اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

هیچ وقت فضای مجازی جای راحتی برای من نبوده؛ هنوز هم نیست. دنبال کردنش زیاد برای من سخت نیست، اما فعّال بودن چرا. عمومیّتِ بیش از حدّ فضا همیشه آزاردهنده بوده؛ این که هر چیزی که می نویسی یا حتی نمی نویسی قضاوت میشه، نسبت بهش توقّع ایجاد میشه و از فضای مجازی سر ریز می کنه به دنیای واقعی و اینقدر پیچ در پیج میشه که آدم ترجیح میده اصلاً کلاً نباشه تو این فضای مجازی لعنتی! ولی حالا بیرون اومدن از این فضا هم یک عالمه آفت پیدا می‌کنه.

یکی دیگه از دلایلی که با این فضا مشکل دارم، سطحی بودن روابطه. البته که این هم می‌تونه حسن باشه و هم عیب؛ اگر واقعاً دوست داری رابطه‌ای در سطحی‌ترین حالت ممکن حفظ بشه، فضای مجازی واقعاً می‌تونه عالی باشه. اما برای روابط جدی‌تر و عمیق‌تر اصلاً بستر مناسبی نیست. و مشکل همینه که گاهی حواسم نیست که حتی مبادله‌ی هر روزه‌ی لایک و پیام و صوت و تصویر، نمی‌تونه جای یک ربع صحبتِ رو در رو با یک دوست رو بگیره.

خلاصه اینا رو گفتم که بگم از فضای مجازی پرهیز دارم؛ اما از طرفی اینجا رو، همین وبلاگ رو عرض می‌کنم، با تمام مجازیّتش خیلی دوست دارم. ناگفته نماند که حتّی همینجا، همین دفترچه مجازی هم، یه مدتّی کاملاً شخصی بود و هیچکس از وجودش خبر نداشت؛ صرفاً چون تایپ کردن برام از نوشتن روی کاغذ راحت‌تر بود - و از اون راحت‌تر، پاک‌کردن - اینجا رو برای نوشتن انتخاب کردم. امّا الان برام کارکرد دیگه‌ای پیدا کرده. مجازی بودنش، و عمومی بودنش، بهم کمک می‌کنه که شفاف‌تر باشم و روراست‌تر؛ هم با خودم، هم با آدم‌های اطرافم. این که از مسائل خیلی کوچیک و کم‌اهمیّتی که به ذهنم می‌رسه تا چیزایی که زندگیم رو به خودش مشغول کرده اینجا می‌نویسم و هرکسی می‌تونه از راه برسه و اون رو بخونه، بهم کمک کرده که بیشتر خودم باشم و خیلی دنبال نقش‌بازی کردن نباشم.

کسی که این‌جا رو بخونه، احتمالاً می‌فهمه که من هم مثل همه آدمم؛ چیزی که گاهی حتی باید به خودم هم یادآوریش کنم. علاقه‌های متنوع و حتی گاهی متضاد دارم؛ حس‌های مختلفی دارم و می‌تونم در لحظاتی خیلی شاد، عصبانی، غمگین یا حتی پوچ باشم. نظراتم در طول زمان عوض شده و به احتمال خیلی زیادی باز هم خواهد شد. خلاصه این که انگار این جا، تونسته ساحت‌های پراکنده زندگی من رو کنار هم جمع کنه و تصویر واقعی‌تری از من ارائه بده؛ تصویری که ارائه اون در دنیای واقعی اصلاً کار آسونی نیست.

 

پ.ن: اینجوری نوشتن برام خیلی سخته! باید بیشتر یاد بگیرم ...

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۱

"With the world so set on tearing itself apart, it don't seem like such a bad thing to me to put a little bit of it back together."


پ.ن. قهرمان سازی، عرضه می‌خواهد و لعنت به این همه بی عرضگی ما!

  • ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۱۳

وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ

و چه صفت های خوبی را، که سزاوار آن‌ها نبودم، درباره من پخش کردی

 

دیگران شاید فریب ظاهر را بخورند - اگرچه شک دارم - اما خودم که دیگر خوب می دانم دستم چقدر خالی است؛ و همین است که وقتی به این عبارت می رسم، غرق شکر می شوم، و غرق شرم. 

 

پ.ن. و این دعای کمیلِ علی (ع)، چقدر حرف دل است؛ حرفِ-دل-ترین!

  • ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۲

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

  • ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۷:۱۸

هیچ وقت به برهان نظم در خداشناسی اعتقادی نداشته ام؛ یا شاید اینطوری بگویم بهتر باشد که: هیچ وقت برهان نظم در خداشناسی را درست نفهمیده ام. حالا بگذریم از این که به نظرم می آید که اصلاً خیلی هم برهان نباشد. و باز هم بگذریم از این که چرا جدیداً مرضی افتاده به جانم که نوشته هایم را اینطوری بی مقدمه و بعضاً پرت و پلا شروع می کنم؛ که این خودش موضوعِ مطلبِ مفصلِ دیگری است.

به هر حال و با تمام این تفاسیر، مانعی ندارد که با تماشای بعضی پدیده های زیبای منظم، خالقشان را ستایش نکنم (خیلی فکر کردم که این جا باید فعل را به صورت منفی به کار ببرم یا مثبت... و به نتیجه خاصی هم نرسیدم!). مثلاً همین پدیده ای که  نامش پرتقال است. و این پرتقال کشوری نیست در جنوب اروپا، بلکه میوه ساده ای است که هر بار بیشتر به ظرافتش نگاه می کنم، بیشتر حیرت می کنم و به شعف می آیم. از هر زاویه ای که نگاهش می کنم در نهایت زیبایی است. طراحی لایه لایه که فوق العاده است. رنگ آمیزی که بی نظیر است. ظرافت ریزترین اجزای داخلی که دیگر دیوانه کننده است. تازه همه این ها قبل از آن است که زیبایی طعم پرتقال شروع بشود.

خلاصه این که بدجوری عاشق پرتقال شده ام، و البته خالق پرتقال!



صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً


پ.ن.1: ارتباط با آیه صرفاً برداشت ذوقی ذهن حقیر است. طبیعتاً داستان مفصل تری در آیه مستتر است. 

پ.ن.2: خودم می دونم که قاطی کردم یه کم!

  • ۲۵ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۸

حافظ را که به دست می گیرم، 

به وقت نیت، 

«امَّن یجیب ...» می خوانم؛ 

تا که شاید تعبیرِ فالِ امسال، شما باشید 

و سحر بشود،

این روزگار یلدای غیبت.


کاش امشب، 

حافظ مژده رسیدن شما را 

زمزمه کند:

روز هجران و شب فرقــــــــت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

  • ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۸

آورده اند که در زمان های نه چندان دور، در همین مملکت خودمان، دانشگاه خیلی مهم بوده است. اصلاً آورده اند که وقتی یک دانشگاه می گفتی، صد تا دانشگاه از بغلش می زده است بیرون. آن زمان های چندان دور، می گفتند دانشگاه مبدأ تحولات است و دانشجو مؤذن جامعه. آن زمان ها، یعنی زمانی که هنوز نه انقلاب بود و نه آزادی، دانشگاه بود که فریاد آزادی و آزادگی سر می داد و آخرش هم شد یکی از پایه های محکم انقلاب.

اما امروز، انگار از مبدأ تحولات و مؤذن جامعه خبری نیست. دانشگاه، گرچه تند و تند کلی دکتر و مهندس و کارشناس و کارشناس ارشد تحویل جامعه می دهد، اما انگاری کمی بی بخار شده یا لااقل بخارش از این بخارهای سرد مصنوعی ست.

فعالیت های سیاسی دانشجویی، مدت هاست که جزء جدایی ناپذیر دانشگاه است. اما چندسالی می شود که این فضا رفته رفته کمرنگ شده و حتی اگر این کمرنگ شدن از نظر کمّی خیلی پیدا نباشد، از نظر کیفی بدجوری توی ذوق می زند. دانشجوی پیگیر و مطالبه گر و منتقد آن روزها، این روزها اگر حالش را داشته باشد و امتحان هم نداشته باشد، گاه و بی گاه، بیانه ای صادر می کند که آن هم بیشتر از نیاز به اعلام وجود ناشی می شود و یک نوع احساس تکلیف خفیف؛ آن قدر شعارهایمان از مد افتاده و نخ نما شده که دیگر خودمان هم حال نداریم در پی آن کف و سوت بزنیم یا صلوات بفرستیم.

اما به راستی مشکل از کجاست؟ دم دستی ترین و راحت ترین جواب این است که همه تقصیرها را بیندازیم گردن فضای بسته و دولت ها و رئیس فلان دانشگاه و قصه دانشجوهای ستاره دار! باشد، شکی نیست که فضای دانشگاه با فضای آن روزها که دانشگاه مبدأ تحولات بود فرق کرده است، اما من و توی دانشجو چطور؟ ما فرقی نکرده ایم؟

راستش را بخواهی، تقصیر دیگران سرجای خودش، اما اشکال خودمان را هم نمی شود نادیده گرفت. از نزدیک که نگاه کنی، دانشجوی امروز هم دیگر آن دانشجوی دیروز نیست؛ و این همه اش تقصیر فضای جامعه و دانشگاه هم نیست، انگار خودمان هم کم کاری کرده ایم. از دانشجوی دهه پنجاه و شصت فقط سبیل و پشت مویش برایمان مانده و چند تا از شعارهایی که مال همان موقع هاست. سال هاست که نشسته ایم و داریم شعارهای آن ها، آرمان های آن ها، حرف های آن ها را تکرار می کنیم. سال هاست نشسته ایم و داریم مصرف می کنیم؛ اما گمانم چند سالی است که دیگر ذخیره مان ته کشیده است؛ شاید به خاطر همین باشد که خودمان هم دیگر خریدار این حرفهای تکراری نیستیم.

شاید باید چند وقتی کمتر حرف بزنیم، بیشتر ببینیم و بشنویم و بخوانیم. شاید باید خودمان را از حرف های قدیمی مان که دیگر نو ترین شان مال دهه ی هفتاد است خلاص کنیم. حتی باید سرمان را از توی کتاب هایی که حرف هایشان دیگر کمی بوی نا گرفته بیرون بیاوریم؛ باید ببینیم و بشنویم؛ ببینیم مردم کوچه و بازار چه می خواهند، چه فکر می کنند، چه می گویند. شاید این طوری، اگر حرف دل مردم را بفهمیم، آن وقت بشویم شبیه دانشجوی قدیمی، شبیه دانشگاه آن روزها، همان که آورده اند مبدأ تحولات بود.


یادداشتی از «جیم» - مهر 1392

پ.ن.1. هیچ وقت آن طوری که باید «دانشجو» بودنم را به رسمیت نشناخته ام! 

پ.ن.2. یاد جیم بخیر! 

پ.ن.3: آدم باید خودش را جایی بنویسد و هر از گاهی برگردد و خود سابقش را بخواند.

  • ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۸:۰۰

"The problem is not the problem. The problem is your attitude about the problem. Do you understand?"

-Capt. Jack Sparrow


پ.ن.1: بزرگوار یکی دیگر از شخصیت های الهام بخش در زندگی نگارنده است. 

پ.ن.2: اندکی خل و چل بودن (یا لااقل نمودن) از نشانه های عقل است!

  • ۰۵ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۸

"Not looking for excuses is the right thing to do. I have made a lot of mistakes, and I still make mistakes, but I am not ashamed to look for the reasons behind those mistakes."


حتی پیش خودم هم تصور نمی کردم که روزی بیاید و فوتبال آن قدر برایم جدی باشد که اینجا از فوتبال بنویسم (و این یعنی که اینجا فقط راجع به مسائل جدی می نویسم؛ مثلاً!). اما شاید این نوشته اصلاً راجع به فوتبال نیست؛ چون یک نفر می تواند کاری بکند که فوتبال دیگر فقط فوتبال نباشد؛ کسی که رسم قهرمان بودن را بداند.

تقریباً هیچ وقت باور نداشته ام که بهترین دروازه بان دنیاست؛ منظورم این است که بوده اند، هستند و با احتمال خیلی زیادی خواهند بود کسانی که مثلاً شوت ها را بهتر بگیرند یا بهتر شیرجه بزنند. بعضی هایشان مدال و جام گرفته اند (یا خواهند گرفت) و مدتی هم درخشیده اند و بیشترشان کم کم عادی شده اند و آرام آرام رفته اند به وادی فراموشی. برای قهرمان بودن و مهم تر از آن، برای قهرمان ماندن، فقط گرفتن توپ های شلیک شده به سمت دروازه نیست که اهمیت دارد. می شود کاری کرد که درون دروازه تیم بازنده ایستاده باشی و باز هم قهرمان باشی. می شود طوری بود که حتی وقتی که می بازی، قهرمانانه بدرقه ات کنند.


پ.ن.1: راه درازی است از قهرمان شدن، به قهرمان بودن!

پ.ن.2: از اتلاف وقت به خدا پناه می برم!

پ.ن.3: اگر ایران نبود، لوس ترین جام جهانی عمرم می شد.

پ.ن.4: چند وقتی است که خودم دیگر با نوشته های خودم خیلی حال نمی کنم. علتش می تواند این باشد که وقت درست و حسابی برایشان نمی گذارم؛ اما شاید هم از برکت های از دست رفته باشد.

  • ۲۳ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۹
قرار است یک صفحه، تقریباً هفتصد کلمه، راجع به موضوعی یادداشت بنویسم. قبلاً حسابی به موضوع فکر کرده ام و یکی دو تا ایده خوب هم به ذهنم رسیده است. حتی جمله ها و عبارت های کلیدی یادداشت را هم در ذهن دارم. اما پای نوشتن که می نشینم، انگاری قفل می کنم. مشکل، جمله اول است. اسمش را بگذاریم لید یا مقدمه یا مطلع یا هرچی! نوشتن این یک جمله و رسیدن به اصل مطلب، کل نوشتن را متوقف یا حتی برای مدتی تعطیل می کند. آن وقت است که کلافگی می ماند، یک متن نوشته نشده و چند تا جمله و عبارت نپرداخته!

این نه اولین بار است که به این مشکل بر می خورم و نه احتمالاً آخرین بار! اما چند وقتی است که یاد گرفته ام چطور این سدّ محکم در برابر نوشتن را دور بزنم. راه حل ساده است: از وسط شروع می کنم. از همان جایی که بیشتر ذهنم آماده است. شروع می کنم به پروراندن همان چند جمله اساسی که از اول در ذهن داشته ام و آرام آرام، کاغذ پیش رویم (یا همان صفحه کامپیوتر) از کلمات پر می شود. کلمات که راه بیفتند از ذهن به قلم، دیگر جلوی جریانشان را گرفتن است که سخت می شود. آخر سر، بعد از نوشتن بندهای مجزای متن، بر می گردم و تکه ها را به هم وصل می کنم. متنم کامل می شود و کلافگی می رود همانجایی که عرب نی انداخت. 

اصلاً مگر کسی گفته بود که همیشه باید از اول شروع کنم؟ ... می شود، یا شاید حتی بهتر باشد، از وسط شروع کرد!

پ.ن.1: خیلی از عادت هایمان همین طوری حجاب می شود. می فهمی عزیزجان؟!
پ.ن.2: پس به اینرسی در نوشتن هم معتقد شدیم رفت!
  • ۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۸