اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

پدر: تو .... چه شد که به این روز افتادی، و هنوز رسم آهسته رفتن نیاموخته به دویدن پرداختی، آن هم چنین به سر دویدنی؟

محمد: نیمی به اراده خداوند بسته بود و نیمی به اراده و اختیارِ من؛ و اختیار و اراده من، نیمی از خدمات ذهن من سرچشمه می‌گیرد، نیمی باز از آن‌چه خداوند در من به ودیعه نهاده است؛ و آن خدمات ذهن، نیمی از حُسنِ سلوک شما و مادر برمی‌خیزد، نیمی از عواملی متعدّد همچون معلّمان خوب، محلّه خوب، خوراک خوب، کتاب‌های خوب ... و این دو نیمه شدن تا بی‌نهایت هم ادامه دارد. 

 

مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲

ناقص بود؛ این را می‌دانست.

و این هیچ ایرادی نداشت؛ این را نمی دانست.

همین بود که مدام سعی می‌کرد کامل باشد؛ نه واقعاً، چون اصلاً ممکن نبود، که در چشم دیگران.

اشتباه کردن، لو رفتن این راز بود که او هم ناقص است؛ پس نباید می‌گذاشت اشتباه کند. 

اما مگر می‌شود اشتباه نکرد؟! مگر می‌شود هیچ ضعفی از خود نشان نداد؟!

«املای نانوشته، بی‌غلط است!»

پس شروع کرد به املا ننوشتن. به نکردن.

چسبید به همان کارهای ساده‌ای که همیشه در آن‌ها بهترین بود. پس در همان حد باقی ماند. 

و هر چه جلوتر می‌رفت، هر چه دیرتر می‌شد، و هر چه بیشتر بر این جایگاه خیالی کمال جاخوش می‌کرد،

معلوم شدن نقص‌هایش برایش دشوارتر، شبیهی سقوطی مرگبار، می‌نمود!

 

پ.ن. باید بپذیرم که کامل نیستم و این نمایشی را که هیچ کس باورش نمی کند (مخصوصاً خودم) تمام کنم. نه کامل هستم، و نه قرار است کامل باشم. اما اگر توهم کامل بودن را رها نکنم، در بهترین حالت متوسط باقی می‌مانم. 

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۱

منگم؛ درست شبیه کسی که از یک رویای طولانیِ دلچسب، چشم باز کرده و نه می‌داند کجاست و نه می‌داند چند وقت در خواب بوده؛ تنم را در ناکجاآباد  بیداری می‌یابم اما سرم هنوز در رویا می‌چرخد و دلم می‌خواهد باز به آغوش آن رویای نیمه‌کاره برگردم. چشمانم را محکم می‌بندم، غلتی می‌زنم، سعی می‌کنم همه چیز را در خیالم بازسازی کنم، اما ... بیداری محکم توی صورتم می‌خورد. باز تلاش می‌کنم، اما هر بار، با هر تلاش، رویا محوتر می‌شود و بیداری سنگین‌تر. 
ِعاقبت، هنوز دل‌بسته‌ی آن خوابِ شیرین، ولی در جهان بیداری، هاج و واج می‌نشینم و با خود خلوت می‌کنم؛ شاید مسیری از بیداری به رویا پیدا کنم؛ تا لااقل اگر نمی‌توانم ادامه قصه را در خواب ببینم، آن را در بیداری، همان گونه که می‌خواهم بسازم. 

  • ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۴
در حیرتم از آدمی؛ از این که چقدر می‌تواند در یک هم‌کلامی نیم‌ساعته، بِگَزَد و تلخ کند و برنجاند! چقدر می‌تواند از خودش پُر باشد، که این همه دهان به تمجید از خود باز کند و زبان به ستایش خود و تصمیمات همواره و هرکجا درستِ خود بچرخاند! چقدر می‌تواند بی توجه به زمان، و هوشمندی مخاطبش، حرف مفت بزند! چقدر می‌تواند در خواندن احساسات اطرافیان خطا کند و بزرگی دیگران را از معبر نگاه کوچک خود، تفسیر کند! همینقدر کوتوله! همینقدر ترحّم برانگیز! 

پ.ن.1. احمق منم، که گوش می‌کنم! (و حتی گاهی، از سر عادت، سر هم تکان می‌دهم؛ مثل بُز!)
پ.ن.2. خدا نکند که تنها چاره، گِل گرفتن باشد!
پ.ن.3. قشنگ معلومه شاکی‌ام، نه؟!
  • ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۲

Winston Churchill: Those who never change their mind never change anything.

پ.ن.1. چه چاخان‌های خوشگلی تحویلمون می‌دن!

پ.ن.2. جالب این که فیلم در ستایش مقاومت است.

  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۴

"بیست ساله که بودم، لحظاتی را تجربه کردم که کاملاً زندگی من را عوض کرد. در حالی که هنوز بچه بودم، پدر شده بودم. راستش، خیلی زمان مناسبی نبود. آن زمان فوتبال آماتور بازی می‌کردم و در طول روز هم دانشگاه می‌رفتم. برای پرداخت شهریه دانشگاه، در انباری کار می‌کردم که فیلم‌های سینمایی را انبار می‌کردند. و برای جوان‌هایی که این را می‌خوانند باید بگویم که منظورم از فیلم، DVD نیست؛ چون صحبت از اواخر دهه 80 است که همه چیز هنوز روی حلقه‌های فیلم ذخیره می‌شد. ماشین‌ها ساعت 6 صبح می‌آمدند تا فیلم‌های جدید را بار بزنند و ما باید آن جعبه‌های بزرگ فلزی را بار می‌زدیم؛ و چه سنگین بودند! دعا می‌کردیم که امروز نوبت فیلم‌های طولانی - مثل بن‌هور و این‌ها - نباشد که واقعاً کار سخت می‌شد.

شبی 5 ساعت می‌خوابیدم، صبح زود به انبار می‌رفتم و بعد به کلاس دانشگاه. شب به تمرین می‌رفتم و بعد که به خانه برمی‌گشتم، سعی می‌کردم با پسرم بازی کنم. دوران دشواری بود؛ اما همین دوران به من زندگی واقعی را آموخت.

من در سنین جوانی، تبدیل به یک آدم خیلی جدی شدم. همه دوستانم می‌خواستند که با هم شب به بیرون برویم، و تک تک ذرات وجود من هم می‌خواستند بگویم:«آره! آره! منم می‌خوام بیام!» اما، البته که نمی‌توانستم بروم؛ چون من دیگر فقط برای خودم نبودم. بچه‌ها برایشان مهم نیست که تو خسته‌‌ای و می‌خواهی بخوابی.

وقتی که تو نگران آینده آن موجود کوچکی هستی که به این دنیا آورده‌ای، این نگرانی واقعی است. این دشواری حقیقی است. هرچیز دیگری که در میدان فوتبال اتفاق می‌افتد، در مقایسه با این هیچ است.

گاهی مردم از من می‌پرسند که چرا همیشه لبخند می‌زنم. گاهی حتی بعد از باختن یک بازی هم هنوز لبخند می‌زنم. به خاطر این که وقتی پسرم به دنیا آمد، فهمیدم که فوتبال ماجرای مرگ و زندگی نیست. فوتبال نباید بدبختی و نفرت را گسترش دهد؛ باید الهام‌بخش و شادی‌آفرین باشد، به خصوص برای بچه‌ها!»

- یورگن کلوپ (منبع)

پ.ن.1. بازی، باید خیلی جدّی گرفته بشه؛ اما هم‌زمان باید حواست باشه که همه‌‌اش یه بازیه!

پ.ن.2. این آدم، این باشگاه، این شهر، چه هارمونی جذابی دارند!

  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰


  • ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۰

شادی راستین در زندگی، مفید بودن برای هدفی است که خودت آن را شکوهمند بدانی؛ که نیرویی در طبیعت باشی، نه توده‌ای تب‌دار و خودخواه از اندوه و درد، شاکی از این که چرا دنیا خودش را وقف شاد کردن من نمی‌کند.

پ.ن. بقیه‌اش رو ترجمه نمی‌کنم؛ ولی اصلش در ادامه اومده...

  • ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۴۵
به خودم که می آیم، می بینم که دوست دارم نامرئی باشم و فقط زل بزنم به صورتش که روبرویم نشسته و دارد به ماجرایی گوش می کند که بغل دستی اش تعریف می کند؛ همینطوری، بی آن که معذب بشود، نگاهش کنم و ردّ احساسات مختلف را روی صورتش تعقیب کنم؛ خنده، تعجب و این حس عجیب و غریبی که از قدیم یادم هست که یعنی «می دونم داری مزخرف میگی، اما ادامه بده!» 
دوست دارم نامرئی باشم و بی حساب آدم های دیگر، بی حساب سن و سالی که دارد کم کم از من می گذرد، قهقهه بزنم به شوخی هایی که از این طرف میز به آن طرف شلیک می شود. شوخی های که طعم تلخ و شیرینشان، می بردم به زنگ های تفریح ده - دوازده سال پیش و گعده های چند نفری گوشه حیاط. 
دوست دارم نامرئی باشم، پا بشوم و بی دلیل، محکم بکوبم پس گردن این بغلی و او هم (که اگر نامرئی باشد، بهتر است) بیافتد دنبالم و بقیه هم سوت و هوار بکشند و معرکه و مصحکه ای برپا بشود، درست مثل همان روزهایی که بی خود و بی جهت، بی بهانه خوش بودیم. 

اما نامرئی نیستم؛ نه من، هیچ کداممان نیستیم. پس مثل آدم های بیست و شش ساله محترم، که بعضی از هم‌دوره هایش حالا زن و بچه دارند و کسب و کار و برو بیا، می نشینم سر جایم و در همین حد کیفور می شوم از ساعتی بودن در این جمع قدیمی. احساس سبکی دارم، با کمی چاشنی شیطنت؛ انگاری که برگشته باشم به همان دوران نوجوانی و برای ساعتی در راحت ترین جای جهان نشسته باشم. حیرتم از این بیشتر می شود که بعضی از این آدم ها را بیشتر از یکی دو سال می شود که ندیده ام، اصلاً خبر ندارم از ماجرای زندگی شان؛ اما با این همه دوری، باز عجیب نزدیک اند. 

پ.ن. آدم ِ بدون خاطره‌، آدم مرده است؛ اگرچه نباید در خاطره ها ماند و گم شد. 
  • ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۱۵

زمین بازی، میدان جالبی است برای یاد گرفتن. اصل یاد گرفتنِِ زندگی، وسط همین بازی هاست؛ وگرنه ساعت ها کلاس و سخنرانی و منبر، اندازه یک دعوای ساده در زمین فوتبال چیز یاد آدم نمی دهد، البته به شرطی که یکی باشد که درست دعوا کردن را یاد آدم بدهد، وگرنه از دعوا کردن هم فقط چنگ انداختن، خراشیدن و رنجاندن را به امید برنده شدن یاد می گیریم.

خلاصه که خیلی چیزهای اضافی به بچه‌ ها یاد می دهیم و از یاد دادن چیزهای مهم تر می مانیم؛ تازه اگر خودمان آن ها را بلد باشیم. خوب بازی کردن، جنگیدن و بردن را یاد می دهیم، اما باختن را نه؛ همین است که یا بازی را می بریم، یا همه چیز را می بازیم.


پ.ن. شاید خیلی ارتباطی به موضوع نداشته باشد اما، به عنوان یک دروازه بان، همیشه دوست داشتم تیمم بیشتر تحت فشار باشد.

  • ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۰۸