اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

خورشید دیگر به وسط آسمان رسیده و حرارت نبرد را دو چندان کرده است؛ نبردی نابرابر؛ رویاروییِ سی هزار نفری با سپاهی که حالا کمتر از پنجاه نفر شده است. یک نفر از یاران به امام نزدیک می شود و از نماز ظهر می پرسد. امام به خورشید آسمان نگاهی می اندازد و دقایقی بعد، به فرمان امام، آماده نماز می شوند. 

فرستاده ای که به سپاه مقابل رفته بود تا برای اقامه نماز فرصتی بگیرد، با خاطری مکدر از ناسزاها برمی گردد و به ناچار نماز خوف در حالی برپا می شود که باید چند نفر از اصحاب از نمازگزاران مراقبت کنند. آخرین نماز شهدا آغاز می شود.

در سپاه مقابل، انگار که بر سر پلیدی مسابقه ای باشد، یکی ناسزا فریاد می زند، آن یکی مسخره می کند و گروهی هم به سمت نمازگزاران تیر می اندازند. سعید بن عبدالله حنفی مقابل امام است. تیرهای اول و دوم را با سپر دفع می کند؛ اما عدد تیرها زیاد است و همه را نمی شود با سپر گرفت. سپر را می اندازد و خودش سپر می شود، تیرها را با دست، با پا، با سینه می گیرد تا تیری به امام نرسد. 

نماز که تمام می شود، امام سمت او می دود و سرش را در دامان می گیرد. چشمان سعید که با چشمان امام تلاقی می کند، برق می زند. اما ناگهان برق چشم ها، جایش را به نگرانی غریبی می دهد: «یابن رسول الله! هل اوفیت؟ ... ای پسر رسول خدا! آیا به پیمانم وفا کردم؟» امام آرام می گوید: «آری، تو در بهشت هم پیشاپیش من قرار داری.»

 

پ.ن: «هل اوفیت؟»، چند روز است که در سرم تکرار می شود!

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰

اخبار مصائب مسلمانان میانمار به خودی خود تکان دهنده است؛ تماشای تصاویر که دیگر جای خود دارد. این که انسانی چنین رنج می کشد فاجعه بار است و این که انسانیت چنین شکست بخورد فاجعه بارتر. اما باز هم من با خودم درگیر می شوم. بحثم با خودم این است که منِ انسان، منِ مسلمان (که باید از هر انسانی، انسان تر باشم)، منِ شیعه (که باید از هر مسلمانی، مسلمان تر)، چه باید بکنم؟ 


بروم اینِستاگرام و استوری بگذارم؟ یا شاید اگر پست بگذارم بهتر باشد؟ لااقل کمک کنم هشتگ های مربوط به این داستان ترند بشوند؟ بروم در صفحات مقامات بین المللی کامنت بنویسم؟ یا تا جایی که توان دارم پست های مربوط به این فاجعه را لایک بزنم؟ یا ...


اما آیا با این کارها، کم کم و بیهوده، احساس وظیفه را در خود خاموش نمی کنم؟ این دادخواهی های مدرن، این احساس وظیفه های نیم بند، کم کم بی خیالم نمی کند؟ نکند احساس کنم کاری کرده ام، بی آن که حال آن مصیبت زده ها و مظلوم ها ذره ای بهتر شده باشد؟ نکند راضی شوم به همین ادای تکلیف؟ که بیشتر از این که ادای تکلیف باشد، اطفای احساس وظیفه است.


پ.ن.1: اطفای آتش = فرونشاندن آن تا سرد شود (دهخدا)

پ.ن.2: و سوال دیگر این است که حالا خاموشی محض بهتر است یا یک اعلام انزجار حداقلی؟

پ.ن.3: حالا من که دستم به جایی بند نیست (؟)، صدایم به جایی نمی رسد (؟)، کار بیشتری از من بر نمی آید (؟)؛ اما آن هایی که تواناترند و قدرتمندتر، آن ها چه باید بکنند؟ همین محکوم کردن ها و "باید بشود"ها کافی است؟ حالم به هم می خورد!

پ.ن.4: قبلاً هم در یادداشت دیگری با همین موضوع نوشته ام! این که هنوز پیش نرفته ام حس خوبی برایم نمی آورد.

پ.ن.5: ماجرای دعا، البته به کلی متفاوت است؛ دعا هم تکلیف است، هم اثر دارد. 

  • ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۵

"You take the blue pill, the story ends. You wake up in your bed and believe whatever you want to believe. You take the red pill, you stay in Wonderland, and I show you how deep the rabbit hole goes."

 

پ.ن.1: هر که او بیدارتر پر دردتر، هر که او آگاه تر رخ زردتر

پ.ن.2: واقعاً هدف ما از زندگی و انتخاب ما در زندگی آسایش است؟!

 

  • ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۹

ّF. Underwood: "Mr. Mahmoud, you may hate me. You may hate the office I hold. But here's the reality: I must make decisions every day that I hope are just. I don't know right from wrong all the time. I wish I did. But what I can't be is indecisive."

House of Cards 


تصور کنید به یکباره، در یک شهر غریب، از یک چهارراه ناآشنا سر در آورده اید و می خواهید از آن جا به مقصد نهایی تان، مثلاً هتل محل اقامت، برسید؛ چه می کنید؟ 


گزینه یک) قفل می کنید. از حرکت می ایستید. چند ثانیه ای هاج و واج، مثل گیج ها، به اطراف نگاه می کنید. کم کم ضربانتان بالا می رود و شروع به عرق کردن می کنید. کم کم مغزتان به کار می افتد و دست به دامن نقشه و هر رهگذر پیاده و سواره ای می شوید تا راهتان را پیدا کنید. ولی به هر حال، آن قدر صبر می کنید تا نسبت به مسیری که می خواهید انتخاب کنید یک اطمینان نسبی پیدا کرده باشید.


گزینه دو) هرگز توقف نمی کنید. یک نگاه خیلی کلی به مسیرهای ممکن می کنید و خیلی سریع، براساس آن چه عقل و دل و باقی ارگان های دست اندر کار می گویند تصمیم می گیرید و مسیرتان را انتخاب می کنید. تقریباً هیچ اطمینانی از درست بودن تصمیمتان ندارید اما وقت بیشتری هم صرف تصمیم گیری نمی کنید. 


اگر گزینه دو در مورد شما صادق باشد، کاملاً من را درک می کنید. اما اگر گزینه یک را انتخاب کرده باشید، من اصلاً شما را درک نمی کنم. 


پ.ن.1: روشن است که گزینه ها دو سر یک طیف هستند و خواننده باید عاقل باشد! 

پ.ن.2: در فرانک ذوب نشوم صلوات! 

پ.ن.3: بی تصمیمی (همان indecision گویاتر است) یک مشکل جدی محسوب می شود؛ البته چاره هم دارد. مثلاً یک یادداشت جالب در این زمینه را می توانید در اینجا بخوانید. 

  • ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۹

تا همین چند هفته پیش گمان می کردم که فرمان تصمیم های مهم زندگی ام همیشه به دست عقل بوده و چقدر این خوب است.

اما تازگی ها به حیرت دریافته ام که فرمان، کاملاً به دست دل است و عقل، صرفاً جاده دل را صاف می کند؛ یعنی یک جوری حساب و کتاب می کند که همان بشود که دل می خواهد. و این خوب است؟

  • ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۱

"In death there are no accidents, no coincidences, no mishaps and no escapes."


اگر سری فیلم های مقصد نهایی (یا همان Final Destination) را ندیده اید، مطمئن باشید که اصلاً چیزی را از دست نداده اید. اما اگر دیده باشید، احتمالاً لحظات اعصاب خرد کن آن را که شخصیت های داستان، بعد از گریز از یک حادثه مهیب مرگبار، در حال گذران زندگی عادی خود، از بین چندین و چند موقعیت مرگبار عادی گذر می کنند و عموماً در انتها به طرز فجیعی تکه و پاره می شوند، به یاد دارید.

قصه فیلم ها، البته سخیف تر از آن است که بخواهم اینجا به آن بپردازم (نه که اصلاً به چیزهای سخیف نمی پردازم!)؛ اما آن چیزی که برای من جالب است این است که چطور در لحظات مختلف این فیلم، به یک چاقوی آشپزخانه، یک نشتی آب ساده، یک پریز برق یا اجاق گاز معمولی یا اتوبوس و قطاری که از مسیر هر روزه اش عبور می کند و هزار و یک وسیله عادی دیگر، به چشم آلت قتاله نگاه می کنیم و وقتی شخصیت های داستان، در خانه خود قدم می زنند، انگار دارند در میدان مین راه می روند. هر لحظه مو به تنمان راست می شود که چگونه چیدمان این همه آلات قتاله شخصیت قصه را به مرگی وحشتناک دچار می کند. حتی اگر کمی اهل تخیل و توهم باشیم، تا یکی دو روز ممکن است در خانه خودمان هم از همین وسایل عادی وحشت کنیم یا مراقب این که هر چیزی را کجا قرار می دهیم باشیم. 

همین؛ برایم جالب بود که چه قدر ساده اندیشانه مرگ را دور می بینیم و گاهی با یک تلنگر معمولی، چقدر سریع حادثه رازآلود مردن را نزدیک احساس می کنیم. 


پ.ن1: راستش قصدم این بود که این نوشته،مثلاً رساله ای در باب ناپایداری دنیا یا نزدیک بودن هرروزه ما به مرگ باشد؛ اما خب، چرندی بیش نشد! ؛)

پ.ن2: کلاً چندی است احساس «ناتوانی-در-رساندن-منظور» دارم، فزاینده طور!

  • ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۶:۰۶

هر کتابی را نمی شود تا آخرش تحمل کرد؛ یا گاهی تمام کردن یک کتاب مثل کوه کندن می شود؛ یعنی مدام تعداد صفحات باقی مانده را می شماری که ببینی بالاخره کی این کتاب کوفتی تمام می شود؛ بعضی کتاب ها خواندنشان چندین ماه طول می کشد؛ نه که حجمشان زیاد باشد، نه! اصلاً آدم را آن طوری نمی گیرد که بنشینی و کتاب را تمام کنی. 

 

به هر حال، این کتاب اصلاً از آن کتاب ها نیست.

 

اشپیگل گفته کسی که از این رمان خوشش نیاید، بهتر است کلاً کتاب نخواند. اگر نگفته بود هم من می گفتم.

 

پ.ن: تازه بعد از خوندن کامل کتاب فهمیدم که اسم دوستمون Ove بوده، نه Ooh!

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۲
از همان اول، همیشه با شروع کردن صحبت مشکل داشتم؛ نه که کم رو باشم یا حرفی نداشته باشم، نه! اتفاقاً هر چه بیشتر حرف داشته باشم، شروع کردن سخت تر می شود؛ چون نمی دانم از کجا باید شروع کنم و به اصطلاح سر بحث را باز کنم. البته به گمانم یک قسمتش هم به وسواس مربوط باشد؛ چون دوست دارم همه چیز در بهترین حالتش شروع بشود و پیش برود. حتی همین خط خطی های اینجا را هم بیست بار می نویسم و پاک می کنم و دوباره می نویسم و پاک می کنم و دست آخر تصمیم می گیرم که همینطوری بی محابا شروع کنم به نوشتن و به خودم قول می دهم که دیگر پاکش نکنم. 
 
خلاصه که این بار گفتم لااقل این آخر شعبانی، تا هنوز مهمانی رمضان شروع نشده، بنشینم یک گوشه و با خودم و خدا خلوتی بکنم. حساب هایم را صاف کنم و حرف هایم را بگویم:  یک دنیا حرف های نگفته از گذشته، شُکرها و درد دل ها و باز هم شُکرها، و یک کمی هم آرزو برای روزهای نیامده. اما ... اما باز گیر کردم سر این که چطور و از کجا شروع کنم...
 
فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ 
مُسْتَکِینا لَکَ مُتَضَرِّعا إِلَیْکَ رَاجِیا لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی 
وَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی 
وَ لا یَخْفَى عَلَیْکَ أَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی وَ أَرْجُوهُ لِعَاقِبَتِی
 
پس به سویت گریختم و در برابرت ایستادم،
با حال درماندگی و زاری، ولی امیدوار به پاداشی که نزد توست؛
و خودت درونم را می دانی و از حاجتم با خبری و نهانم را می شناسی،
و بر تو پوشیده نیست کار بازگشت و سرانجامم، و آنچه که می خواهم به زبان بیاورم و خواهش خود را با آن بازگو کنم و آن چه برای عاقبتم بدان امید دارم.
 
 
پ.ن1: با کریمان کارها دشوار نیست!
پ.ن2:  اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِی مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ
  • ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۵

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم؟

هجوم زخم تو را نمی کشد تن من، برای کشته شدن چه کنم؟

هزار و یک نفری به جنگ با دل من، برای این همه تن چه کنم؟

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم؟


پ.ن: 24 سال گذشت، چقدر فرصت باقی است؟!

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۰

اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ، 

رَاضِیَةً بِقَضَائِکَ، مُولَعَةً بِذِکْرِکَ وَ دُعَائِکَ، 

مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ أَوْلِیَائِکَ، مَحْبُوبَةً فِی أَرْضِکَ وَ سَمَائِکَ، 

صَابِرَةً عَلَى نُزُولِ بَلائِکَ، شَاکِرَةً لِفَوَاضِلِ نَعْمَائِکَ، 

ذَاکِرَةً لِسَوَابِغِ آلائِکَ، مُشْتَاقَةً إِلَى فَرْحَةِ لِقَائِکَ، 

مُتَزَوِّدَةً التَّقْوَى لِیَوْمِ جَزَائِکَ، مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ أَوْلِیَائِکَ، 

مُفَارِقَةً لِأَخْلاقِ أَعْدَائِکَ، مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْیَا بِحَمْدِکَ وَ ثَنَائِکَ.

 

پ.ن.۱. چند وقتی بود زیادی رنگ دنیا گرفته بود اینجا!

پ.ن.۲. سال خوبی بود بحمدلله، مخصوصا این ساعت های آخرش!

پ.ن.۳. ایوان نجف عجب صفایی دارد ...

پ.ن.۴. اللَّهُمَّ إِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتِینَ إِلَیْکَ وَالِهَةٌ ... 

  • ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۶