اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram


"How do you split your soul?"

“Well,” said Slughorn uncomfortably, “you must understand that the soul is supposed to remain intact and whole. Splitting it is an act of violation, it is against nature.”

“But how do you do it?”

By an act of evil — the supreme act of evil. By commiting murder. Killing rips the soul apart. The wizard intent upon creating a Horcrux would use the damage to his advantage: He would encase the torn portion ...”
  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۵

نمیدانم این «استمهال» تا کی ادامه خواهد داشت. نمی دانم تا کی می شود که بروم و باز بتوانم برگردم. چند بار دیگر و تا کجا می توان دور شد و دوباره برگشت...


می ترسم؛ می ترسم دلم بی باک شود. دیگر نترسد از این که دور می شود؛ می ترسم آن قدر مطمئن شود که بی مهابا و بی خیال برود، به خیال اینکه حتماً بار دیگر برخواهد گشت (یا برگردانده خواهد شد!) ... اما برود و این بار، برای این آخرین بار، دیگر برنگردد؛ همین طور برود تا انتها (یا شاید هم تا ابتدا!) ...


می ترسم، ولی نه آن قدر که باید؛ و این خود خیلی ترسناک است، خیلی ...

  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۱

  • ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۹

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۷

وقتی بعضی هایش را دوباره خواندم، از خلق این همه صحنه های آبکی، این قلم تکراری و ناتوان و این همه روده درازی، حقیقتاً شرم کردم!


تلاش کودکانه ای بود برای بیرون ریختن انبوهِ خاطراتِ بی وقفه متهاجم به ذهن! ... همین.


سفرنامه، اگر بشود اسم سفر نامه رویش گذاشت، تمام شد. 

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۳

ای قوم به حج رفته، کجایید، کجایید؟                  معشــوق همـین جاست، بیاییـد، بیاییـد!


معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار                   در بادیه سـرگــشته شـما در چه هوایید؟


گر صورت بی صورت معشوق ببیـنید                   هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید


ده بـار از آن راه بـر آن خـانه برفتـــید                    یـک بـار از ایـن خــانه بر ایـن بـام برآییــد


آن خانه لطیفست، نشان هاش بگفتید                    از خواجـه ی آن خـانه نشــانی بنمایــید


یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدید؟                   یک گــوهر جـان کـــو اگراز بحر خدایــیـد


با این همه آن رنج شـما گنــج شـما باد                      افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۸

از صبح در مسجدالحرامم؛ مدتی اینجا، مدتی آنجا؛ گاهی طواف، گاهی نماز و بیشتر نگاه! ... اما این بار، طولانی ترین نگاه است؛ چون آخرین نگاه این سفر است. امتداد چشم هایم پرده ی سیاه کعبه را چنگ زده رها نمی کند. ایستاده ام و زل زده ام به خانه. اصلاً نمی دانم چه مدت است که دارم نگاه می کنم. ذهنم شلوغ و در هم برهم است، اما به چیز خاصی فکر نمی کند. نگاهم، دور خانه می چرخد، طواف می کند؛ انگار می خواهد وقتی که به تهران برمی گردد تمام جزئیات این جا را بتواند تجسم کند، تا شاید باز هم، حتی شده در خواب، باز هم به اینجا برگردد.

توان دل کندنم نیست. آخر خدایا، هنوز هزاران حرف نگفته و درددل وا نکرده دارم؛ می دانم که تو به همه ی آن ها، نگفته، آگاهی؛ می دانم که اینجا و تهران و هرجای این زمین و آسمان و ورای آنها، تو همه جا حاضر و ناظر و نزدیکی؛ همه ی اینها را می دانم، اما این را هم می دانم که اینجا جای ویژه ای است؛ انگار از زمین نیست؛ انگار مربوط به این جهان نیست؛ گویی از جهانی دیگر است. نادیدنی ها اینجا از دیدنی ها بیشترند. اینجا انگار رفت و آمد ملائکه را احساس می کنی. آری، تهران دیگر از این احوال خبری نیست.


چشمم رها  نمی کند، پرده ی خانه را؛  زیاد هم بخواهی بهش فشار بیاری و جدایش کنی از کعبه، گریه اش می گیرد. تاب دل کندن ندارد. هنوز سیر نشده است. هنوز .... !  خودم هم انگار باورم نمی شود که مهلت تمام شده است. نمی دانم پیش خودم چه فکری کرده بودم، اما انگار فکر می کردم این خانه، می تواند خانه ی من هم باشد.


چشمم دل نمی کند. پاهایم قساوتشان بیشتر است؛ هرچند که آن ها هم به خنکای امن مسجد دل بسته اند. عقب عقب چند قدمی می روم؛ «خداحافظ خانه ی زیبا و ساده ی خدا! ... یادت باشد ... » ؛  می چرخم. چشم هایم دیگر طاقت نمی آورند، صورتم را خیس می کنند. خیس خیس. صداهای غریب و خفیفی از گلویم می آید؛ بغضم را نگه داشته ام که مبادا بترکد. پشت به کعبه، سرعت گام هایم بیشتر می شود. خیلی دلم می خواهد دوباره بچرخم و برای یک بار آخر دیگر نگاهش کنم، اما می دانم که دل کندن دوباره سخت تر خواهد بود. پاهای سرعت می گیرند، تقریباً  می دوم؛ جاذبه ی کعبه از پشت می کشدم و من با تلاشی بی شرمانه مقاومت می کنم. خداحافظ ....

  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۶




تَمامُ الحَجّ لِقاءُ الأِمام ...



  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۸
  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۸

تسبیح و تهلیل و صلوات؛ همگی کلیدهای خزائن آسمان ها و زمین اند. اسماء خدا و صدها ذکر دیگر که می دانم و نمی دانم هستند که هریک ، به جای خود، درهایی از توفیق و رحمت و مغفرت را برایت می گشاید. اما گاهی تجربه می کنی که در یک حال خاص، در یک زمان خاص، در یک مکان خاص، یک ذکر مخصوص است که کلید حس و حالت می شود. فقط و فقط همان یک ذکر است که حس و حالت را عوض می کند. این چند روز که به دور خانه ی خدا، این شگفتی ساده ی خدا، می گردم، دنبال آن ذکری می گردم که باز کند در قلبم را. دنبال ذکری می گردم که کلید حس و حال اینجایم شود. ذکر زیاد گفته ام این چند روز، خیلی هایشان تکانم داده اند، ولی هنوز ذکری زیر و رویم نکرده است.  و من همچنان می گردم و ذکر می گویم، به امید آنکه پیدا شود این کلید...

  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۷