اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

همه خوب ها و بدها، قوی ها و ضعیف ها، بالاها و پایین ها و به طور کلی همه این طرفی ها و آن طرفی ها، تکلیفشان نسبتاً معلوم است. اما این وسطی ها، این هایی که نه این طرفی هستند و نه آن طرفی - یا کمی این طرفی هستند و کمی آن طرفی - مانده اند بلاتکلیف! کلاً قصه عجیبی است قصه متوسط‌ها!

مشکل بزرگ متوسط ها این است که متوسط هستند! اصل گرفتاریشان همین است که نه جزو این دسته اند و نه جزو آن دسته و در نتیجه معمولاً حسابی برایشان باز نمی شود. یعنی اصلاً کسی حواسش نیست که این ها وجود دارند و نه تنها وجود دارند بلکه اتفاقاً تعدادشان هم خیلی زیاد است (رجوع شود به شکل). آن قدر تمرکز روی دو سر طیف زیاد است که گاهی این توده ی خاموشِ آن وسط، به کلی فراموش می شود. جالب تر این که حتی گاهی خودشان هم حسابی برای خودشان باز نمی کنند و مدام در تلاشند تا یا این طرف قرار بگیرند و یا آن طرف! یعنی اصلاً متوسط بودن را جایگاه نمی دانند؛ صرفاً برزخی است برای عبور از یک طرف، به طرف دیگر.

فارغ از این که متوسط بودن خوب است یا بد، درست است یا غلط، یا اصلاً فایده دارد یا نه، این که متوسط ها هم هستند و هم زیاد اند، یک واقعیت است؛ واقعیتی که خیلی وقت ها در هیاهوی آدم های دو سر طیف گم می شود. و این گروه متوسط، یعنی همان آدم های زیاد آن وسط، شاید بیش از بقیه نیازمند توجه و برنامه ریزی باشند. (و نه الزاماً توجه و برنامه ریزی در جهت ملحق شدن به یکی از طرفین!)

 

پ.ن.1: این یادداشت هم کمی سیاسی است، هم دینی، هم اجتماعی و هم فرهنگی! ... ولی در مجموع خط خطی ای بیش نیست!

پ.ن.2: گاهی وقت ها انتخاب عکس خوب برای یک پست، از متن آن مهم تر است!

پ.ن.3: بیشتر از 6 ماه طول کشید نوشتن این چند خط!

  • ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۰

موضوع استقلال و تعریف و حدود آن در علوم مختلفی مورد بحث است؛ اما حالا که این روزها تفسیر ریاضی پدیده ها باب شده (!)، بگذارید بگوییم که استقلال از نظر ریاضی مفهوم مشخصی دارد. مثلاً در نظریه احتمال گفته می شود که دو پدیده (یا پیشامد) هنگامی مستقل هستند که احتمال وقوع یکی بر احتمال وقوع دیگری تأثیری نداشته باشد. یا به بیان دیگر (و در تعریف استقلال آماری) گفته می شود که دو پدیده وقتی مستقل هستند که یکی شامل هیچ اطلاعاتی راجع به پدیده دیگر نباشد. روی دیگر سکه استقلال وابستگی است؛ یعنی یک پدیده، اطلاعاتی از دیگری را در بر داشته باشد، یا احتمال وقوع آن بر احتمال وقوع دیگری موثر باشد. 

با این تعاریف و تفاسیر، وابستگی دو پدیده فقط شامل ارتباط مستقیم آن دو نیست؛ بلکه حتی دو پدیده متضاد نیز می‌توانند به هم وابسته باشند. به تعبیر ساده تر، پدیده هایی مثل زوج و فرد، شب و روز، یا دو نفر آدم لجباز که الزاماً خلاف نظر هم رفتار می کنند نیز مستقل از هم نیستند. مرسی ... اَه!

 

پ.ن1: شاید در سال های بعد به مفهوم آزادی از نگاه ریاضی هم بپردازیم.

پ.ن2: این لفاظی را جدی نگیرید! نگارنده خود به عدم قوام لازم لفاظی آگاه است.

  • ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۲

... 

به قدم زدن ادامه دادند تا نیچه سخن از سر گرفت: « من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جستجوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است!» 

...

 

پ.ن.1: ترکاند ما را این کتاب!

پ.ن.2: شاید گویه‌های (Quotes) عمیق تر و کلیدی تری را می شد از این کتاب نقل کرد اما بنا بر ملاحظاتی این یکی انتخاب شد!

پ.ن.3: مطالعه این کتاب به هیچ وجه به اذهانی که به حجم بالایی از تفلسفات روزانه عادت ندارند توصیه نمی شود! ... اصلاً کلاً توصیه به مطالعه این کتاب را  بنده فردای قیامت گردن نخواهم گرفت! گفته باشم! 

  • ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۰

"I don't know if we each have a destiny, or we're all just floating around accidental-like on a breeze, but I, I think maybe it's both; Maybe both is happening at the same time."

پ.ن1: همه ما سرنوشتی داریم که خود از آن بی خبریم؛ پس به جای تلاش بیهوده برای پیدا کردن سرنوشت، شاید بهتر باشد خودمان را به جریان آرام زندگی بسپاریم. 

پ.ن2: منظورم از پی نوشت فوق به هیچ عنوان انفعال نیست! ... تلاش می کنم منظورم را به زبان بیکانه در پی نوشت ذیل تبیین کنم!

P.S.3: Stick to some simple rules in your whole life; Don't even try to understand God's plan; Don't make everything unnecessarily complicated; Just live, and enjoy!

  • ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۰

این که چرا این طور شد و او شد چهل و پنجمین رئیس جمهور آمریکا خودش داستان مفصلی است؛ تحلیلش هم خیلی مفصل تر و پیچیده تر از آن است که بعضی ها به این سرعت بتوانند درباره اش نظریه پردازی کنند. اما به هر دلیل و هر کیفیتی که بود، ظاهراً کار تمام شده و این میلیاردر زردمو، وارث بعدی کاخ سفید خواهد بود.

کیلومترها دورتر از آمریکا، این سر دنیا، خیلی ها از این اتفاق ناراحت شدند و خیلی ها هم خوشحالند. ناراحت ها به نژادپرستی، اسلام ستیزی، جنگ طلبی، دیوانگی، بی اخلاقی و بی شعوری ترامپ فکر می کنند و برای آینده خودشان، کشورشان و جهان نگران اند. اما خوشحال ها دلایلشان معمولاً متفاوت تر است. عده ای خوشحالند چون ترامپ را خارج از دایره سیاستمداران متعارف آمریکایی می دانند و حضورش برایشان نشانگر بی اعتمادی مردم به سیاست بازی های متعارف آمریکا و نویدبخش تغییر است. اما عده ای دیگر به همان ویژگی های بالا (یعنی بی اخلاقی و بی شعوری و غیره) فکر می کنند اما خوشحال اند. خوشحال از این که این ویژگی ها آمریکای دشمن را ضعیف و تنها خواهد کرد و شاید حتی به تجزیه بکشاند. از دید آن ها ترامپ بلایی است به جان آمریکا، یعنی دشمن درجه یک ما و بشریت! و بلای نازل شده بر دشمن ما، برای ما مبارک است.

فارغ از درستی یا نادرستی این تحلیل ها در مورد آینده آمریکا با ترامپ، که در مورد درستی آن ها تردید جدی دارم، در مورد درستی (اخلاقی بودن) این خوشحال شدن ها هم تردید جدی دارم. سیگنال خطرناکی است برای بشریت پیروزی ترامپ!

 

پ.ن1: این دفتر مجازی صرفاً بازتاب دهنده گفتگوهای درونی و ذهنی حقیر بوده و هیچگونه قصد و ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود نداشته و ندارد. به همین دلیل هم طبیعتاً تلاش می شود ادبیات متناسب با فضا انتخاب شود. (گفتم شفاف کنم مسئله رو!)

پ.ن2: قویاً به همه آن هایی که از پیروزی این آقا حتی اندکی خوشحال شده اند (که خودم هم کم و بیش برای مدت زمانی کوتاه در این زمره قرار داشتم) توصیه می کنم که به خود مراجعه کرده و ارزش هایشان را مجدداً مورد بازبینی یا مرور قرار دهند.

پ.ن3: و نه که قبلی ها تحفه ای بوده باشند!

  • ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۶

از بچگی (یعنی وقتی از این هم بچه تر بودم) همیشه درگیر این سوال ها بودم که "کار خوب یا بد یعنی چه؟"، "اصلاً کی یا چی تعیین می کند که کاری خوب است یا بد؟!"، یا اینکه "آیا خدا (که همزمان هم مهربان است و هم عادل) به کافران و غیرمسلمانانی که کار خوب می کند هم پاداش می دهد یا خیر؟" (بعله! به هر حال بنده از همان عنفوان کودکی، با مسائل جدی در حوزه فلسفه اخلاق و الهیات درگیر بوده ام!) و یا مثلاً همان سوال کلیشه ای که " بالاخره خدا، حضرات ادیسون و بِل و فلمینگ و پاستور و دیگران را، با آن همه سابقه خدمت به بشریت، به بهشت نعیم خود راه می دهد یا خیر؟"

 

اکنون که بیست و چهارمین سال عمر هم از نیمه گذشته، هنوز پاسخ روشنی برای بسیاری از این پرسش های کودکی ندارم؛ البته در خیلی از موارد تصمیم گرفته ام کار خدا را به خدا واگذار کنم و در باقی موارد هم خرده نظراتی دارم که گمان می کنم ریشه در کتب ضاله ای داشته باشد که در همان کودکی خوانده ام! برشی از یکی این کتب در ادامه آمده است.

 

پ.ن1: متن از کتاب آخرین نبرد، از مجموعه افسانه های نارنیا، نوشته آقای سی. اس. لوئیس است.

پ.ن2: بابت بیگانه بودن زبان متن پوزش می طلبم. ضمناً متن از قول شخصی نقل می شود که لهجه او برای بیگانگان هم کمی بیگانه است! (لذا آنچه آمده، ایراد تایپی ندارد، بلکه همانی است که نویسنده مرقوم داشته است!)

پ.ن3: ناگفته نماند که بعضاً گفته می شود (و به نظر نیز صحیح می رسد) که نویسنده در این کتاب، به صورت کاملاً نمادین و در پوشش تشبیهات و استعاره های فراوان، شدیداً برای ارائه چهره ای سیاه از اسلام (در مقابل چهره ای سفید از مسیحیت) کوشیده است! خلاصه آنکه راقم این سطور (همین سطور فارسی را عرض می کنم) آن قدرها هم از مرحله پرت نمی باشد.

 

  • ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۰

«وقتی نابغه ای واقعی در دنیا پیدا می شود، می توانید او را از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیهش متحد می شوند.»

-جاناتان سوئیفت

"When a true genius appears in the world, you may know him by this sign, that the dunces are all in confederacy against him"

-Jonathan Swift


جمله ی عمیق و دقیقی است، مگر نه؟! یک طنز تلخ ولی زیبایی هم در خودش دارد. از آن عبارت هایی که جان می دهد وسط یک جمع نسبتاً فرهیخته، جهت ابراز فرهیختگی، آن هم با سوزی از ته دل، قرائت شود. اشتراک گذاشتن در شبکه های اجتماعی و فرستادن برای این و آن که جای خود دارد. 

اشتباه نکنید! حرفم این جا ستایش این جمله یا شرح و بسط حکمت نهفته در کلماتش نیست. شاید اگر چند روز پیش می خواستم راجع به این جمله چیزی بنویسم، شروع می کردم به آب و تاب دادن صف آرایی ابلهان در برابر نوادر و نوابغ دوران های مختلف، اما مطلبی که از دیروز ذهنم را درگیر کرده باعث شده که حرف دیگری داشته باشم. 

شرط می بندم که اکثر ما بعد از خواندن جمله بالا، خودمان را جای نابغه تصور کرده ایم و ذهنمان رفته است سراغ مواردی که دیگران، یا همان ابلهان، حرفمان را نفهمیده اند و به خاطر همین عدم درک آن چه در سر مبارک ما بوده است، در مقابلمان ایستاده اند. ممکن است اقلیتی هم باشند که فروتنی کرده باشند و با خواندن جمله، خودشان را جای نابغه ننشانده باشند و نوابغی دیگر را تصور کرده باشند که آن ها قدرشان را می دانسته اند، اما دیگران، یا همان ابلهان، در برابرشان مقاومت ها کرده اند. به هر حال آنچه که مسلم است این نکته است که همه ما، چه از نظر خودمان نابغه باشیم و چه حامی نابغه ها، هیچ وقت خودمان را در جایگاه ابله ها تصور نمی کنیم!

حالا، اگر متوجه منظورم شده اید، با این نگاه دوباره جمله بالا را بخوانید و جسارتاً تلاش کنید وجود مبارک خودتان را جای ابله ها تصور کنید و مواردی را لابلای خاطراتتان جستجو کنید که ابلهانه در برابر نابغه ها ایستاده اید. من که حداقل یکی دو موردی در مورد خودم سراغ دارم.


پ.ن1: به جان خودم قسم که این پست هم بیگانه با ایام نیست!

پ.ن2: کتاب خیلی خوبی بود، یک کمدی عالی که نقدهای به جایی هم دارد.

  • ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
تا جایی که تاریکی اجازه می دهد و چشم کار می کند فقط بیابان است. بیابانی خالی از حیات و حرکت؛ نه جنبنده ای، نه گیاهی و نه حتی وزش نسیمی؛ انگار که گذر زمان متوقف شده باشد. تمام صحرا در سکوت غلیظی فرو رفته است و آسمان شب سایه انداخته است به کل صحرا؛ نه خبری از ماه در آسمان است و نه ستاره ای پیداست. و حسین، یکه و تنها، میان این جهانِ به خواب رفته ایستاده است.
ناگهان صدای حرکتی از پشت سرش به گوش می رسد. بر می گردد و در دور دست، نور مشعل های قافله ای را می بیند. زیرلب خدایش را شکر می گوید و به سمت قافله می دود. قافله هم آرام پیش می آید. سواری تیزرو، جلوتر از قافله به او می رسد. سر و صورتش را پوشانده است و سوار بر اسبی بزرگ، مقابل او متوقف می شود. حسین نفسی می گیرد تا از نشانی و مقصد قافله بپرسد، اما سوار، با صدایی بم و زنگدار، خود به سخن می آید: 
 
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
 
و جایی را در پشت سر حسین و درست در امتداد مسیر قافله با دست نشان می دهد. بر می گردد و به جایی که سوار نشان داده است می نگرد. هراسی در دلش جان می گیرد. درست روبروی قافله و در فاصله ای نه چندان دور، طوفانی از شن، زمین را به آسمان رسانده است. طوفانی از شن، اما تاریک تر، غلیظ تر، و شوم تر. اما قافله، انگار نه انگار که طوفان در انتظارشان باشد، آرام آرام، مسیر خود را می رود.
 
باز برمی گردد، اما خبری از سوار نیست. به سمت قافله، که حالا فاصله اش با او خیلی کمتر شده است، می دود. می خواهد بداند کیست این قافله سالاری که این طور بی محابا به سمت طوفان در حرکت است. نگاهش به سواری می افتد که پرچم بزرگی در دست دارد و جلوی کاروان در حرکت است. چهره اش پیدا نیست، تاریکی چهره اش را مخفی کرده است. نزدیک تر که می شود، پرچمدار را می شناسد و نفسش در سینه حبس می شود. عباس است، برادرش! خشکش می زند و نگاهش دوباره به طوفان می افتد. صدای سوار دوباره در گوشش زنگ می زند:
 
 
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
 
و از خواب می پرد. چند بار می گوید «انا لله و انا الیه راجعون» و بعد «الحمدلله رب العالمین». پسرش علی اکبر نزدیکش می آید - چقدر سیمایش شبیه رسول خداست! - و می پرسد: «قربانتان گردم، چه شده؟» - صدایش هم! - خواب را برای پسر تعریف می کند و می گوید: «فهمیدم که این خبر مرگمان است که به ما گوشزد شده است.» علی نزدیکتر می آید و با صدایی آرام - درست شبیه رسول خدا! - می گوید: «پدرجان! الهی که بد نبینی، ولی مگر ما بر حق نیستیم؟» حسین چشم می دوزد به چشم های علی. « چرا پسرم، قسم به همان خدایی که به نزد او بازمی گردیم که ما بر حقیم.» علی لبخندی می زند، چشمانش برق می زند، صدایش را پایین تر می آورد و می گوید: «پس پدرجان، باکی نداریم از این که بر حق بمیریم!»
حسین هم لبش به لبخند باز می شود، دستان علی را در دست می گیرد و چشم به صورت زیبای پسر می دوزد. «خدا خیرت بدهد پسرم! خدا خیرت بدهد پیغمبر جوان من!»
 
پ.ن. خدا کند که امسال هم به محرمش راهمان دهند!
  • ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۳

"Harry, there is never a perfect answer in this messy, emotional world. Perfection is beyond the reach of humankind, beyond the reach of magic. In every shining moment of happiness is that drop of poison: the knowledge that pain will come again. Be honest to those you love, show your pain. To suffer is as human as to breathe."


-Harry Potter and the Cursed Child

پ.ن1: ظاهراً این قصه نمی خواهد دست از سر من بردارد! ... البته که من هم نمی خواهم!

پ.ن2: گاهی از این که پست انگلیسی زیاد بشود پرهیز می کنم، اما بعد می بینم که دلیل خاصی ندارد.

پ.ن3: درد، رنج، مشکلات و سختی ها جزئی از زندگی نیست، خود زندگی است!

(جمله چرتی است! اما به مفهوم درستی اشاره دارد!)

  • ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۰

قیاس حملی که از کتاب کایزه‌وتر، منطق آموخته بود: «کایوس آدم است، آدمیان فانی‌اند، بنابراین کایوس فانی است.»، در اطلاق به کایوس همیشه به نظرش درست آمده، اما در اطلاق به خودش یقیناً درست نیامده بود. اینکه کایوس - انسان به مفهوم مجرد - فانی بود، درستِ درست بود، اما او که کایوس نبود، انسان تجریدی نبود، موجودی بود جدا از دیگران، جدای جدا. 

روزگاری وانیا کوچولو بود، که مامان و بابا داشت، میتیا و ولودیا داشت، اسباب بازی و سورچی و دایه داشت؛ بعدش کاتنکا را داشت و جملگی شادی ها، غم ها و لذت های نوباوگی، کودکی و نوجوانی را. از بوی آن توپ چرمی راه راه که وانیا کشته مرده اش بود، کایوس چه می دانست؟ آیا کایوس دست مادرش را آن جور بوسیده بود و حریر لباس مادرش برای کایوس آن جور خش خش کرده بود؟ آیا کایوس در مدرسه، وقتی که مزه کلوچه بد بود، آن جور الم شنگه راه انداخته بود؟ آیا کایوس آن جور عاشق شده بود؟ آیا کایوس می توانست مثل او در دادگاه بر مسند بنشیند؟ «کایوس راستی راستی فانی بود و حق هم همین بود که بمیرد! اما درباره من، وانیا کوچولو، ایوان ایلیچ، با همه اندیشه ها و عواطفم، قضیه به کلی فرق می کند. مردن من الکی که نیست. اگر بمیرم واویلاست.»

چنین بود احساس او.

  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۱