- ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۱۳
وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ
أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ
فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی
لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
و هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم;
دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم.
پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند،
تا راه یابند (و به مقصد برسند).
...
هر گونه اضافاتی بر این آیه، هیچ گونه کمکی، در هیچ راستایی، به هیچ کسی نمی کند!
پ.ن1: دوست داشتنی ترین جای دنیا. یک روز آفتابی. پنجره باز. صدای آرام و دلنشین قرآن. فوران باد ... هجوم ایمان.
پ.ن2: چقدر این روزها سخت می گذرند؛ و سخت اینجا قیدی ست بر دست و پای گذشتن، نه صفتی بر گردن روزها.
اصلاً نمی شد یکنفس نگاهش کرد. هر چند دقیقه یکبار که مغزم به مرز انفجار می رسید، به ناچار فیلم را متوقف می کردم، از جا می پریدم، با گام های سریع خانه را دور می زدم و گاه بی صدا و گاه بلند بلند تلاش می کردم شلوغی ذهنم را سر و سامان بدهم و سیل جزئیات را به تفکیک به قسمت های مربوطه هدایت کنم.
از یک مسئله ساده و یک رفتار معمول تکراری، سوژه ای عالی برای تفکر و بررسی دیدگاه های مختلف پرداخته و در عین حال، عمق اندیشه ها و تحولات فرهنگی یک جامعه ی انقلابی را در دیدگاه آدم هایی با گرایش های سیاسی و اجتماعی گوناگون، نشانه رفته است.
دیدن این فیلم به همه کسانی که پیگیر امور تعلیم و تربیت، علاقه مند به مطالعه ای متفاوت بر نگرش های گوناگون جامعه انقلابی ایران در اوایل انقلاب، و به طور کلی به دنبال فرصتی برای اندیشیدن هستند توصیه می شود.
اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...
هر وقت که به مدرسه برمی گردم، احساس می کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستادهام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.
پ.ن: بعد از مدتها، وایسادن تو همون دروازه ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!