباشید، که خدا هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد.


یا به تعبیری:

غم و شــادی بر عـــارف چـه تفــــــــاوت دارد

ساقیا باده بده، شادی آن کاین غم از اوست

  • ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۲

همیشه عاشق این قصه ها و فیلم هایی بوده ام که آخر داستان، وقتی که همه چیز رو می شود، می فهمی که همه جزئیاتِ به ظاهر کم اهمیت چقدر قشنگ به هم دیگر ربط پیدا می کنند؛ بیشتر این جزئیات آن قدر واضح از جلوی چشم هایت عبور داده می شوند که آخر قصه، تعجب می کنی که چطور نتوانسته ای متوجه ارتباط ساده ی آن ها بشوی. خلاصه که آن قدر مجذوب این روایت ها می شوم که تلاش می کنم داستان خودم را هم همینطور پیش ببرم. ریز به ریز و با دقت، جزئیات را گوشه و کنار قصه می چینم؛ تا جایی که بعضی وقت ها به وسواس می رسم. مدام نقشه می کشم، هی برنامه می ریزم، توی ذهنم همه چیز را بالا و پایین می کنم و به خیال خودم همه چیز را پیش بینی می کنم. اما خیلی وقت ها، وقتی به آخر داستان می رسیم و نوبت رو شدن همه چیز می شود، آن جوری که دلم می خواهد نمی شود. نمی دانم چرا معمولاً دیگران، آن طوری که آخر کتاب ها و فیلم ها اتفاق می افتد، متوجه تمام آن ظرافت ها و ریزه کاری های ماجرا نمی شوند. اصلاً کلافه ام می کند اینکه آن همه زحمت، دقت و وسواس، درک نمی شود. 


تازگی ها فهمیده ام که حواسم به این مسئله نبوده است که:

«إِنَّکَ لا تَهْدی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدی مَنْ یَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدینَ» (قصص 56)


پ.ن1: این هم نکته مهمی است که جناب سعدی می فرماید:

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لالــه روید و در شــوره زار خـَــس


پ.ن2: گاهی وقت ها، هر چه بیشتر تلاش کنی که منظورت را برسانی، ناموفق تری! باور کن!

  • ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۸

همه چیز عادی ست که یکدفعه رگبار خبرهای بد و فشارهای بیرونی شدت می گیرد. به یکباره آستانه تحملم را جا می گذارد و انگار که همه دنیا در یک چشم بر هم زدن به هم می ریزد؛ هجوم خون به مغز آن قدر شدید است که عضلات گردنم سفت می شوند و تکان خوردن مشکل می شود. احساس می کنم گوش هایم آن قدر داغ شده اند که نمی توانم بهشان دست بزنم. نمی دانم چرا نفس کشیدن اینقدر سخت شده است.  نفس های بریده بریده و کوتاه و بی خاصیتی که فقط ممد حیاتند و انگار به زحمت می خواهند هوا را به داخل شش های گرفته بچپانند. ارتباطم با دنیای بیرون کاملاً قطع می شود؛ همه چیز در مغزم می گذرد و تقریباً چیزی نمی بینم و نمی شنوم. میلی دیوانه وار به در هم کوبیدن همه چیز درونم قوت می گیرد و آن قدر مهارش سخت می شود که هر از گاهی لرزش های خفیفی به دست ها و سرم می افتند.

از یک جایی به بعد نشستن غیرممکن می شود؛ با سرعتی غیرعادی از جایم بلند می شوم که باعث می شود دیگران هم با تعجب سرشان را بالا بیاورند. با بالاترین سرعتی که هنوز راه رفتن محسوب می شود، بیرون می زنم. مقصدی وجود ندارد، اما ایستادن هم ممکن نیست. تقریباً در راه متوجه هیچ چیزی نمی شوم؛ نه آدم هایی که از کنارشان رد می شوم و نه حتی مسیری که طی می کنم. بعد از چند  دقیقه، خودم را جایی پیدا می کنم که نمی دانم چطور به آن جا رسیده ام. 

حالا نفس کشیدن کمی راحت تر شده است. اما هجوم افکار مختلف خودش کم کم نفس گیر می شود. دچار نوعی جنون می شوم؛ مغزم فقط به دنبال راه فرار می گردد. یک لحظه به این فکر می کنم که همه چیز را به هم بریزم، عصبانی بشوم، داد بزنم؛ لحظه بعدی به فکر بی خیال شدن می افتم، بی خیالی محض: اینکه کلاً همه چیز را به شوخی بگیرم  و یک جور دیگر همه چیز خراب کنم. کلاً فکر مثبتی به ذهنم نمی رسد،

آرام آرام انگار سر عقل می آیم. به دنبال راه حلی منطقی می گردم، اما مغزم هنوز قفل است. بلند می شوم، وضو  می گیرم، دو رکعت نماز می خوانم؛ از کتابخانه بالای سرم قرآن را برمی دارم  و همینطور که محکم در دستانم نگهش داشته ام، چند لحظه ای به جلدش زل می زنم. بعد، آرام آرام، یک صغحه را باز می کنم. می گوید:


« خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ ۚ سَأُرِ‌یکُمْ آیَاتِی فَلَا تَسْتَعْجِلُونِ»

  • ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۱