- ۱۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۰۷
قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابهجاست ...
من که از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست،
وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست،
وای! جنگل را بیابان میکنند،
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!
پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانیهای پینهبسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان میشد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکههای اجتماعی را کمتر دنبال میکردم و سعی میکردم از روزمرگیهایم لذت ببرم. اما نمیشود. یک چیزهایی رفته در لایههای ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار میکند. زهرمارم در سبوست!
پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفتهی آشفتهی آشفتهام! سر و جانم پر شده از فکرها و حسهای باربط و بیربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسطبازهاست، پینوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ...
پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ...
پیشنوشت: آشنایی من با اثر دانینگ-کروگر (نمودار بالا) پس از آغاز نگارش این نوشته رخ داده است.
دور یک میز با طراحی مدرن، ما جانداران کتشلوارپوش سبیل به سبیل نشستهایم. از شرکت ما، حضرتِ مدیرِ عامل و معاونین والامقام در جلسه حاضرند و ما دو کارشناس دونپایه. از سمت دیگر میز هم ظاهراً ترکیب مشابهی به ما لبخند میزند.
بعد از ارائه مختصر یکی از حضرات معاونین، که سرشار بود از واژههای لوکس فرنگی، مشغول پاسخ به پرسشها هستیم تا بتوانیم کم کم سراغ اصل مطلب برویم. ما، دو کارشناس، بیشتر شنونده هستیم و معاون محترم کسبوکار پاسخگوی سوالات است. و البته تقریباً پاسخ همه پرسشها «بله، میتوانیم» است:
- آیا میتوانید به محصول خود قابلیتهای اختصاصی ما را هم اضافه کنید؟
+ بله، میتوانیم.
- چه عالی! امکان تغییر ظاهر محصول هم متناسب با سفارش ما وجود دارد؟
+ بله، حتماً؛ در کمتر از یک هفته انجام خواهد شد.
- احسنت. آیا میشود کاری کرد که بازدهی انرژی همین محصول شما به 100% برسد؟
+ کار که نشد ندارد؛ البته باید روی این موضوع کار کنیم. اما به نظرم تیم فنی ما بتواند ظرف یک ماه این خواسته را نیز برطرف کند.
حین این گفتگوها، من و همکارم، گاهی به هم نگاه میکنیم و از یک جایی به بعد، تمام همتمان صرف آن میشود که تعجب در چهرههای ما، تو خالی بودن وعدههای حضرات را لو ندهد. صرف همین همت است که باعث شده تا بیشتر و بیشتر عرق کنیم. ناگهان، حضرت مدیرِ عامل، که مشخصاً از شنیدن انعطافپذیری محصول و توانمندی مافوق بشری تیم فنی هیجانزده و مفتخر شده است، خروش بر میدارند:
- باید به جرأت خدمت شما عرض کنم که تیم فنی ما یکی از متخصصترین تیمهای کشور است. به نظرم ما تا رساندن بازدهی انرژی محصولمان به بالای 100% هم فاصله زیادی نداریم.
به چشمهای آنطرف میز نگاه میکنم. اوایل شک نداشتم که مدیرعامل آنها حداقل آشنایی لازم را با قوانین فیزیک و ترمودینامیک دارد که بفهمد فارغ از توانمندیهای ویژه تیم فنی ما، وعدههای اخیر منطقاً شدنی نیست. اما با تعجب شدیدی دریافتم که چشمهای او و معاونینش هم برق میزنند. حضرتّ مدیرِ عامل ادامه میدهند:
- به نظرم همکاری ثمربخشی میان دو مجموعه در پیش است. کارشناس ارشد فنی ما، آقای مهندس فلانی [و با دست به من اشاره میکند]، مراحل فنی برای رسیدن به این محصول مورد توافق را تشریح خواهند کرد. آقای مهندس، بفرمایید!
من، دهانم را که چند دقیقهای است باز مانده، میبندم. آب دهانم را قورت میدهم. کارشناس درونم را جایی عمیق چال میکنم و آغاز میکنم:
- بسم الله الرحمن الرحیم؛ خب، همانطوری که خدمت شما عرض شد، تیم ما یکی از توانمندترین تیمهای فنی کشور است ...
پ.ن.0. وقتی نمیدونی، راحتی!
پ.ن.1. طبیعتاً روکش قصه کاملاً تخیلی است؛ اما اصل محتوا حقیقت محض است.
پ.ن.2. بخش عمدهای از مسئولین کشور، با شعار «ما میتوانیم» بر نوک قله حماقت ایستادهاند و بخش قابلتوجهی از بدنه کارشناسی نیز (متأسفانه) در ته دره ناامیدی جاخوش کردهاند.
پ.ن.3. مثالهای عینی اما خیلی تخیلیتر از گفتگوی تخیلی بالا را مثلاً در مناظرات انتخابات ریاست جمهوری یا سخنان هر روزه ریاست محترم جمهور میشنویم. یک نمونه عالی را هم میتوانیم اینجا با هم ببینیم: کلیک کنید!
آدام گرانت - HBR: افسانه استیو جابز و قدرت باورهایش، زندگی ما را دگرگون کرد. اگرچه قطعاً کلید موفقیت او این بود که میتوانست دنیا را به شکل رویاهای خود درآورد، اما واقعیت این است که بخش بزرگی از موفقیت اپل از جایی میآمد که تیمش همواره میکوشیدند نظرات جابز را تغییر دهند. اگر جابز دور خودش را پر از آدمهایی نمیکرد که توانایی تغییر نظرات او را داشته باشند، شاید نمیتوانست دنیا را هم تغییر دهد.
سالهای سال جابز اصرار داشت که هرگز وارد صنعت تولید گوشی موبایل نشود. بعد از این که تیمش بالاخره موفق شدند نظرش را عوض کنند، او باز هم با اصرار خود، تمام اپلیکیشنهای بیرونی را مسدود کرد؛ یک سال دیگر طول کشید تا او را متقاعد به برگشت از این تصمیم کنند؛ پس از آن بود که در عرض 9 ماه، اپ استور یک میلیارد بار دانلود شد و آیفون به نقطهای رسید که ظرف یک دهه، بیش از 1 تریلیون دلار درآمد ایجاد کند.
تقریباً همه مدیران و رهبران داستانِ نبوغ جابز را شنیده یا خواندهاند، اما کمتر کسی در مورد نبوغ کسانی گفته یا نوشته که توانستند روی او تأثیر بگذارند. به عنوان یک روانشناس سازمانی، من فرصت گفتگو با افرادی را داشتهام که در مجاب کردن جابز به بازبینی نظراتش موفق بودهاند و فوتوفن این کارشان را تحلیل کردهام. خبر بد این است که بسیاری از رهبران و مدیران چنان از خود مطمئن هستند که هر نظر یا ایده ارزشمندی از سوی دیگران را رد کرده و در مقابل رها کردن ایدههای بد خودشان شدیداً مقاومت میکنند. اما خبر خوب این است که میشود حتی خودشیفتهترین، لجبازترین، از خود مطمئنترین و بدقلقترین افراد را هم مجاب کرد که ذهنشان را نسبت به ایدههای جدید بگشایند.
شواهد فزایندهای وجود دارد که نشان میدهند ویژگیهای شخصیتی لزوماً از یک وضعیت به یک وضع دیگر ثابت نیستند؛ مثل رئیس مغروری که گاهی مطیع میشود، همکار رقابتجویی که در شرایطی، رفتار همکارانه را انتخاب میکند، یا شخص بدقولِ قهاری که گاهی برخی پروژهها را به موقع تحویل میدهد. هر مدیری یک فهرستی از «اگر ... آنگاه»ها دارد: الگویی که براساس آن به سناریوهای مشخص، پاسخی مشخص میدهد. اگر آن رئیس مغرور با مافوق خودش در تعامل باشد ... آنگاه رفتار پذیراتری از خود نشان میدهد. اگر آن همکار رقابتجو با یک مشتری مهم سروکار داشته باشد، .... آنگاه به وضعیت همکارانه تغییر حالت میدهد. اگر آن بدقول یک مهلت حیاتی را در پیش داشته باشد ... آنگاه خودش را حسابی جمع و جور میکند.
برنامههای کامپیوتری رشتهای از دستورهای اگر ... آنگاه هستند. انسانها اگرچه بسیار پیچیدهتر هستند، اما باز هم پاسخهای «اگر ... آنگاه»ی قابل پیشبینی دارند. حتی سفتترین افراد هم گاهی از خود نرمی نشان میدهند و حتی روشنفکرترین افراد هم گاهی در را به روی ایدهها و نظرات جدید میبندند. پس اگر میخواهید با کسانی بحث کنید که به نظرتان منطقپذیر نیستند، به نمونههایی توجه کنید که آنها - یا افرادی شبیة آنها - نظرات خود را تغییر دادهاند.
در ادامه چند رویکرد پیشنهاد شده است که به شما کمک میکند تا یک همهچیزدان را متوجه کنید که چیزی برای یادگیری وجود دارد، یک همکار سرسخت را متقاعد به صرفنظر از تصمیمش کنید، یک خودشیفته را به فروتنی دعوت کنید یا یک رئیس بدقلق را با خود همراه سازید.
شما تشبیه و استعاره را از آدمی بگیر، شاید اصلاً نتواند فکر کند. تقریباً شناخت هر چیز جدید برای ما، به کمک همانند کردن آن با معلومات قبلی به دست میآید. بنابراین کاملاً طبیعی است اگر شما برای توضیح یک موضوع، آن را به چیز دیگری تشبیه کنی یا حتی این را همان بدانی. جدای از این ماجرا، تشبیه و استعاره ابزارهای ادبی قدرتمند و جذابی هستند که کیفیت سخن گوینده را بالا میبرند، به ویژه اگر کمی هوشمندی در استفاده از آن به کار برود. در سخنرانیهای حماسی هم، به کار بردن این آرایهها به علاوه مقادیر زیادی مبالغه، میتواند بسیار شورانگیز باشد.
با همه این خوبیها و کاربردها و جذابیتی که تشبیه دارد، اما ذهن بعضی از ما آنقدر به این تشبیه خو گرفته، که فرآیندهای استدلالیمان هم مانند سخنرانیهای حماسی پرشور شده و استعارهها بر آنها سیطره پیدا کرده. در واقع ذهن خیلی از ما، در بعضی از مسائل و موضوعات، مسیری میپیماید که از «الف از زاویه فلانطور بودن، شبیه ب است» شروع شده، از «الف شبیه ب است» عبور میکند، و نهایتاً به «الف، ب است» میرسد.
یکی از مصادیق این افراط و گاهی سوءاستفاده از تشبیه، تشبیههای تاریخی است. چندان عجیب نیست که خودمان یا دیگران را از زاویه یک یا چند ویژگی به شخصیتهای تاریخی مثبت یا منفی شبیه بدانیم؛ یا وقایع و دورههای تاریخی را همانند بدانیم. اما نکته اینجاست که این همانندسازی بیشتر کارکرد توضیحی یا ادبی دارد، نه استدلالی و منطقی. چرا که چون نیک بنگری، احتمالاً وجوه تفاوت بسیار بیشتر از وجوه شباهت است. با این حال، بسیار پیش میآید که آنقدر این تشبیه در ما عمیق میشود و ما را در نقش خودمان فرو میبرد که راستی راستی باورمان میشود که مثلاً در سپاه علی ابن ابیطالب و دوشادوش مالک و عمار شمشیر میزنیم و خوارج زمان از هر سو بر ما هجوم آوردهاند. این توهم، که البته کمی در آن مبالغه کردم، ناخودآگاه موضوع را با هویت ما گره میزند که ذهن ما نسبت به مخالفت با آن به شدت بسته میشود و گفتگوها به بنبست میرود. حالا بیا و ثابت کن در آن تشبیه اولیه، وجه شبه صرفاً نام این دو شخصیت بوده و بس!
پ.ن.1. باید اعتراف کنم که از نظر من، این که میگویند تاریخ خودش را تکرار میکند، چرت محض است. البته سخن شیرین و صد البته شورانگیزی است، اما صرفاً یک عبارت زیبا (و البته کاربردی) است. وگرنه نه تنها هیچ دلیلی (اعم از منطقی یا آماری - استدلالی یا استقرایی) برای آن به ذهنم نمیرسد، بلکه دلایل و شواهد متعددی در حوزههای مختلف بر خلاف آن وجود دارد.
پ.ن.2. دوباره یادآور میشوم که این یادداشتها صرفاً نشخوارهای روزمره ذهن من است و هیچ ادعایی مبنی بر علمی بودن و حتی درست بودن آنها وجود ندارد که هیچ، اتفاقاً ادعا دارم که عموماً غیرعلمی، و احتمالا در موارد پرشماری نادرست بوده که ناشی از کمسوادی من بیچاره در حوزههایی است که به خودم اجازه میدهم در مورد آنها بنویسم.
1. من مریضی، بستری شدن و مردن را میفهمم. حتی از تصور این که این اتفاقها برای خودم و عزیزانم بیفتند، رنج میبرم. رنجی که برایم ملموس است و به همین خاطر از کرونا میترسم؛ چون میدانم که آدمها از کرونا واقعاً میمیرند.
2. من، که از کادر درمان نیستم، تبعات متعددی که ممکن است اوجگیری کرونا بر یک پزشک، پرستار یا بهیار داشته باشد را خوب درک نمیکنم. میفهمم ممکن است خودشان یا خانوادهشان مریض شوند، اما این که زندگی شخصی و خانوادگیشان چقدر تحت تأثیر این همهگیری قرار گرفته و میگیرد را نمیفهمم.
3. من، تا وقتی که حقوقم را سر ماه میگیرم، حساب بانکیم تا مدتی کفاف مخارجم را میدهد، سایه پدر و مادر بالای سرم هست و خلاصه چرخ زندگیم به هر ترتیب میچرخد، حقیقتاً درکی از ابعاد بیکاری، فقر و گرسنگی ندارم. واقعاً برایم ملموس نیست گرسنه و ناامید خوابیدن. واقعاً برایم قابل درک نیست بیکاری و بیپولی. و واقعاً نمیفهمم وقتی که کسی میگوید: آدمها از فقر هم واقعاً ممکن است بمیرند.
4. خیلی از ما، یعنی من و اطرافیان و آشنایان حقیقی یا مجازی، شبیه هم هستیم. مورد اول را با تمام گوشت و پوستمان حس کردهایم و میکنیم، اما دومی و سومی را چندان لمس نکردهایم. شاید گاهی تصور کنیم که دومی را درک میکنیم، اما من یکی که در مورد سومی واقعاً تصور محسوس و ملموسی ندارم. پس خیلی طبیعی است که به اولی وزن بالاتری بدهیم.
پ.ن.1. صرفاً هدفم این بود که به چیزهایی که برایم ملموس نیست هم حضور داشته باشم.
پ.ن.2. واقعاً جمعبندی خاصی در خصوص لزوم یا نحوه محدودیتهای کرونایی ندارم؛ اتفاقا قصدم همین بود که بگویم جمعبندی اصلاً ساده نیست.
دنیای این روزهای من، با دنیای یک سال پیش کلی تفاوت دارد. ظاهر ماجرا این است که خیلی دارم کار مهمی میکنم. کتوشلوار به تن میکنم و با آدمهای (مثلاً) مهمی رفتوآمد دارم. حرفهای گنده میزنم و جاهای مهمی تردد میکنم. تازه، «دکتر» هم صدایم میزنند. شاید اگر جوانک ناپختهای از دور تماشا کند، خیال کند واقعاً آدم مهمی هستم یا کار خیلی ارزشمندی میکنم. راستش را بگویم، حتی این جوانک ناپخته درون خودم هم گاهی همین خیالات به سرش میزند. انگار که بخشی از وجودم، با این بازی جدید حسابی سرخوش میشود.
اما این روزها که کتوشلوارپوش، در این راهروهای عریض، زیر این سقفهای بلند و کنار این آدمهای مثلاً مهم قدم میزنم، باید روزی صدبار با خودم مرور کنم که از معنای واقعی زندگی حواسم پرت نشود؛ که اگر شد و بیش از اندازه غرق و سرگرم این بازی شدم، شاید بشوم یکی از همین آدمهای مثلاً مهمی که زندانی کتوشلوارها و جلسات خوشوآبورنگشان شدهاند.
آقای «جان کیتینگ»، معلمِ سابقِ ادبیاتِ دبیرستانِ شبانهروزیِ «ولتون»، ملقب به «ناخدا» *...
پیش از آغاز قرائت کیفرخواست، باید اعتراف کنم که شما یکی از الهامبخشترین شخصیتها در زندگی من بودهاید؛ بهویژه در این دهسالی که از خوشاقبالی رخت آموزگاری را به تن کردهام. و اقرار میکنم که همیشه حسرتم در معلمی این بوده، و هست، که هرگز کلاسهایم همچون شما شورانگیز، متفاوت و تأثیرگذار نشد.
اما بعد؛ با همه این اوصاف، شما امروز در جایگاه متهم ایستادهاید. بگذارید از اول شروع کنیم: از پاره کردن مقدمه کتاب ادبیات. اشتباه نکنید! ما هم در این دادگاه هیچ احترامی برای آن چند صفحه قائل نیستیم. اتهام شما، چیزی بیشتر از تشویق دانشآموزانتان به پارهکردن چند تکه کاغذ از یک کتاب است. اتهام شما، کاشتن بذری سمّی در آن ذهنهای جوان است.
آقای معلم! رویا، چیز خطرناکی است. چون از سویی آنقدر زیبا و دلخواه و وسوسهبرانگیز است که آدم را شیفته میکند و از سوی دیگر، با آنچیزی که بیرون ماست خیلی تفاوت دارد. رویا پردازی در دنیایی که سخت و خشن است، راه رفتن روی لبه یک تیغ است. زندگی در دنیای واقعی، زمانی که شیفته رویایی باشی که راهی به سوی آن نمییابی، تابآوردنی نیست. دنیای ما، با دنیای داستانها و شعرها خیلی فرق میکند، ناخدا! در دنیای ما، «نیل پری»ها وقتی سیلی سرد واقعیت به صورتشان نواخته میشود، دیگر تاب دستکشیدن از رویای زیبایشان را ندارند و پژمرده میشوند.
ناخدا! ایجاد تغییر یا اصلاح، به سادگی پاره کردن یک فصل از کتاب ادبیات نیست؛ فتح قلههای آزادی، به راحتی بالا رفتن از میز کلاس درس و ایستادن روی آن نیست. شما میدانستید که تغییرات واقعی، در دنیای واقعی، چقدر سخت، زمانبر و مستلزم ازخودگذشتگی است. اما شما دانشآموزانتان را برای کارهای سخت تربیت نکردید، تنها نمایشی جداب، شیرین، و ساده نشانشان دادید. شما شیرینی تغییرات کوچک را به آنها چشاندید، بیآنکه از تلخیها و مرارتهای مسیر طولانی اصلاح به آنها چیزی بیاموزید.
آقای کیتینگ! شما معلم بودید و معلم، اجازه ندارد گلچینی از واقعیت را به مخاطبش تحویل دهد. ما معلمها، اجازه نداریم به خاطر نشاندادن نیمه پر لیوان از نیمه خالی چشم بپوشیم. نمیخواهم بگویم انگیزه شما در همه این کارها، خودتان بودید؛ که این پرسشی است که باید در خلوت خودتان به آن بیاندیشید: واقعاً چقدر صلاح و حال و آینده دانشآموزانتان شما را برمیانگیخت و چقدر خشنودی خودتان؟ بالاخره همه ما از جذاب و متفاوت دیدهشدن، از تأثیرگذار بودن، و از هیجان دادن و محبت گرفتن خشنود میشویم. اما گاهی این خشنودی بهای سنگینی دارد که از جیب دیگران پرداخت میشود. اکنون قضاوت با شما و این دادگاه است: آیا کلاس شما، به غیر از تجربه ساعاتی خوش و شورانگیز، حقیقتاً زندگی بهتری را برای شاگردانتان رقم زده است؟
و اما سخن پایانی: ناخدا! متأسفم که این را میگویم ولی در دنیای ما، شاعرها، خیلی هم آدمهای مهمی نیستند. حتی گاهی وقتها، این جمله که «فلانی شاعر است» اصلاً معنای خوبی نمیدهد. اگر هم شاعری پیدا شود که آدم مهمی باشد، احتمالاً «شاعری مرده» است. اما درست برعکس شاعران مرده، که انگار پس از مرگشان زندگی میکنند، کسی که امید و آرزویش پژمرده میشود، اگر نیاموخته باشد که چگونه آن را دوباره بارور کند، در زندگی میمیرد.
* ترجمهای از Captain، به سلیقه خودم.
پ.ن.1. اگر «انجمن شاعران مرده» را ندیدهاید یا نخواندهاید، ببینید یا بخوانید.
پ.ن.2. همیشه این سوال برایم باقی خواهد ماند که آیا آقای کیتینگ در مرگ نیل تقصیری داشته یا نه!
کمکم دارد دو - سه ماه میشود که از نگاه کردن به چشمهای مردم این شهر، وحشت دارم. همین وحشت است که در این مدت، روزها سربهزیرم کرده و شبها، خواب را از چشمانم گرفته. این چشمها، هر شب تا مرز جنون من را پیش میبرند. تا چشم روی هم میگذارم، چند جفت چشم روبرویم ظاهر میشوند و با آن نگاههای عجیب، زل میزنند به من. هر شب، ماجرا همین است. خوابم نمیبرد؛ این چشمها و نگاهها، این حرفهای بیصدا، دیوانهام میکنند. از قدرت نگاهشان، تا پس سرم تیر میکشد، انگار که اشعه نگاهشان، مغزم را سوراخ کرده باشد.
شما هم متوجه عوض شدن چشمهای مردم این شهر شدهاید؟ شاید هم به خاطر این ماسکهای لعنتی باشد که توجهم بیشتر از قبل به چشمها جلب شده. چشمهای دختر گلفروش سر چهارراه، پیرمرد توی مترو، نانوای سر کوچه خودمان، خانمی که توی پیادهرو دست پسر کوچکش را گرفته بود و پسر کوچک همان خانم داخل پیادهرو، حس عجیبی دارند. یک حرفی توی نگاهشان موج میزند که نمیفهمم دقیقاً چیست، و نمیفهمم که با من چه کار دارد. اوایل فکر میکردم از جنس غم یا ناامیدی باشد، اما نیست. حتی خشم یا اعتراض هم نیست. بیشتر چیزی شبیه به یک استمداد بیصدا، چیزی از جنس انتظار است.
پ.ن. راستی، شما چطوری راحت خوابتان میبرد؟
«متهم»، البته تا جایی که من میدانم، کسی است که اتهامی به او وارد شده و حالا باید در جایگاه دفاع از خود قرار بگیرد و از این جهت با «مجرم»، یعنی کسی که ارتکاب جرم توسط او احراز و اثبات شده است، تفاوت دارد.
اما وقتی که هر شب، موقع شام، پای تلویزیون مینشینیم و به لطف شفافیت فوقالعاده (!) نظام قضایی کشور، و رسانهای که هیچ هدفی جز آگاهیبخشی ندارد، پایمان به دادگاه باز میشود، انگار همه ما دعوت شدهایم که بر صندلی قضاوت تکیه بزنیم و بریدهای از دفاعیات مجرم را در جایگاه متهم تماشا کنیم و نهایتاً با اعتماد به نفس کامل و بدون کوچکترین تردید موجه و منطقی (Reasonable doubt)، مهر «مجرم شناخته شد» را پای پروندهاش بکوبیم!
پ.ن.1. قاضی زیاد میشود، وقتی عدالت نیست!
پ.ن.2. همین میشود که هشتگ اعدام_نکنید، اعدام_بکنید و ... راه میافتد.
پ.ن.3. من که نه حقوق میفهمم و نه فقه! اما به خدا که این نمایشها و این بدآموزیها، برای توسعه اقتصادی ما خوب نیست!