تا فراموش نگردد...
کاش میشد که به انگشت نخی میبستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
کاش در باور هر روزهیمان
جای تردید نمایان میشد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریاییمان خشکیدهست؟
کاش میشد که شعار
جای خود را به شعوری میداد
تا چراغی گردد دست اندیشهیمان
کاش میشد که کمی آینه پیدا میشد
تا ببینیم در آن، صورت خستهی این انسان را
شبح تار امانتداران
کاش پیدا میشد
کاش میشد که کسی می آمد
این دل خستهی ما را میبرد
چشم ما را میشست
راز لبخند به لب میآموخت
کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفسها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم، روی آرامش اندیشهی ما میرقصید
کاش میشد که غم و دلتنگی
راه این خانهی ما گم میکرد
و دل از هر چه سیاهیست رها میکردیم
و سکوت، جای خود را به هم آوایی ما میبخشید
و کمی مهربانتر بودیم
کاش میشد دشنام، جای خود را به سلامی میداد
گل لبخند به مهمانی لب میبردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را میخواند
و به یلدای زمستانی و تنهایی هم
یک بغل عاطفهی گرم به مهمانی دل میبردیم
کاش میفهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم میراندیم
کاش میدانستیم، راز این رود حیات
که به سرچشمه نمیگردد باز
کاش میشد مزه خوبی را
میچشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربهای میکردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش میشد که کسی میآمد
باور تیرهی ما را میشست
و به ما میفهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شدهست
کاش میشد که به انگشت نخی میبستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خستهی خود میکردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانهی دل باده کنند
زنگ پیمانهی دل میشستیم
کاش در باور هرروزه یمان
جای تردید نمایان میشد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریاییمان خشکیدهست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری میداد
تا چراغی گردد دست اندیشهمان
کاش میشد که کمی آینه پیدا میشد
تا ببینیم در آن، صورت خستهی این انسان را
شبح تار امانتداران
کاش پیدا میشد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی میآمد و به ما میفهماند
از خدا دور شدیم
کاشکی واژهی دردآور این دوران است
کاشکی، جامهی مندرس امیدی است
که تن حسرت خود پوشاندیم
کاش میشد که کمی
لااقل، قدر پر شاپرکی
ما، مسلمان بودیم