اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

ما هر روز هزار و یک انتخاب می‌کنیم. بیشتر وقت‌ها این انتخاب‌ها آن‌قدر ناخودآگاهند که اصلا متوجه آن‌ها نیستیم و گاهی هم کمتر ناخودآگاهند و گمان می‌کنیم که با آگاهی و اراده گزینه مورد نظرمان را انتخاب کرده‌ایم. برآیند همین انتخاب‌های ریز و درشت در مسیر زندگی، شده است "من"؛ یعنی همین آدمی که الان هستم. اگر در انتخاب‌های ریز و کم‌اهمیت، مثل این که کدام کفش یا لباس را بخرم، فلان کتاب را بخوانم یا نه، یا امروز ورزش کنم یا نکنم، گزینه دیگری را انتخاب می‌کردم، شاید تقریباً همین "من"ی می‌شدم که الان هستم؛ اما اگر در دوراهی‌های مهم‌تر زندگی، تصمیم دیگری می‌گرفتم، شاید الان یک "منِ" دیگر بودم: بداخلاق‌تر یا خوش‌اخلاق‌تر، چاق‌تر یا خیلی لاغرتر، باهوش‌تر یا خنگ‌تر ...

مثلاً شاید یک مهندس برق بودم، که یک جایی وسط کانادا، وقتش را لابلای کدهای یادگیری ماشین و هوش مصنوعی می‌گذراند. یا شاید کارمند جزء یک وزارتخانه بزرگ بودم که هر روز 7 صبح، کت‌و‌شلوار پوشیده، همراه با جماعت کت‌وشلواری‌ها راهی محل کارش است. حتی ممکن بود یک برنامه‌نویس دیوانه و منزوی باشم که کارش تولید این اپلیکشین‌های دوزاری اندرویدی است و روزی 2 لیتر قهوه برزیلی فرو می‌دهد یا مثلاً یک دروازه‌بان متوسط فوتسال که نیمکت یک تیم دسته چندمی را گرم می‌کند. یا شاید هم اصلاً الان زنده نبودم؛ شاید یک توده سرد و بی‌جان بودم، خوابیده لای چند لا پارچه و زیر یک خروار خاک. اما به هر حال، بعضی از انتخاب‌های خودم و البته دست تقدیر، این "من" را امروز و این لحظه پشت این لپتاپ نشانده تا اینجا در وبلاگی که خواننده چندانی ندارد، یادداشت بنویسم. 

حالا خیال می‌کنم که همه این هزاران "من" ممکن را، با تفاوت‌های خیلی ناچیز یا خیلی اساسی‌شان، در یک سالن بزرگ جمع کرده‌ام، دورشان می‌چرخم و براندازشان می‌کنم. بعضی‌هایشان انقدر شبیه خودم هستند که انگاری زل زده‌ام به آینه؛ و بعضی دیگر آنقدر متفاوت و عجیب هستند که به سرم می‌زند نکند دارند مسخره‌بازی در می‌آورند؛ وگرنه مگر ممکن است ما در واقع یک نفر باشیم؟! بعد بلافاصله به فکر می‌افتم که اصلاً مگر ما یک نفریم؟ واقعاً فرق من با این آدم‌ها چیست؟ کدامشان واقعاً من هستم؟ یا یک سوال سخت‌تر و مهم‌تر: دوست دارم کدامشان باشم؟

 

پ.ن.1 (پی‌نوشتی که از اصل نوشته مهم‌تر است). «و من دوست دارم همینی باشم که انتخاب توست: من ِ تو!»

پ.ن.2. سریال Dark Matter، با وجود ایده نه چندان ناب، تمیز بود و برانگیزاننده! 

  • ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۱۷

I am a servant of the Secret Fire, wielder of the Flame of Anor. The dark fire will not avail you, Flame of Udun! Go back to the shadow. You Shall Not Pass!

پ.ن. از امروز دیگه فقط کار، کار و کار!

  • ۱۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۰۷

- When we lack an element to judge something, and the lack is unbearable, all we can do is decide. To overcome doubt, sometimes we have to decide one way over the other. Since you need to believe one thing but have two choices, you must choose.
- So you have to invent your belief?
- Yeah, well.. in a sense.

  • ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۴۳

ببین، اگر بخوام صادقانه بگم، ایرادهای زیادی میشه به این سریال (Ted Lasso) گرفت؛ یعنی، به خصوص از نظر هنری و سینمایی، خیلی با سریال‌ها یا فیلم‌های خفن هالیوودی فاصله داره. یه جورایی انگار هیچ چیزی در این سریال کامل و عالی و بی‌نقص نیست؛ اون‌قدری که گاهی حس می‌کنم گروه کارگردانی، عمداً از بعضی چیز‌ها چشم پوشیده. از قضا دقیقاً همین موضوع برای من نقطه تمایز این قصه از سایر خالی‌بندی‌های سینمایی بود.

مثلاً هیچ کدوم از شخصیت‌های سریال عالی که نیستند هیچ، اتفاقا هزار تا گیر و مشکل جور واجور دارند (شاید به استثنای پپ گواردیولا! laugh)، و برخلاف خیلی قصه‌ها و سریال‌های دیگه، شاید تو خیلی دوست نداشته باشی جای اون افراد و شبیه اونا باشی؛ و دقیقاً به خاطر همینه که بیشتر بهشون احساس نزدیکی می‌کنی، با نمک‌پراکنی‌ها و موقعیت‌های بامزه‌شون می‌خندی و با غم‌ها و صحنه‌های دراماتیکشون اشک می‌ریزی. 

خلاصه که اگر ندیدید، به نظرم وقت بذارید و ببینید، جزو عمرتون حساب نمیشه! wink

 

«برای من، موفقیت ربطی به برد و باخت نداره.

به این ربط داره که به این جوونا کمک کنم

تا بهترین خودشون باشن؛ هم توی زمین و هم بیرون از اون» 

 

«پذیرفتن یه چالش جدید 

مثل اسب‌سواری می‌مونه، مگه نه؟

اگه وقتی داری انجامش می‌دی راحتی،

احتمالاً داری اشتباه می‌زنی.»

 

«می‌دونی شادترین حیوون روی زمین کدومه؟

ماهی قرمز!

می‌دونی چرا؟

چون فقط 10 ثانیه حافظه داره.»

 

پس ماهی‌قرمز باش!

 

پ.ن. سعی کردم این نوشته، در Imperfectترین حالت ممکن باشه (حالا نه که همه قبلیا Perfect بودنا، اما خب به خاطر Perfectنبودنشون ناراحتی داشتم!)

  • ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۶:۱۷

خیس از عرق، با گلویی خشک و دردناک از خواب می‌پرم. ساعت بالای کتابخانه، حوالی 7 و 20 است و ساعت موبایلم 7 و 23 دقیقه؛ این یعنی به حساب اولی، که می‌دانم کمی غلط است، حدود ده دقیقه وقت دارم برای مسواک، لباس، اسنپ، و پرواز از در 16 آذر تا در کلاس. وای که اگر حضور و غیاب لعنتی آخرش نبود، دوباره دراز کشیده بودم و بی‌خیال کلاس شده بودم. حالا، اگر بجنبم و اسنپ هم زود بیاید، در بهترین حالت ده دقیقه دیر می‌رسم. از به موقع نرسیدن عمیقاً متنفرم؛ وقتی به این فکر می‌کنم که نگاه شماتت‌بار استاد از دم در کلاس تا سر صندلی تعقیبم می‌کند، می‌خواهم عُق بزنم. 

اصلاً بی‌خیال کلاس، بهتر نیست؟ حالا عقربه دراز ساعت کتابخانه، به 5 نزدیک‌تر شده و ساعت گوشی 7:25 ؛ اصلاً لعنت به هر چه فکر و خیال! به سرم می‌زند که شانسم را امتحان کنم. جنگی از تخت می‌پرم و لباس می‌پوشم و موقع اسنپ گرفتن مسواک می‌زنم. اگر شانسم بزند و به موقع برسم که عالی می‌شود؛ اگر هم نشد، می‌روم کتابخانه. 

ساعت دقیقاً 7 و 37 است که از ماشین پیاده می‌شوم. نهایتاً سه دقیقه دیگر توی کلاسم. خود استاد هم که هیچ‌وقت رأس هفت و نیم نمی‌رسد؛ معمولاً پنج دقیقه‌ای دیر می‌آید. با همه این‌ها، این یعنی احتمالاً 5 دقیقه دیرتر از استاد می‌رسم.

این عددها که در سرم می‌چرخد، باز نگاه استاد را به دانشجوی دیرآمده در ذهنم تصور می‌کنم و هراس از «به موقع نرسیدن» ذهنم را قفل می‌کند. ناامیدانه از سرعت قدم‌ها کم می‌شود و مسیرشان آرام کج می‌شود به سمت کتابخانه. نگرانم از این که چوب‌خط غیبت‌هایم دارد به سرعت پر می‌شود؛ اما خب برای من واقعاً «هرگز نرسیدن از دیر رسیدن بهتر است» ...

... یا لااقل تا مدت‌ها چنین بود. تا مدت‌ها، نرسیدن و بهانه تراشیدن را، صرفاً به خاطر ترس یا تنفر از نگاه‌ها و صحبت‌های سرزنش‌آمیز خیالی، به دیر رسیدن ترجیح می‌دادم. اگر یک روز کاری، که مثلاً قرار بوده از ساعت 9 شروع شود، خواب می‌ماندم و ساعت 9 و نیم از خواب بیدار می‌شدم، ترجیح می‌دادم کل روز را به بهانه مریضی یا مشغله دیگری سر کار نروم؛ چون ساعت 10 سر کار رفتن یعنی تأخیر و تأخیر هم یعنی نقص و ایراد. دیوانه‌وار است، نه؟! ولی خب عین واقعیت است؛ حتی ذره‌ای اغراق هم نمی‌کنم. یعنی شما بودید کار دیگری می‌کردید؟ اگر مثلاً با 50 دقیقه تأخیر می‌رسیدم به محل کار، چه توجیهی برای همکارانم داشتم؟ ها؟! می‌گفتم خواب ماندم؟ زشت نیست؟ عیب نیست؟ تصویر من را در ذهنشان خراب نمی‌کند؟! 

وای که چه رژیم‌هایی، اسماعیل! چه رژیم‌هایی که با عزمی جزم، سربند ِاراده را محکم بسته بودم و چند گام اول را هم با قدرت برداشته بودم. هنوز چند روزی از شروع نگذشته، با خوردن شیرینی کوچک تولد نورسیده یک همکار یا برشی از کیک تولد یک دوست، یا با هر خطا و تخلف کوچک یا بزرگ دیگری از برنامه غذایی، رژیمم ناقص‌شده بود و رژیم ناقص هم که اثری ندارد و باید بی‌خیالش شد!

هر چند خیلی دیر، اما خوشحالم که بالاخره فهمیدم این هراس شدید از نقص یا این وسواس عجیب به عالی بودن، که در طول سال‌ها با عادت به تحسین‌شدن در جانم ریشه دوانده بود، بلایی شده که می‌تواند هر کار یا مسیر ساده‌ای را ترسناک کند و خیلی زود به چاه ناامیدی بکشاند. خیلی سخت و دیر با این واقعیت ساده آشنا شدم که هیچ کوهنوردی برای فتح قلّه، در هر لحظه از مسیر به سمت قله حرکت نمی‌کند؛ هزار و یک پیچ و تاب، سرازیری و سربالایی، توقف و استراحت را تجربه می‌کند، تا به آن بالا برسد. اصرار به عالی بودن، در هر لحظه و هر روز، مثل کوهنوردی است که بخواهد راستِ کوه را بگیرد و به سمت قلّه بالا برود؛ شاید نشدنی نباشد، اما به طرز وحشتناکی سخت است.

واقعیت این است که ما آدم‌ها عالی نیستیم؛ و شاید قرار هم نیست که عالی باشیم. ما اشتباه می‌کنیم، سر می‌خوریم، خسته یا ناامید می‌شویم؛ و دقیقاً اینجاست که باید انتخاب کنیم که مسیر را با همه فراز و نشیب‌هایش ادامه بدهیم، یا مسیر رفته را برگردیم و در جستجوی راهی دیگر یا روزی دیگر باشیم که همه چیز بر وفق مرادمان شود. 

 

پ.ن. دوستی می‌گفت: «اگر بخواهی در مورد مسلمان‌بودن هم این وسواس را به خرج بدهی و همیشه و هر لحظه 100 درصد مسلمان باشی، احتمالاً آنقدر احساس گناه اذیتت می‌کند که آخرش لگد بزنی به کل ماجرا!». حالا مسئولیت گفته او که با خودش است، اما دیده‌ام آدم‌هایی که به خاطر فضا شدن چند نماز صبح، کلاً قید نماز و شاید مسلمانی را زده‌اند!

  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸

Horse

من نمی‌دانم که چرا می‌گویند: «اسب حیوان نجیبی است!» لااقل فکر نمی‌کنم این نجابت در همه گونه‌های اسب مشاهده شده باشد. احتمالاً منظورشان از اسب نجیب، همین اسبی است که زین می‌کنند و نعل و دهنه می‌زنند؛ انگاری منظور از نجابت، همین رام بودن و رام شدن و سواری دادن است. 

همین ماجرا در مورد آدم‌ها هم برقرار است. اگرچه آدمیزاد، نوعاً، به نجابت معروف نیست، اما بالاخره می‌تواند نجیب باشد و از قضا تا پیش از این گمان می‌کردم که ویژگی مثبتی هم باشد؛ یعنی از کودکی اینطور یاد گرفته بودم. از همان زمانی که خانواده و مدرسه همه تلاششان را کردند که ما را نجیب بار بیاورند؛ و به میزان قابل قبولی هم موفق شدند، متأسفانه! 

واقعیت اینجاست که نه اسب از نجابتش خیری دیده و نه آدمیزاد. اصلاً حتی یک آدم موفق سراغ دارید که به نجابت معروف باشد؟ نجابت، در بهترین حالت، ویژگی آدم‌های خوب، مهربان، مودب و بسیار «متوسط» است. نجیب‌بودن، یعنی اجازه بدهی هر کسی هر طور بخواهد با تو نانجیبی کند. خلاصه این که خیلی هم نجیب نباش؛ تو اسب نیستی، عزیز!

 

پ.ن.1. این نوشته ارتباط وثیقی با نوشته «نه!» دارد. 

پ.ن.2. اگرچه نیت کرده‌ام نجابت را کنار بگذارم، اما این خیلی با نانجیب‌شدن توفیر دارد.

پ.ن.3. خشم شدیدی را از لابلای این کلمات فیلتر کردم. 

  • ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۳۹

A dream unites people who once sought to kill each other.

Without it, we go back into an age of darkness.

 

پ.ن.1. سریال عالی و بسیار فشارآور!

پ.ن.2. That’s the curse of life, to think of what might have been

  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۶

ما،

یه عده

گاویم

که یاد نگرفتیم

«نباید»

تو زندگی هم

دخالت کنیم!

 

«علیرضا | برادران لیلا»

پ.ن.1. چقدر این علیرضا، برادر لیلا، علیرضا بود!

پ.ن.2. باز هی بپرسید «کی می‌خوای زن بگیری؟!» 

Moo

  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۶

سی تمام! 

از آن دسته آدم‌هایی نیستم که بخواهم معنای زیادی به پایان یافتن یک چرخش دیگرم به دور خورشید بدهم. همچنین اعدادی مثل 30 صرفاً به خاطر گرد بودنشان برای من خیلی معنای متفاوتی از 24 یا 37 یا 42 ندارند. اما قطعاً و بدون شک، در هماهنگی بانمکی با عدد 30، امسال فصلی جدیدی از زندگی برای من آغاز شده است! (این را هم بگویم که فصل‌های زندگی، معمولاً خیلی مراعات گرد بودن اعداد عمر ما را نمی‌کنند؛ مثلاً ممکن است این فصل جدید در 34 سالگی تمام شود و فصل دیگری آغاز شود.)

 

پ.ن. بسی رنج بردم در این سالِ 30! که حتماً بعداً در خصوص آن بیشتر خواهم نوشت.  

  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۳۰

قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابه‌جاست ...

 

من که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار، 

از فغان یک قناری در قفس، 

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار،

اشک در چشمان و بغضم در گلوست،

وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می‌کنند، 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

 

پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانی‌های پینه‌بسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان می‌شد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکه‌های اجتماعی را کمتر دنبال می‌کردم و سعی می‌کردم از روزمرگی‌هایم لذت ببرم. اما نمی‌شود. یک چیزهایی رفته در لایه‌های ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار می‌کند. زهرمارم در سبوست!

پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفته‌ی آشفته‌ی آشفته‌ام! سر و جانم پر شده از فکرها و حس‌های باربط و بی‌ربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسط‌بازهاست، پی‌نوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ... 

پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ... 

  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۳