اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

درگیرم با چشم هایم، به خاطر این اشک‌ها؛ انگار که این اشک ها مسخره ترین چیز این عالم باشند. شرطی شده اند دیگر؛ عادت کرده‌اند که در این جور مواقع، این جور شب ها، همین طوری بی هوا، و بی دلیل، بیافتند و روی گونه ها سر بخورند؛ حتما که از سر عادت است؛ وگرنه خب، این اشک‌ها چه معنایی می‌توانند داشته باشند، برای منی که این قدر بی‌شباهتم به شما؟

 

پ.ن. کاش می‌شد کمی، فقط کمی شبیه شما باشم (باشیم)؛ همین باشد به جای حاجت امشب ...

 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷

بیشترِ این دو ساعت را داشتیم بحث می‌کردیم؛ با صدای بلند و عصبانی، آن قدر که دیگر گلوی من خشک و حرف زدن برایم سخت شده. حالا دیگر ده دقیقه‌ای می‌شود که در سکوت به جلو خیره شده‌ایم و از تند و کند شدن گاه و بی‌گاه صدای نفس‌هایمان معلوم است که هر کدام، ادامه بحث را در خیال خودمان دنبال می‌کنیم:

از اولِ این بحث طولانی و بی‌نتیجه، تمام تلاشم را کرده بودم که کــــــاملاً منطقی و مستند به او بفهمانم که اشتباه می‌کند و کل ماجرای امروز تقصیر خودش است. او هم که انگار نه انگار؛ از همان اول بحث اصرار داشت که همه تقصیرها را به گردن من بیاندازد. حالا نه که من هم به کل بی‌تقصیر باشم؛ من هم عصبانی شدم و طبیعتاً از کوره در رفتم! اما خب، لااقل از کسی که حساسیت‌های من را می‌داند، انتظار ندارم که با من اینطور برخورد کند. نمی‌فهمم چرا ایراد خودش را نمی‌بیند...

شب است و ما در مسیری ناآشنا و در خط کندروی بزرگراه، با سرعتی نه چندان زیاد می‌رانیم. منِ راننده، یک لحظه چشمم به دنبال خواندن تابلوهای راهنما می‌رود که ببینم کدام خروجی را باید بپیچم و اصلا پرایدی را که دارد بزرگراه را به سرعت دنده عقب می‌آید، ندیدم. اما او که چند دقیقه‌ای می‌شود به جلو زل زده با صدای بلند، حواس من را هم سر جایش می‌آورد. سریع فرمان را می‌چرخانم و با فاصله خیلی کم، پراید دیوانه را رد می‌کنم. دستم را می‌گذارم روی بوق و کمی جلوتر، ماشین را متوقف می‌کنم. من که خیس عرق شده‌ام و او هم از چشمانش معلوم است که حسابی ترسیده؛ واقعاً چیزی نمانده بود که تصادف کنیم و فقط خدا می‌داند اگر یک ثانیه دیرتر جنبیده بودیم، الان چه حالی داشتیم. چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم تا نفسم جا بیاید و دوباره راه می‌افتم. این بار، سکوت بین ما سنگین‌تر شده است؛ انگار که حالا و بعد از این شوک، بحث‌ها و دعواهای قبلی‌مان کوچک و بی‌اهمیت به نظر می‌آید.هنوز با خودم در فکر خطری هستم که از بیخ گوشمان گذشته بود.

اگر تصادف می‌کردیم، راننده پراید قطعاً مقصر بود. اما بعد از وقوع حادثه، دیگر این که چه کسی مقصر است یا سهم هر کسی از تقصیر چقدر است، چه اهمیتی دارد؟ ما اگر حواسمون نبود، شاید الان مرده بودیم، بی‌آنکه مقصر باشیم. انگار که گاهی مقصر نبودن، خیلی هم مهم نیست و چیزی از مسئولیت تو کم نمی‌کند! مسخره است، اما واقعیتی است. واقعاً آخرین باری که پیدا کردن مقصر کمکی به حل یک موضوع کرده، کی بوده؟ قطعاً منظورم در دادگاه نیست؛ منظورم در همین زندگی عادی است، همین زندگی که دادگاه نیست!

پ.ن.1. این داستان (حتی بخش‌هایی از آن که در سر من می‌گذرد)، تا حد خیلی خوبی واقعی است! 

  • ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۹

این روزها، که زمانه عحیب و غریب‌ترین شده و بازی دنیا پیچیده، انگار این چهار آیه آشنا، از هر زمان دیگری آشناتر است:

 

وَ العَصر 

اِنَّ الاِنسانَ لَفی خُسر

اِلّا الّذینَ ءامَنوا و عَمِلوا الصّالَحات

وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبر

 

تفسیر لازم ندارد؛ زیان دیدن انسان اگر به ایمان و کار نیک چنگ نزند، حتمی است؛ و البته این که فقط خودش را از زیان دور نگه‌دارد کافی نیست؛ باید حواسش به بقیه هم باشد. سفارش کند به حق و صبر، دلسوزانه! خلاصه که، روزگار غریبی است، نازنین! 

 

رونوشت برای تمام رفقا: نیازمند توصیه به حق و توصیه به صبرم؛ در این زمانه شاید اصلا شرط رفاقت همین باشد.

  • ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۲۹

ظاهراً نقل از حضرت پاسکال است که می‌فرماید:

‘The sole cause of man’s unhappiness is that he cannot stay quietly in his room.’

قریب به این مضمون که «یگانه علت ناخشنودی بشر این است که نمی‌تواند در اتاق خودش آرام بگیرد.» و من، که خود را یک جمع‌گریز تنهایی‌دوست می‌دانستم و گمان می‌کردم اگر از کل این جهان بی‌کران، من را با یک گوشه خلوت، یک کاغذ و یک قلم (یا در واقع به اندازه کافی کاغذ و قلم) و البته یک اینترنت نامحدود با سرعت مناسب وا بگذارند، هرگز خسته و کم‌حوصله نخواهم شد، چقدر این جمله را غریب می‌دانستم. لیک پس از تجربه این روزها، به تلخی، دریافتم که حبس در میان این چهار دیوار و کنج خلوت آماده، چقدر می‌تواند ناآرامم کند. 

 

پ.ن. شاید هم تفاوت باشد بین خلوت ناخواسته و خلوت خودخواسته! شاید هم انسان بیش از آنچه می‌پنداشتم موجودی اجتماعی باشد. 

  • ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۶

خواستم به سهم خودم تشکری کنم از خالق واژه «اوهوم»، که این روزها برای من یکی از پرکاربردترین واژه‌ها در دایره واژگان فارسی (!) شده است. از خوبی‌های آن همین بس که نه صراحت «بله» را در تأیید دارد، نه گنده‌گی‌های پشت «می‌فهمم/متوجهم»، و نه گنگی و لُختی «خب»؛ در عوض، خیلی خوب حکایت از نوعی «همراهی» دارد. در کنار همه این‌ها، قابل توسعه است و با گسترش به «اوهوممم»، «اوهومن» و حتی «اوهون»، شدت و ضعف معنا تغییر می‌کند و معانی تکمیلی خلق می‌شوند. 

 

پ.ن. -پست‌ها به سمت توئیتری‌شدن (بخوانید: تباهی) می‌روند؟! مزخرف زیاد می‌نویسم؟! ... خب نخون عزیز من! قطعاً حتی برای اتلاف وقت هم روش‌های بهتری هست! باشه؟   -اوهوم. 

 

  • ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۰

Legasov

Legasov: No one in the room that night knew the shutdown button (AZ-5) could act as a detonator. They didn't know it, because it was kept from them.
Kadnikov: Comrade Legasov, you're contradicting your own testimony in Vienna.
Legasov: My testimony in Vienna was a lie. I lied to the world. I'm not the only one who kept this secret. There are many. We were following orders, from the KGB, from the Central Committee. And right now, there are 16 reactors in the Soviet Union with the same fatal flaw. Three of them are still running less than 20 kilometers away, at Chernobyl.
Kadnikov: Professor Legasov, if you mean to suggest the Soviet State is somehow responsible for what happened, then I must warn you, you are treading on dangerous ground.
Legasov: I've already trod on dangerous ground. We're on dangerous ground right now, because of our secrets and our lies. They're practically what define us. When the truth offends, we—we lie and lie until we can no longer remember it is even there. But it is...still there. Every lie we tell incurs a debt to the truth. Sooner or later, that debt is paid. That is how...an RBMK reactor core explodes: Lies.

  • ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۱

بخشیدن در پاسخ به درخواست، نیکوست؛ اما نیکوتر از آن، بخشیدن است پیش از درخواست، از راه فهم. و برای انسان گشاده‌دست، جستجوی پذیرنده بخشش لذتی است که بر لذتِ بخشیدن فزونی دارد. آیا چیزی هست که باید از بخشش آن دریغ کنیم؟ هر چه هست، روزی به ناچار خود به خود بخشیده خواهد شد؛ پس چه بهتر اکنون که کسی را بدان نیازی هست، آن را ببخشی تا فرصت بخشش از آن تو باشد و بر وارثان نماند.

 

چه بسیار که می‌گویید: «من می‌بخشم، اما آن کس را که سزاوار است». اما درختان باغ تو و گوسفندان چراگاهت چنین نمی‌گویند. آن‌ها می‌بخشند تا زنده باشند، زیرا نگاه‌داشتن و دریغ‌کردن هلاک‌شدن است. بی‌گمان، آن کس که خداوند موهبت عمر و ثروت شب و روز را به او عطا کرده است، به هر چه تو بر وی نثار کنی سزاوار است. و آن کس که شایسته است تا از اقیانوس بی‌کران حیات آب نوشد، این شایستگی را نیز دارد که تو، جام او را از جویبار کوچک خود پر کنی...

 

و تو کیستی که نیازمند پیش تو عریان شود و جامه غرور خود چاک کند تا تو شایستگی او را عریان ببینی و غرور او را بی‌شرم نظاره کنی؟ نخست، بنگر که آیا تو خود مقام بخشندگی را شایسته‌ای، و آیا این شأن و مرتبه را یافته‌ای که واسطه در فیض بخشش باشی. زیرا به راستی، زندگی است که به زندگان چیزی می‌بخشد و تو که خود را دهنده می‌بینی، تها شاهد و گواه این بخششی. 

کتاب پیامبر

جبران خلیل جبران

حسین الهی قمشه‌ای

پ.ن. یک انیمیشن خاص و بسیار دیدنی هم داره این کتاب؛ که البته فکر می‌کنم این فراز از کتاب درش نیست. 

  • ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۸

سیر تحول شتابان دولت در ایران در قرن بیستم، از نقطه‌ای نزدیک به صفر تا تشکیل یک دولت مدرن و عریض و طویل، نقش مهمی در شکل‌گیری نهادهای کنونی جامعه ایران دارد و نگاه امروز ما را در همه ابعاد اجتماعی - سیاسی - اقتصادی، تحت تأثیر قرار داده است. کتاب تاریخ ایران مدرن، در حد ارائه یک تصویر خیلی کلی و برخی شواهد آماری در خصوص این مسیر کوتاه، اما پرسرعت، کتاب خواندنی و خوبی است. 

 

"ایران با گاو و خیش قدم به قرن بیستم گذاشت و با کارخانه‌های فولاد، یکی از بالاترین نرخ‌های تصادف خودرو و در کمال ناباوری و حیرت بسیاری، یک برنامه هسته‌ای از آن خارج شد. این کتاب شرح دگرگونی‌های اثرگذاری است که در سده بیستم در ایران به وقوع پیوسته است. و از آن‌جا که موتور اصلی این دگرگونی‌ها دولت مرکزی بوده، تمرکز آن نیز بر دولت، نحوه شکل‌گیری و گسترش آن خواهد بود؛ و همچنین تأثیرات عمیقی که این گسترش نه تنها بر سازمان سیاسی و اقتصادی، بلکه بر محیط، فرهنگ و از همه مهم‌تر گستره اجتماعی بر جای گذاشته است."

 

"دولت در ابتدای سده بیستم، اگر بتوان نام دولت بر آن اطلاق کرد، صرفاً شامل شاه و ملازمان اندک‌شمار شخصی وی - وزرا، خانواده و اشراف - می‌شد. حاکمیت پادشاه بر کشور نه به واسطه نوعی نظام اداری و لشکری پا در جا (که عملاً وجود نداشت)، بلکه از طریق متنفذان محلی مانند روسای قبایل، زمین‌داران، روحیانیان عالی‌رتبه، و تجار ثروتمند اعمال می‌شد. اما تا پایان سده، دولت بر همه اقشار و مناطق کشور حکم‌قرما شد. در حال حاضر [زمان نگارش کتاب]، تقریباً 60 درصد از اقتصاد ملی در دست بیست وزارتخانه عظیم با بیش از 850 هزار نفر پرسنل است و 20 درصد دیگر نیز در اختیار نهادهای شبه‌دولتی. شمار نظامیان کشور نیز به بیش از نیم‌میلیون نفر رسیده است. از متنفذانی که برای تمشیت امور در ولایات با دولت همکاری می‌کردند، تنها روحانیون به جا مانده‌اند."

  • ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۹

جوکر

Arthur Fleck: You don't listen, do you? I don't think you ever really hear me. You just ask the same questions every week. "How's your job?" "Are you having any negative thoughts?" All I have are negative thoughts.

 

جوکرها محصول بی‌توجّهی، بی‌هنری، بی‌صبری، بی‌عاطفگی و بی‌شعوری ما هستند. مراقب جوکرهایی که با گفتار و رفتار هر روزه خومان می‌سازیم باشیم!

 

پ.ن. رونوشت، به همه معلّم‌های عزیز!

  • ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۸

پیش‌نوشت: قبول دارم که «عشق باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که بدان می‌نگری!» یا به تعبیری مناسب‌تر «هر کسی از ظنّ خود شد یار من!»، ولی خب ...

بگذار آخر حرفم را همین اوّل بگویم: «خوشم نیامد.»

بس که بی‌ذوق و بی‌احساسم؟ یا مثلاً «پای استدلالیان چوبین بود» و از این حرف‌ها؟ شاید؛ اما به هر حال، نپسندیدم دیگر.

با چند نفر از کسانی هم که به شدّت پسندیده بودند به بحث که نشستیم، این طور برداشت کردم که قشنگی‌های ذهن‌ خودشان را بر این کتاب افکنده‌اند. چون کتاب، حرف‌های قشنگ نصفه و نیمه زیاد دارد که هرکسی بتواند از ظن خودش یار بشود و دریافت خودش از کتاب را دوست داشته باشد؛ اما خود کتاب از دید من، پر است از حکمت‌های نصفه و نیمه، جملات قشنگ بی سر و ته، جهانی فانتزی ولی بی‌قاعده. اسمش را گذاشته چهل قاعده* اما این قاعده‌ها، انگار هیچ حد و مرزی ندارند. 

می‌توانم به عنوان یک قصّه تاریخی از زندگی شمس تبریزی و مواجهه‌اش با مولوی به آن نگاه کنم و در مجموع کتاب خوبی باشد، اما حکمت‌ها و لطیفه‌های آن، لااقل برای کسی که با ادبیات فارسی یا متون اسلامی کمی آشنایی داشته باشد، چیز زیادی در بر ندارد.

 

پ.ن.1. با کمال احترام نسبت به عزیزانی که کتاب را دوست داشته‌اند.

پ.ن.2. این مسئله چیزی از قدردانی من نسبت به عزیزی که کتاب را از او هدیه گرفتم نمی‌کاهد.

پ.ن.3. حالا همه ماجرا هم منفی نبود، ها! از بعضی جاهایش هم خیلی خوشم آمد؛ مثلاً:

شمس گفت: «عاقبتمان را ما نمی‌دانیم. اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو، فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمی‌داری؛ ادامه‌اش خود به خود می‌آید.»

 

* اسم انگلیسی کتاب "The Forty Rules of Love" است.

سماع

  • ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۸