درگیرم با چشم هایم، به خاطر این اشکها؛ انگار که این اشک ها مسخره ترین چیز این عالم باشند. شرطی شده اند دیگر؛ عادت کردهاند که در این جور مواقع، این جور شب ها، همین طوری بی هوا، و بی دلیل، بیافتند و روی گونه ها سر بخورند؛ حتما که از سر عادت است؛ وگرنه خب، این اشکها چه معنایی میتوانند داشته باشند، برای منی که این قدر بیشباهتم به شما؟
پ.ن. کاش میشد کمی، فقط کمی شبیه شما باشم (باشیم)؛ همین باشد به جای حاجت امشب ...
- ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷