اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب قدر» ثبت شده است

درگیرم با چشم هایم، به خاطر این اشک‌ها؛ انگار که این اشک ها مسخره ترین چیز این عالم باشند. شرطی شده اند دیگر؛ عادت کرده‌اند که در این جور مواقع، این جور شب ها، همین طوری بی هوا، و بی دلیل، بیافتند و روی گونه ها سر بخورند؛ حتما که از سر عادت است؛ وگرنه خب، این اشک‌ها چه معنایی می‌توانند داشته باشند، برای منی که این قدر بی‌شباهتم به شما؟

 

پ.ن. کاش می‌شد کمی، فقط کمی شبیه شما باشم (باشیم)؛ همین باشد به جای حاجت امشب ...

 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷
هربار که خسته و پشیمان و بی‌چاره، بعد از کلی بی خبری و تقصیر، می خواهم درِ همان خانه همیشگی را بکوبم، شرم می کنم و تردید. شرم از این همه تکرار؛ از این که هر بار برمی گردم، با همان بهانه های تکراری، ناله های تکراری و خواسته های تکراری. و تردید و ترسی از بی جواب ماندن و مردود شدن که می افتد به جانم. 
 
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ 
بگو ای بندگان من که بر خود اسراف کرده اید، از رحمت خدا ناامید مباشید
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
خداوند همه گناهان را می آمرزد، همانا اوست آمرزنده مهربان
 
دستِ خالی بودن عیب هست، ولی مانع نیست؛ نه وقتی که کارت با کریم افتاده است.
 
پ.ن.1: 
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
 
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
 
پ.ن.2: فردا عرفه ست! 
  • ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۴

وسط فراز بیست و هشتم، یکدفعه به خودم می آیم. اصلاً یادم نمی آید کی و از کجا آمده ام و وسط این کوچه تاریک، ولی شلوغ نشسته ام. سرم را بلند می کنم و هاج و واج، بالا و پایین کوچه را تماشا می کنم. این کوچه و کوچه های کناری هم، تا جایی که چشم کار می کند آدم نشسته؛ آدم هایی که انگار همگی با هم زبان گرفته اند. صدای زن و مرد و پیر و کودک با هم یکی شده و نغمه عجیبی را ایجاد کرده. نگاهم بلند می شود و راه می افتد میان جمعیت؛ کمی آن طرف تر، سه تا پسر جوان نشسته اند و جوشن می خوانند؛ آن طرف تر زن و مردی، یکی مفاتیح دستش گرفته و آن یکی بچه را نگه داشته. آن گوشه، پیرمردی به دیوار تکیه زده و با صدایی بلند، از روی مفاتیحی که به اندازه خودش قدیمی به نظر می رسد، دعا می خواند. و این وسط، درست وسط کوچه، من نشسته ام: درست عین غریبه ها! خودم را که نگاه می کنم، وسط این جمعیت، عجیب به نظر می رسم. اصلاً نمی فهمم که باز چه چیزی من را امشب وسط این کوچه کشانده؛ به خودم فکر می کنم، سالَم را مرور می کنم، صفحه های سفید و سیاه و بیشتر خاکستری را ورق می زنم و بیشتر و بیشتر متحیر می شوم از لطف خدا!


نگاهم می افتد به ماه؛ تا آخر دعا، پر از نیاز، محو تماشای ماه می شوم! از ماه کمتر از ده روز مانده و من هنوز دست خالی و سرگردان ... 


پ.ن.1. نیازهامان را هر ساعت، اگر نمی رسیم هر روز، یا اگر نشد هر از گاهی، پیش خدایمان ببریم. 

پ.ن.2. نمی رسم بنویسم! می فهمی؟! نمی رسم!

  • ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۷