اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

از ظهر به این طرف مدام دلشوره دارم. سر هیچ کاری آرام نمی گیرم؛ می نشینم پای درس یا کتاب یا بالا و پایین کردن اینترنت، اما چند دقیقه ای که می گذرد باز رشته افکارم به هم می پیچد و شاید برای صدمین بار بلند می شوم و شروع می کنم دور اتاق قدم زدن. وقت قدم زدن، گاهی توی سرم و گاهی بلند بلند با خودم حرف می زنم تا خودم را برای لحظه مواجهه آماده کنم. از دیروز کلی فکر کرده ام اما هنوز هم درگیر این هستم که کلمات را جوری داخل جملات بچینم و جملات را طوری ردیف کنم که به بهترین ترکیب ممکن برسم و یک جوری، بدون کش دادن و حرف و حدیث های بعدی، قضیه را ختمش کنم.


از روز قبل از پریروز، که بحثمان شد و دعوایمان بالا گرفت، تا حالا نه با هم یک کلمه حرف زده ایم و نه اصلاً با هم مواجه شده ایم. پریشب که من آن قدر دیر آمدم که کسی بیدار نبود و دیشب هم که او کمی دیر آمد، من مثلاً خواب بودم. اما دیگر بیشتر از این نمی شود این جاخالی دادن ها را  کش داد؛ یعنی اصلاً خوب هم نیست. بالاخره آخرش باید یکی کوتاه بیاید و این کدورت و سکوت آزاردهنده تمام شود. این است که تصمیم گرفته ام امشب دیگر کار را یکسره کنم. در واقع  از همان پریروز می خواستم با یک معذرت خواهی ساده تمامش کنم؛ اما خب، وقتی آدم خودش را محق بداند یک کمی قضیه سخت می شود. 


هرچه غروب نزدیک تر می شود، دلشوره های منی که هنوز ذهنم از چیزی که می خواهم بگویم خالی ست، بیشتر می شود. نمی دانم چرا کار این قدر برایم سخت شده و تا این حد در انتخاب کلمات وسواسی شده ام، اما همین وسواس تا جایی پیش می بردم که جدی جدی به این فکر می کنم که امشب را هم خودم را به خواب بزنم تا بلکه فردا چاره ای پیدا کنم. در همین فکرها هستم که صدای زنگ در می آید؛ نیاز به آینه نیست تا بفهمم که رنگم پریده است؛ خیلی کند، با ذهنی خالیِ خالی، می روم سمت در و در را باز می کنم. تا می آیم یک «سلام» از گلوی خشکم حواله کنم، امانم نمی دهد و می گوید: «سلام، کجایی پس تو پسر؟! دستم افتاد... بجنب اینا رو از دستم بگیر، یه کیسه تخمه هم  تو آسانسوره،  بردار! ... پس چرا تلویزیون خاموشه؟! ... من گفتم الان نشستی داری بازی رو تماشا می کنی که! ...» 


دلشوره، جای خودش را به قدردانی و  رهایی  می دهد. به خودم، توی آینه آسانسور چشمکی می زنم و می روم تا بازی را ببینیم، با هم!

  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۴

می گفت:  "اگر آدم خودش را سرباز عصر ظهور بداند، خب یک جور دیگر کار می کند، یک جور دیگر برنامه ریزی می کند، اصلا یک جور دیگر زندگی می کند."


و من، خیلی محکم، سر تکان می دادم.


پ.ن1: گاهی دلم کمی نگاه عاقل اندر سفیه می خواهد!

پ.ن2: قبول داری که باید کاری بکنیم؟! که اینطوری نمی شود؟!

  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۱۷

یکی از وقت گیرترین بخش های خانه تکانی، تکاندن کتابخانه است. بی اغراق به قدر تکاندن بقیه خانه وقت می گیرد. کتاب هیکی از وقت گیرترین بخش های خانه تکانی، تکاندن کتابخانه است. بی اغراق به قدر تکاندن بقیه خانه وقت می گیرد. کتاب ها چنان درگیرم می کنند که یکدفعه به خودم می آیم و می بینم که چند ساعتی گذشته اما هنوز قفسه اول تمام نشده و در مجموع بیشتر از صد صفحه کتاب ورق زده ام. بعضی از کتاب ها را دوباره داخل قفسه اش برمی گردانم اما بعضی هایشان هم کنار تخت تلنبار می شوند و در صف طولانی خوانده شدن قرار می گیرند. 

  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۴

- نه، من پی دوست می گردم. «اهلی کردن» یعنی چه؟

- یک چیزی ست که پاک فراموش شده . یعنی «ایجاد علاقه کردن» ...

- ایجاد علاقه کردن؟

- بله. مثلاً تو برای من هنوز پسربچه ای بیش نیستی، مثل صد هزار پسر بچه دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من در همه عالم یگانه می شوی و من هم برای تو...

- کم کم دارم می فهمم. یک گل هست... که گمانم مرا اهلی کرده باشد...


پ.ن: این کتاب را باید خواند. آن هم نه یک بار، بلکه هر چند ماه یک بار!

  • ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۲


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." شاید پیش از این ها بیش از این بودم، اما حالا فقط همین هستم. هر روز صبح، از خواب که بیدار می شوم، این جمله را چند بار روبروی آینه با خودم تکرار می کنم. چند دقیقه ای زل می زنم به چشم های آن سوی آینه و تلاش می کنم کسی را در عمق یخ زده ی آن ها پیدا کنم...


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." دمای دنیای من همیشه زیر صفر است؛ هرچند که من مدت هاست به سرما خو گرفته ام. نگاه سرد و جملات یخ زده ی دیگران آزارم نمی دهد. کلاً به ندرت چیزی آزارم می دهد؛ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، کلاً چیز زیادی احساس نمی کنم. البته گاهی وقت ها، وقتی که زیادی توی آینه به چشم ها زل می زنم، یکدفعه سردم می شود.


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." کار من حساس و فوق العاده خطرناک است. نمی توانم اجازه بدهم احساس یا علاقه های شخصی ردی از خود روی رفتار یا گفتارم به جا بگذارد. به خاطر همین است که خودم را در عمیق ترین نقطه وجودم پنهان کرده ام. قبلاً می دانستم که خودم واقعاً با کدام طرفم، اگرچه خاطرات خیلی مبهمی از آن زمان دارم؛ اما از وقتی که خودم را در عمق وجودم گم کرده ام، دیگر کاملاً دوجانبه هستم.



پ.ن1: امان از آدم احمق! امان!

پ.ن2: اعتماد در روابط میان ابناء بشر سرمایه بسیار بزرگی ست.

پ.ن3: این که فانتزی بود، اما گاهی وقت ها واقعاً احساس دوجانبگی می کنم.

  • ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۷

I have a dream today!


I have a dream that one day every valley shall be exalted, and every hill and mountain shall be made low, the rough places will be made plain, and the crooked places will be made straight; "and the glory of the Lord shall be revealed and all flesh shall see it together."


This is our hope, and this is the faith that I go back to the South with.


With this faith, we will be able to hew out of the mountain of despair a stone of hope. With this faith, we will be able to transform the jangling discords of our nation into a beautiful symphony of brotherhood. With this faith, we will be able to work together, to pray together, to struggle together, to go to jail together, to stand up for freedom together, knowing that we will be free one day.


P.S: I have a dream too!

  • ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۴

Life is very long. T. S. Elliot. Not the first person to say it, certainly not the first person to think it, but he's given credit for it because he bothered to write it down.

Now if you say it, you have to say his name after it. "Life is very long." T. S. Elliot. Absolutely goddamn right.

  • ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۹


آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...


یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریا تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید، 

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!

  • ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۹

جای همه برادران خالی بود. دیشب، مقابل لانه نحس سعودی ها در تهران را عرض می کنم. عجب شبی بود! معنویت خاصی در هوا موج می زد. خودمان هم پیش بینی نمی کردیم که آن وقت شب و در آن سرمای هوا این همه جمعیت بیایند. خدا همه شان را حفظ کند. فریادها نشان می داد که جان این مردم دیگر به لبشان رسیده؛ دیگر حوصله این بازی های سیاسی و دیپلماسی های الکی را ندارند. قربان آقا بروم که چند روز پیش چقدر قشنگ فرمود که: «امیدی به سیاستمداران نیست.»! ... شعار پشت شعار بود و فریاد جمعیت هر لحظه بلندتر می شد و به معنویت فضا اضافه می کرد. اما شعار کافی نبود؛ این شیطان را باید سنگ می زدی. آرام آرام باران سنگ بود که بر پیکره کاخ شیطان باریدن می گرفت. پرتاب هایی که هر کدام شان، از حیث قدرت و دقت، به خدا قسم معجزه بود. «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی» ... معنویت به اوج خود رسیده بود؛ اما هنوز زخم های شیعه التیام پیدا نکرده بود. هنوز تا شاد کردن دل امام زمان (عج)، تا شاد کردن دل آقا راه زیادی مانده بود؛ این بود که آتشی از دل داغدار جمعیت جوشید و با پرتابی معجزه آسا، به جان لانه شیطان افتاد. از در و دیوار سفارت هم مثل دل های سوخته ما آتش زبانه می کشید. دیگر دست خودمان نبود، بی اختیار راهی خاک عربستان شدیم؛ تو گویی سعی ای بود میان صفا و مروه. هر کس به اندازه وسعش و توان بدنی ای که داشت، از این موجودات نحس آل سعود اعلام برائت می کرد. یکی شیشه های کاخ شیطان را خرد می کرد و دیگری مبلمان و اثاثیه را می شکست. آن وسط قسمت ما هم درِ یکی از اتاق ها شد که با زحمت خیلی زیاد بالاخره توانستیم آن را از پاشنه دربیاوریم؛ گرچه این قلیل اعمال در مقابل تکلیف عظیمی که در نزاع حق و باطل بر دوش ماست، هیچ است، هیچ! 

راستی برادران نیروی انتظامی هم سنگ تمام گذاشتند. با اینکه دولتی ها دستور برخورد داده بودند، اما انصافا تمام تلاششان را کردند که مزاحم کار ما نباشند. هرچند حساب کار آن عده معدودی که مقاومت کردند را  مردم کف دستشان گذاشتند. خلاصه جایتان خالی بود؛ شبی بود از شب های روشن تاریخ انقلاب که ان شاء الله جاودانه خواهد شد. ان شاء الله به زودی مکه و مدینه را هم از دست این غاصبان پس خواهیم گرفت. یا علی!

  • ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۵

"عربستان شیخ نمر را اعدام کرد."


خبر را که می خوانم، حس خفیفی - خیلی خفیف - در گوشه ای از وجودم که هنوز به خواب نرفته، جان می گیرد: آمیزه ای از حزن و درد و خشم. آرام آرام، انگار سلول های همسایه اش را هم بیدار می کند و کم کم دیگر نمی توانم نادیده اش بگیرم. جانم گُر می گیرد و خون به سرم حمله ور می شود. مغزم به دست ها و پاها و دهان و کل اعضا فرمان می دهد که کاری بکنند، اما از آن جا که خودش نمی داند چه کار، تمام وجودم بلاتکلیف می ماند. 

ناخودآگاه چرخی در فضای مجازی می زنم. اینستاگرام پرشده از عکس های شیخ. دستم به لایک نمی رود، احساس می کنم کار خیلی کم و حقیری ست برای اطفای حسی که جانم را فراگرفته است. چند بار می روم که لااقل کامنتی بگذارم، مثلاً بنویسم «مرگ بر آل سعود!» یا «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» یا مثلاً ، اگر دیگر خیلی می خواهم مایه بگذارم، بنویسم «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلاً». بنویسم و دلم خوش باشد که تکلیفم را نسبت به مظلومی ادا کرده ام؛ نه، دلم راضی نمی شود. با خودم می گویم لااقل بروم وسط خیابان، داد و فریادی راه بیندازم و خودم را خالی کنم؛ بلافاصله جواب خودم را می دهم که: این کارها هم که به درد نمی خورد...


حسم هنوز سرجایش هست؛ هنوز کمی بی قرارم؛ اما هنوز هم نمی دانم که چه باید کرد!


  • ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۳