- ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۰۰
"We hold the belief that the man who passes the sentence should swing the sword. If you would take a man's life, you owe it to him to look into his eyes and hear his final words. And if you cannot bear to do that, perhaps the man does not deserve to die... A ruler who hides behind paid executioners soon forgets what death is."
-Eddard Stark
پ.ن: بنده سریال را ندیدهام.
آیا برای این بی سر و سامانی خود، برنامه و وقتی مشخص کرده ایم؟ آیا تصمیم گرفته ایم که روزی دیگر گناه نکنیم؟ یا اینکه همین وضع را می خواهیم ادامه دهیم؟
اگر نمی خواهیم این وضع ادامه داشته باشد، برای آن وقتی تعیین کنیم: یک ماه، شش ماه، یک یا چند سال.
خلاصه اگر بخواهیم تا زنده ایم این گناه کردن را ادامه دهیم، خطرناک است.
پس حداقل حدی برای گناهمان تعیین کنیم.
از کتاب جناب عشق
P.S: Deadline set ...
می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری.
با خودت می اندیشی: اما دشمن که الفبای مروت را نمی داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! با خودت زمزمه می کنی: بریده باد این دست، در مقابل جمال یوسف من!
و این شعر در ذهنت نقش می بندد:
وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی
اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی
وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین
نَجلِ النّبی الطاهِرِ الامین*
چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی ... که ناگهان سایه ای از پشت نخل ها بیرون می جهد و غفلتاً دست راست تو را قطع می کند.
اما این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می بینی، دیگران چه جای دیدن دارند؟!
تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می کنی، به جای خودت، تمثال حسین را می بینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات برمی خیزی. نه فقط از این که آب هم آینه دار حسین توست، بل از اینکه به مقام فناء رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است.
پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. دلت را پرداخته ای برای همین امروز.
مشک را به دست چپت می گیری و با خودت می اندیشی: دست چپ را اگر بگیرند، مشک - این رسالت من - چه خواهد شد؟
و پیش از آن که به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می زند و تو با خودت زمزمه می کنی:
یا نَفسُ لاتَخشَی مِنَ الکُفّارِ
وَ اَبشِری برحمَۀِ الجَبّارِ
مع النّبی السَیدِ المُختارِ
قَد قَطَعوا بِبَغیِهم یساری
فَاَصلِهم یا ربِّ حرِّ النّار**
مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی ...
عباس جان! من که این صحنه های نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.
من تماماً به لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه، چشم هایت را به حسین می بخشی.
جانم فدای اشک های تو!
گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشم های تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است، چشم انتظار تو.
اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید، سکینه است، سکینه فقط جسمش اینجاست.
آن چنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بی سکینه نمی مانی، عموی وفادار!
من؟!
به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.
تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم! برو قرار دلم!
من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می شکند.
جانم فدای این دو برادر! ***
* به خدا سکوند که اگر دست راستم را قطع کنید / هماره پشتیبان دینم خواهم بود / و حمایتگر امام صادق الیقینم / که فززند پیامبر پاکیزه امین است
** ای نفس! نترس از کفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهی با پیامبر مختار / آنان به مکر و حیله دست چپت را قطع کردند / پس خداوندا! داغی آتش جهنم را به ایشان بچشان.
*** آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و زیر پای تو - اگر بخواهی - استخوان می شکنند؛ و درخت، استوار ورمقاوم، بر جای می ماند...
عزیز من!
برگهای پاییزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت، و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند ...
ابوالمشاغل
نادر ابراهیمی
یک شروع خیرهکننده و یک نیمه پرداخت لذتبخش ...
نیمه دیگر کند، بیربط، ناامیدکننده و یک پایان بیهیجان!
در مجموع «قابل قبول» بود، اما ترجیح میدادم که بعد از خواندن نیمه اول، بقیه را در خیال خود دنبال کنم!