اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

هاجر به دنبال آب می دوید، برای نجات جان یگانه پسرش؛ آن قدر در فکر آب بود که اینجا و آنجای این صحرای بی آب و علف، آب می دید و شتابان سمت آب می رسید، شاید که به قطره ای بتواند عطش کودکش را خاموش کند و جانش را بخرد. مضطرب و نگران و پریشان، از خود بی خود شده بود و این سو و آن سوی صحرا را می پیمود. اگر بیننده ای در آن سرزمین برهوت او را می دید یقین به عقلش شک می کرد، بی خبر از آن که او یکی از زیباترین صحنه های نمایش مادری را اجرا می کند.


حالا، تو چه می گویی در این راهروهای عریض و طویل، چرا راه می روی؟ چرا می دوی؟ اینجا که دیگر آباد است؛ خیال آب در سر هیچ کس نیست؛ پس چرا خدا گفته که این مسیر را هفت بار بپیمایی؟ امر خدا بی چون و چرا مطاع است اما ... پیدا کن که باید به دنبال چه بگردی! پیدا کن که چرا ( و از پی چه، یا که) باید سعی کنی! ... اگر فهمیدی، شاید به همان پریشانی و اضطراب و اضطرار هاجر رسیدی؛  یا حتی شاید  هم پریشان تر ...



اَمّن یُجیبُ المُضطَرّ اِذا دَعاه وَ یَکشِفُ السّوء

  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۵

ه عمرم به این سبکی نبوده ام. انگار روی زمین بند نیستم. سبکباری از راه رفتنم هم معلوم است؛ شده ام عین بچه ها! احساس می کنم از همه چیز آزادم، بیشتر از همه از خودم. بی دغدغه از این که چه بر تن دارم، چه می گویم، چه می کنم. فقط و فقط شوق بندگی، همین و بس. فکر و ذکر و صحبت تعطیل! اینجا چیزی جز نگاه لازم نیست. فقط باید نگاه کنی، آن هم به موقع! نه زود و نه دیر؛ ... سرم پایین است، میان این همه سپیدی، دنبال پاهای بقیه راه می روم. همه چیز تمیز و بکر است، ذهنم هم. بی خیال بی خیال، الان فقط گشتن و چرخیدن میل او را سیراب می کند؛ میل به بندگی، میل به اجابت، میل به عمل به لبیکی که جرأت کرد در میقات بگوید. هر چه جلوتر می رویم، گام ها کندتر و تپش ها و نفس ها تندتر می شود. ثانیه ها طولانی می شوند و اشتیاق به اوج می رسد. جمعیت متوقف می شود. سرم را بالا می آورم، آرام. بی اختیار، زانوهایم به زمین بوسه می زنند و سرم می رود به سمت خنکای سجده!


اینجا جایی است که واقعاً  معنای «سبحان الله» را می یابی...

  • ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۲

هیچ چیز مثل این آیه ها نمی تواند بیانگر این غروب عجیب باشد؛ عجیب ترین و زیباترین غروب زندگی؛


بسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

 وَ الضحَی‏ وَ الَّیْلِ إِذَا سجَی؛


مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی

مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی

مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی

مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی

مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی

مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی


أَ لَمْ یجِدْک یَتِیماً فَئَاوَی‏ وَ وَجَدَک ضالاًّ فَهَدَی‏ وَ وَجَدَک عَائلاً فَأَغْنی

 


پ.ن1: تازه فهمیدم که امشب شب تولد فاطمه زهرا (س) ست! ... دقیقاً همین امشبی که از مدفنش به مولدش می رویم! ...

پ.ن2: خدایا نمی دانم چرا اینطور از زمین و آسمان برایم می باری، اما به عزت و جلالت سوگند می دانم که لایق نیستم؛ حاشا که ناشکری باشد.

پ.ن3: با این حال عجیب، با این پارچه های سفید، بی هیچ آرایش و آلایش و تکلفی ، انگار تازه متولد شده ام؛ برای دومین بار؛ تولد دوباره!

  • ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۳

این روزها که در هوای غریب مدینه نفس می کشیدم، وقتی زیر آسمان محزونش قدم می زدم، مخصوصاً وقتی نگاهم به غریبستان بقیع می افتاد، بغض گلویم را می گرفت و دوست داشتم آسمان هم ببارد با دل من. اما خبری نیست؛ ابرها می آیند و می روند.


عجیب غربتی دارد مدینه؛ یا بهتر بگویم، عجیب غربتی داشت. دیگر لحظات آخر است. خداحافظی سخت بود، خیلی سخت! مگر می شد دل کند از حرم، مگر می شد از بقیع چشم برداشت، و مگر می شد ... آه ... مگر می شد بی زیارت قبر زهرا (س) از مدینه رفت ؟!


 از حرم که برمی گردم، حالم خیلی خراب است؛ کم حرفم و بی حوصله؛ آرام آرام لباس احرامم را می پوشم؛ خیلی متوجه اطرافم نیستم؛ ذهنم مشغول است، مشغول مرور خاطرات این روزها و غرق حسرت. آرام وسایلم را جمع می کنم، انگار که اگر بیشتر طولش بدهم، بیشتر می توانم در مدینه بمانم. سخت می گذشت در مدینه؛ آن قدر مه غربت غلیظ بود که نفست تنگ می شد؛ اما آخر ...


راهرو، آسانسور، لابی هتل؛ همه لباس سفید احرام پوشیده اند، حس غریبی دارم در این لباس و در این جمع! ... همه مشغول عکس گرفتن و تنظیم لباس احرامند و من از ترس انفجار بغض گلو، آرام با محتویات کیفم بازی می کنم.


از پله های اتوبوس که بالا می روم دیگر یک قطره اشک رو گونه ام می لغزد. می روم کنار پنجره، سرم را روی شیشه می گذارم و زل می زنم به دیواره های انتهای بقیع ... ناگهان، قطره ای روی شیشه می چکد. اعتنا نمی کنم؛ یکی دیگر، بعد چند قطره ی دیگر؛ ... وای، باران است؛ آن هم در این لحظه ی آخر؛ این بار بغض آسمان قبل از من ترکیده، از اتوبوس بیرون می پرم، دوان دوان به سمت دیواره های مشبک بقیع می روم که بغضم می ترکد ...

 

چه وداعی شد خدا! ...  چه می کنی با دل من؟! ...

  • ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۳

هر سمت را که نگاه می کنی دنیایی در خاک خوابیده است. آن دورترها حلیمه است، دایه ی پیامبر. کمی آن طرف تر ام البنین آرمیده است. مادر عباس؛ مادر قمر بنی هاشم است. آری، همان که در درک عظمت او مانده ای؛ این بانو، مادر همان است. این یکی مادر علی است، فاطمه بنت اسد. همان که خانه خدا برایش شکاف برداشت، او را در آغوش خود گرفت و او را میزبان شد تا شگفتی خلقت را به دنیا آورد. این همان قبری است که پیغمبر با دست مبارک خود وی را در آن نهاد و خود لحظه ای در آن خوابید. آری، اینجا همه جایش قدمگاه رحمت العالمین است. این دیگری هم عباس است؛ عموی رسول خدا، همان پیرمرد دانا که یار رسول و یار علی بود.


اما خیلی نمی توانی سرت را این طرف و آن طرف بچرخانی و تماشا کنی؛ این چهار قبر چنان دیده را به خود می کشد که از تماشای باقی قبرستان می مانی. می توانی ساعت ها آن جا بایستی، زل بزنی به این چهار قبر، بی آنکه خیسی صورتت خشک شود. نمی دانی چه بگویی، انگار زبانت گره می خورد. گاهی حتی آنقدر شرم می کنی که می خواهی برگردی، اما دل چشم برداشتن و رفتن نداری. تصور گوشه ای از عظمت یکی از این چهارتن کافیست تا سرت گیج برود، تصور این که چند متر آن طرف تر، پیکر پاک چهار امامت زیر خاک قرار دارد، حس غریبی برایت ایجاد می کند.


این حضرت مجتبی است؛ آقای جوانان بهشت، چهارم پنج تن، پسر علی و زهرا، برادر حسین؛ آقای صبر و کرم؛ ... دیگری زین العابدین، سیدالساجدین است. پسر حسین، بازمانده کربلاست. انگار هنوز هم بندگی خدا از قبرش می تراود... امام باقر، او هم یادگار کربلاست؛ آری، از کودکی با غربت و رنج آشنا بوده، غربتی انگار حتی پس از مرگ نیز تمامی ندارد... و حضرت صادق، در ارادت به او همین بس که خود را شیعه جعفری می نامیم.


می آیم چیزی بگویم، یاد این سخن از حضرت صادق می افتم که :« زینت ما باشید، نه مایه ی ننگ ما!» زبانم لال می شود، حالم خراب است. می خواهم آب شوم و بروم در زمین؛ انگار می خواهم از این شیعه بودنم توبه کنم؛ می ترسم بگویم شیعه ام و بگویند تو همان شیعه نباشی بهتر است. اما این طوری که نمی شود؛ بالاخره باید چیزی گفت :

« ای سرپرستان من ، ای فرزندان رسول خدا و ای پیشوایان هدایت؛ شرم دارم که بگویم شیعه تان هستم، این طور می گویم، می خواهم شیعه تان باشم؛ شما را به عزت مادرتان زهرا (س) یاریم کنید.»

 


پ.ن 1: چقـــــدر قلمم قاصر است! (ذره ای از حسم را هم نمی توانم منتقل کنم، اما می نویسم بلکه منفجر نشوم!)

پ.ن 2: عجب غربتی دارد هوای مدینه؛ غم غریبی موج می زند در هوا؛ خدا صبرتان دهد آقا!

  • ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۱

این پست عکس ندارد؛ آخر ...


.


.


.


گشتم، ولی پیدا نکردم قبرتان را بانو! ... آری، شوهر بزرگوارتان خیلی خوب به وصیتتان عمل کرده ...


« اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَکِ الله الَّذى خَلَقَکِ قَبلَ اَن یَخلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صابِرَةً »

 


پ.ن: ... بگذریم!

  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۴

هر وقت در آستانه لحظات خاص و مهم در زندگی ام هستم، ذهنم به سرعت شروع به فعالیت می کند. سعی می کنم آن لحظه را، تا هر جایی که می توانم مجسم کنم و همه چیز را به نوعی برنامه ریزی کنم. می خواهم این لحظه ی منحصر به فرد، در باشکوه ترین حالتش برایم برگزار شود. شروع می کنم به تصور فضا، همه ی عناصر محیط را در ذهنم می آورم، حتی اگر محیطی که قرار است در آن قرار بگیرم برایم کاملاً جدید باشد. محیط در ذهنم شکل می گیرد و همه چیز در بهترین جای خودشان قرار می گیرند، اطلاعات قبلیم از فضا به کمک تخیلم می آیند تا این محیط ذهنی شبیه واقعیت شود، منتها در نهایت شکوه. بعد شروع می کنم به تجسم خودم، رفتار خودم، حرف هایی که می خواهم بزنم (و حتی حرف هایی که ممکن است بشنوم). سعی می کنم مناسب ترین کلمات انتخاب شود، از نوع راه رفتنم تا نوع نگاهم، همه را تجسم می کنم و سعی می کنم همه را جوری تنظیم کنم که شکوه لحظه را برایم چندین برابر کنند.


و من، حالا در راه بقیعم؛ برای اولین بار، به زیارت این غریبستان رازآلود می روم. خاک ارجمندی که پیکر چهار نور از جنس پیامبر خاتم را در خود نگه داشته است و مدفن بزرگان دیگری هم هست. تصور چندانی از محیط بقیع نمی دانم؛ گمانم قبرستان کوچکی باشد. می دانم که چیز زیادی آنجا نیست. خاک است و قبرهای معمولی، نه ضریحی ، نه گنبدی، نه بارگاهی؛ ولی همین خاک ساده هم به واسطه ی مجاورت با این انوار پاک، چنان ارجی یافته که از آسمان هم پیشی گرفته است. خلاصه جای عجیبی است. سعی می کنم، آرام آرام راه بروم، سرم را زیر انداخته ام و غرق در فکرم. خودم را در بقیع ذهنم می بینم و کلمات و جملاتم را مرتب می کنم؛ می خواهم وقتی آنجا رسیدم، وقتی سرم را بلند کردم و برای اولین بار بقیع را دیدم، لحظه ام با شکوه رقم بخورد. دلم می خواد وقتی در بقیع با چشمان تر، با امامانم درددل می کنم، تمام حرف دلم را بتوانم بزنم. لحظه به لحظه که به بقیع نزدیک می شوم، اضطراب دلم شدت می گیرد و ذهنم دیوانه وار کار می کند... الان دیگر تقریباً آن جا هستم، لابلای جمعیت، باز هم جلو می روم. فکر می کنم وقتش است، سرم را بالا می آورم.

 

انگار هر آنچه در ذهنم بود پاک شده است. انگار زمان از حرکت ایستاده است؛ اینجا دیگر کجاست؟ ... اینجا که ... اینجا که هیچی نیست؛ می دانستم که نباید انتظار ضریح و بارگاه داشته باشم، اما باورم نمی شود که این چهار تکه سنگ همان قبور امامان من باشند. باورم نمی شود که این چهار خورشید در تکه ی کوچکی از خاک آرام گرفته باشند. باورم نمی شود که از غربت این جا چرا زمین دهان باز نمی کند و چرا آسمان فرو نمی ریزد. خبری از بغض نیست، خبری از اشک نیست، فقط بهت است. مبهوتم از این صبری که خدا دارد.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۳

عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. شما از جایتان بلند شدید، آمدید نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفتید؛ تنگ تنگ؛ آن طور که تنتان تن هم را لمس کند. در گوشش گفتید: « من برادر توام؛ انا اخوک.» فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم.

«من اصلا پادشاه نیستم؛ لیس بملک» من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. « من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بودید که پسر عبدالله و آمنه هستید. حرف دایه صحرانشینتان را پیش کشیدید که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشتید روی شانه ی او و گفتید: « هوّن علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم!» مرد بیابانی خندید و صورتتان را بوسید: «عجب برادری دارم!» 1*


و اینک، من اینجا ایستاده ام؛ نمی دانم باید چه کنم، چه بگویم، چطور بگویم. ذهن و زبان و دست و پایم از کار افتاده اند، نه زبانم در دهان می چرخد و نه پایم پیش می رود. تنها چشمانم هستند که یکراست زل زده اند به این سبزی دلنشین و هر از گاهی ، بی اختیار، گونه ام را تر می کنند.

عاجز از درک آنچه در این مکان می گذرد، عاجز از درک مقامتان، یکراست زل زده ام به این گنبد سبز. در حریم کسی ایستاده ام که خیلی آشناست، آن قدر که هر روز، بارها نامش را برده ام و آن قدر عظیم است که غریب می نماید. کسی که هزار و چهارصد سال پیش، از همین جا به سوی رفیق اعلایش شتافت، ولی بعد از این همه سال، هنوز نام و یاد و اندیشه و آموزه هایش عقل ها و قلب ها را در می نوردد.


که هستید شما؟ مگر به این سادگی می شود به قله رفیع شما رسید؟ ... شما که آن قدر در بندگی خدا می کوشیدید که خدا با آن لحن دلسوزانه اش گفت: «طه! ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که این قدر خودت را به زحمت بیندازی!»2* و آن قدر بر هدایت خلق حریص بودید که خداوند فرمود: «انگار که می خواهی خودت را از اندوه اینکه ایمان نمی آورند هلاک کنی!» 3* ... ای پیامبر رحمت،  ما که شما را ندیده ایم، ولی خدا شما را اینگونه به ما معرفی کرده که «او رسولی از جنس خودتان بود، سختی های شما بر او گران می آمد، برایتان دلسوز بود و  نسبت به مومنان مهربان و بخشنده.» 4*  گویی خود خالق نیز از این خلقت عجیبش در شگفت است که می گوید « تو واقعاً بر اخلاق عظیمی استوار هستی!»5* ؛ اما نه، خود اصلا او شما را جز برای این نفرستاده که مایه رحمت عالمیان باشید6* و همین یک آفریده بس است تا خود را برای این خلقت بی نظیرش بستاید. این اوصاف که از شما در نظرم می آید، لکنت زبانم باز می شود:


السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا حبیب الله، السلام علیک یا خیر خلق الله ... مهمان آمده؛ اذن دخول می خواهد ...



1) با تصرف از متنی دیگر

2) طه، ما انزلنا علیک القرآن لتشقی

3) لعلک باخع نفسک الا یکونوا مومنین

4) لقد جاءکم رسول من انفسکم، عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رئوف رحیم

5) انک لعلی خلق عظیم

6) و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین


  • ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۸

خوابم نمی برد؛ شاید برای دهمین بار جای سرم را جابجا می کنم؛ نه ... مشکل از پاهایم است؛ به گمانم کشیده باشند راحت تر خوابم می برد؛ شاید هم جمعشان کنم بهتر باشد. نه ... دست هایم را به حالت های مختلف قرار می دهم، احساس می کنم بغل دستی هایم را از این حرکاتم معذب کرده ام؛ از این فکر گوش هایم سرخ می شوند.

 

بی خیال خواب می شوم؛ خسته ام اما اینطوری خوابم نمی برد. باز چیزی در ذهنم بازی درآورده است. ذهنم شبیه دالان تاریکی شده است که دیواره هایش را تصاویر مبهم و واضحی پوشانده اند؛ هر از گاهی نور افکن بزرگی روی یکی از تصاویر روشن می شود و همه ی توجه را به خودش جلب می کند و دیده ذهن را مبهوت تماشای خودش می کند. تصاویر پس از مکث کوتاهی خاموش می شوند، لحظات کوتاه ولی طولانی نمای بهت و حیرت؛ همه چیز تاریک است و دوباره تصویر دیگری خودنمایی می کند.

 

تصاویر آدم هایی که وقتی شنیدند عازم حجم، التماس دعایی می گفتند که این بار مثل آن تعارفات همیشگی نبود. این بار وقتی «التماس دعا» می گفتند، نیازشان از عمق چشمانشان بالا می آمد، از پل نگاهمان سرازیر می شد و نیاز من می شد. تا به حال تجربه نکرده بودم که نیاز دیگری به معنای واقعی نیاز من شده باشد، تا حالا درد دیگری را اینطوری نچشیده بودم، انگار که درد خودم باشد. وقتی روبرویم ایستاده بود، دو دستم را در دستش گرفته، آرام آرام تکان می داد و با زبان نیاز و عجز به دعا سفارشم می کرد، وقتی چشمانش را که به چشمانم دوخته شده بود، آرام آرام حلقه نمناکی در بر می گرفت، و وقتی که نگاه پر از نیازش تا عمق قلبم فرو می رفت، آنجا بود که فهمیدم خدا به راستی چقدر کریم است.

 

غنی و فقیر، قوی و ضعیف، موفق و ناموفق نداشت. انگار هر کس گمشده ای داشت که می دانست جز به یاری او پیدا نمی شود. چیزی در عمق نگاهشان، در حسرت کلامشان یا در گرمی و حرارت دستهایشان به روشنی نشان از این گمشده می داد. خدا کند من هم که آنجا می رسم، گمشده ام از عمق نگاهم هویدا باشد.

 

 

 

مسافرین محترم، تا ده دقیقه دیگر آماده فرود آمدن در فرودگاه جده خواهیم بود. خواهشمند است در صندلی های خود قرار گرفته، کمربندها را ببندید و با مهمانداران همکاری بفرمایید. متشکرم ...

  • ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۰۷

چند روزی هنوز در پیش است؛ انگار تا قبل از این هنوز خیلی باورم نشده بود و حالا کم کم دارم باور می کنم.  آخر همه چیز این قدر اتفاقی و غیر منتظره و عجیب و غریب جفت و جور شد که بیشتر شبیه قصه ها بود تا واقعیت! دقیقاً نمی دانم چرا، ولی هر چه به موعد سفر نزدیک می شوم دلهره ای در دلم شدت می گیرد؛ گاهی آن قدر شدید است که رنگم می پرد و دست و پایم یخ می کنند و زبانم گره می خورد. کم کم دارم بیشتر می فهمم که جایی که عازمش هستم، اصلاً جای معمولی ای نیست.

 

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                     می برد هر جا که خاطر خواه اوست

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۴