اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

هر کتابی را نمی شود تا آخرش تحمل کرد؛ یا گاهی تمام کردن یک کتاب مثل کوه کندن می شود؛ یعنی مدام تعداد صفحات باقی مانده را می شماری که ببینی بالاخره کی این کتاب کوفتی تمام می شود؛ بعضی کتاب ها خواندنشان چندین ماه طول می کشد؛ نه که حجمشان زیاد باشد، نه! اصلاً آدم را آن طوری نمی گیرد که بنشینی و کتاب را تمام کنی. 

 

به هر حال، این کتاب اصلاً از آن کتاب ها نیست.

 

اشپیگل گفته کسی که از این رمان خوشش نیاید، بهتر است کلاً کتاب نخواند. اگر نگفته بود هم من می گفتم.

 

پ.ن: تازه بعد از خوندن کامل کتاب فهمیدم که اسم دوستمون Ove بوده، نه Ooh!

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۲

... 

به قدم زدن ادامه دادند تا نیچه سخن از سر گرفت: « من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جستجوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است!» 

...

 

پ.ن.1: ترکاند ما را این کتاب!

پ.ن.2: شاید گویه‌های (Quotes) عمیق تر و کلیدی تری را می شد از این کتاب نقل کرد اما بنا بر ملاحظاتی این یکی انتخاب شد!

پ.ن.3: مطالعه این کتاب به هیچ وجه به اذهانی که به حجم بالایی از تفلسفات روزانه عادت ندارند توصیه نمی شود! ... اصلاً کلاً توصیه به مطالعه این کتاب را  بنده فردای قیامت گردن نخواهم گرفت! گفته باشم! 

  • ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۰

از بچگی (یعنی وقتی از این هم بچه تر بودم) همیشه درگیر این سوال ها بودم که "کار خوب یا بد یعنی چه؟"، "اصلاً کی یا چی تعیین می کند که کاری خوب است یا بد؟!"، یا اینکه "آیا خدا (که همزمان هم مهربان است و هم عادل) به کافران و غیرمسلمانانی که کار خوب می کند هم پاداش می دهد یا خیر؟" (بعله! به هر حال بنده از همان عنفوان کودکی، با مسائل جدی در حوزه فلسفه اخلاق و الهیات درگیر بوده ام!) و یا مثلاً همان سوال کلیشه ای که " بالاخره خدا، حضرات ادیسون و بِل و فلمینگ و پاستور و دیگران را، با آن همه سابقه خدمت به بشریت، به بهشت نعیم خود راه می دهد یا خیر؟"

 

اکنون که بیست و چهارمین سال عمر هم از نیمه گذشته، هنوز پاسخ روشنی برای بسیاری از این پرسش های کودکی ندارم؛ البته در خیلی از موارد تصمیم گرفته ام کار خدا را به خدا واگذار کنم و در باقی موارد هم خرده نظراتی دارم که گمان می کنم ریشه در کتب ضاله ای داشته باشد که در همان کودکی خوانده ام! برشی از یکی این کتب در ادامه آمده است.

 

پ.ن1: متن از کتاب آخرین نبرد، از مجموعه افسانه های نارنیا، نوشته آقای سی. اس. لوئیس است.

پ.ن2: بابت بیگانه بودن زبان متن پوزش می طلبم. ضمناً متن از قول شخصی نقل می شود که لهجه او برای بیگانگان هم کمی بیگانه است! (لذا آنچه آمده، ایراد تایپی ندارد، بلکه همانی است که نویسنده مرقوم داشته است!)

پ.ن3: ناگفته نماند که بعضاً گفته می شود (و به نظر نیز صحیح می رسد) که نویسنده در این کتاب، به صورت کاملاً نمادین و در پوشش تشبیهات و استعاره های فراوان، شدیداً برای ارائه چهره ای سیاه از اسلام (در مقابل چهره ای سفید از مسیحیت) کوشیده است! خلاصه آنکه راقم این سطور (همین سطور فارسی را عرض می کنم) آن قدرها هم از مرحله پرت نمی باشد.

 

  • ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۰

«وقتی نابغه ای واقعی در دنیا پیدا می شود، می توانید او را از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیهش متحد می شوند.»

-جاناتان سوئیفت

"When a true genius appears in the world, you may know him by this sign, that the dunces are all in confederacy against him"

-Jonathan Swift


جمله ی عمیق و دقیقی است، مگر نه؟! یک طنز تلخ ولی زیبایی هم در خودش دارد. از آن عبارت هایی که جان می دهد وسط یک جمع نسبتاً فرهیخته، جهت ابراز فرهیختگی، آن هم با سوزی از ته دل، قرائت شود. اشتراک گذاشتن در شبکه های اجتماعی و فرستادن برای این و آن که جای خود دارد. 

اشتباه نکنید! حرفم این جا ستایش این جمله یا شرح و بسط حکمت نهفته در کلماتش نیست. شاید اگر چند روز پیش می خواستم راجع به این جمله چیزی بنویسم، شروع می کردم به آب و تاب دادن صف آرایی ابلهان در برابر نوادر و نوابغ دوران های مختلف، اما مطلبی که از دیروز ذهنم را درگیر کرده باعث شده که حرف دیگری داشته باشم. 

شرط می بندم که اکثر ما بعد از خواندن جمله بالا، خودمان را جای نابغه تصور کرده ایم و ذهنمان رفته است سراغ مواردی که دیگران، یا همان ابلهان، حرفمان را نفهمیده اند و به خاطر همین عدم درک آن چه در سر مبارک ما بوده است، در مقابلمان ایستاده اند. ممکن است اقلیتی هم باشند که فروتنی کرده باشند و با خواندن جمله، خودشان را جای نابغه ننشانده باشند و نوابغی دیگر را تصور کرده باشند که آن ها قدرشان را می دانسته اند، اما دیگران، یا همان ابلهان، در برابرشان مقاومت ها کرده اند. به هر حال آنچه که مسلم است این نکته است که همه ما، چه از نظر خودمان نابغه باشیم و چه حامی نابغه ها، هیچ وقت خودمان را در جایگاه ابله ها تصور نمی کنیم!

حالا، اگر متوجه منظورم شده اید، با این نگاه دوباره جمله بالا را بخوانید و جسارتاً تلاش کنید وجود مبارک خودتان را جای ابله ها تصور کنید و مواردی را لابلای خاطراتتان جستجو کنید که ابلهانه در برابر نابغه ها ایستاده اید. من که حداقل یکی دو موردی در مورد خودم سراغ دارم.


پ.ن1: به جان خودم قسم که این پست هم بیگانه با ایام نیست!

پ.ن2: کتاب خیلی خوبی بود، یک کمدی عالی که نقدهای به جایی هم دارد.

  • ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۸

"Harry, there is never a perfect answer in this messy, emotional world. Perfection is beyond the reach of humankind, beyond the reach of magic. In every shining moment of happiness is that drop of poison: the knowledge that pain will come again. Be honest to those you love, show your pain. To suffer is as human as to breathe."


-Harry Potter and the Cursed Child

پ.ن1: ظاهراً این قصه نمی خواهد دست از سر من بردارد! ... البته که من هم نمی خواهم!

پ.ن2: گاهی از این که پست انگلیسی زیاد بشود پرهیز می کنم، اما بعد می بینم که دلیل خاصی ندارد.

پ.ن3: درد، رنج، مشکلات و سختی ها جزئی از زندگی نیست، خود زندگی است!

(جمله چرتی است! اما به مفهوم درستی اشاره دارد!)

  • ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۰

قیاس حملی که از کتاب کایزه‌وتر، منطق آموخته بود: «کایوس آدم است، آدمیان فانی‌اند، بنابراین کایوس فانی است.»، در اطلاق به کایوس همیشه به نظرش درست آمده، اما در اطلاق به خودش یقیناً درست نیامده بود. اینکه کایوس - انسان به مفهوم مجرد - فانی بود، درستِ درست بود، اما او که کایوس نبود، انسان تجریدی نبود، موجودی بود جدا از دیگران، جدای جدا. 

روزگاری وانیا کوچولو بود، که مامان و بابا داشت، میتیا و ولودیا داشت، اسباب بازی و سورچی و دایه داشت؛ بعدش کاتنکا را داشت و جملگی شادی ها، غم ها و لذت های نوباوگی، کودکی و نوجوانی را. از بوی آن توپ چرمی راه راه که وانیا کشته مرده اش بود، کایوس چه می دانست؟ آیا کایوس دست مادرش را آن جور بوسیده بود و حریر لباس مادرش برای کایوس آن جور خش خش کرده بود؟ آیا کایوس در مدرسه، وقتی که مزه کلوچه بد بود، آن جور الم شنگه راه انداخته بود؟ آیا کایوس آن جور عاشق شده بود؟ آیا کایوس می توانست مثل او در دادگاه بر مسند بنشیند؟ «کایوس راستی راستی فانی بود و حق هم همین بود که بمیرد! اما درباره من، وانیا کوچولو، ایوان ایلیچ، با همه اندیشه ها و عواطفم، قضیه به کلی فرق می کند. مردن من الکی که نیست. اگر بمیرم واویلاست.»

چنین بود احساس او.

  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۱

"Then you will find yourself easy prey for the Dark Lord!" said Snape savagely. "Fools who wear their hearts proudly on their sleeves, who cannot control their emotions, who wallow in sad memories and allow themselves to be provoked so easily - weak people, in other words - they stand no chance against his powers! He will penetrate your mind with absurd ease, Potter!"


پ.ن: چقدر یک داستان و یک کاراکتر میتونه الهام بخش باشه؟!

  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰

"Tell me one last thing,” said Harry, “Is this real? Or has this been happening inside my head?”


Dumbledore beamed at him, and his voice sounded loud and strong in Harry’s ears even though the bright mist was descending again, obscuring his figure.


“Of course it is happening inside your head, Harry, but why on earth should that mean it is not real?”


پ.ن: شدت و عمق تأثیرگذاری این کتاب بر شخصیت بنده مافوق تصور است!


  • ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۰

یکی از وقت گیرترین بخش های خانه تکانی، تکاندن کتابخانه است. بی اغراق به قدر تکاندن بقیه خانه وقت می گیرد. کتاب هیکی از وقت گیرترین بخش های خانه تکانی، تکاندن کتابخانه است. بی اغراق به قدر تکاندن بقیه خانه وقت می گیرد. کتاب ها چنان درگیرم می کنند که یکدفعه به خودم می آیم و می بینم که چند ساعتی گذشته اما هنوز قفسه اول تمام نشده و در مجموع بیشتر از صد صفحه کتاب ورق زده ام. بعضی از کتاب ها را دوباره داخل قفسه اش برمی گردانم اما بعضی هایشان هم کنار تخت تلنبار می شوند و در صف طولانی خوانده شدن قرار می گیرند. 

  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۴

- نه، من پی دوست می گردم. «اهلی کردن» یعنی چه؟

- یک چیزی ست که پاک فراموش شده . یعنی «ایجاد علاقه کردن» ...

- ایجاد علاقه کردن؟

- بله. مثلاً تو برای من هنوز پسربچه ای بیش نیستی، مثل صد هزار پسر بچه دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من در همه عالم یگانه می شوی و من هم برای تو...

- کم کم دارم می فهمم. یک گل هست... که گمانم مرا اهلی کرده باشد...


پ.ن: این کتاب را باید خواند. آن هم نه یک بار، بلکه هر چند ماه یک بار!

  • ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۲