اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

هر وقت در آستانه لحظات خاص و مهم در زندگی ام هستم، ذهنم به سرعت شروع به فعالیت می کند. سعی می کنم آن لحظه را، تا هر جایی که می توانم مجسم کنم و همه چیز را به نوعی برنامه ریزی کنم. می خواهم این لحظه ی منحصر به فرد، در باشکوه ترین حالتش برایم برگزار شود. شروع می کنم به تصور فضا، همه ی عناصر محیط را در ذهنم می آورم، حتی اگر محیطی که قرار است در آن قرار بگیرم برایم کاملاً جدید باشد. محیط در ذهنم شکل می گیرد و همه چیز در بهترین جای خودشان قرار می گیرند، اطلاعات قبلیم از فضا به کمک تخیلم می آیند تا این محیط ذهنی شبیه واقعیت شود، منتها در نهایت شکوه. بعد شروع می کنم به تجسم خودم، رفتار خودم، حرف هایی که می خواهم بزنم (و حتی حرف هایی که ممکن است بشنوم). سعی می کنم مناسب ترین کلمات انتخاب شود، از نوع راه رفتنم تا نوع نگاهم، همه را تجسم می کنم و سعی می کنم همه را جوری تنظیم کنم که شکوه لحظه را برایم چندین برابر کنند.


و من، حالا در راه بقیعم؛ برای اولین بار، به زیارت این غریبستان رازآلود می روم. خاک ارجمندی که پیکر چهار نور از جنس پیامبر خاتم را در خود نگه داشته است و مدفن بزرگان دیگری هم هست. تصور چندانی از محیط بقیع نمی دانم؛ گمانم قبرستان کوچکی باشد. می دانم که چیز زیادی آنجا نیست. خاک است و قبرهای معمولی، نه ضریحی ، نه گنبدی، نه بارگاهی؛ ولی همین خاک ساده هم به واسطه ی مجاورت با این انوار پاک، چنان ارجی یافته که از آسمان هم پیشی گرفته است. خلاصه جای عجیبی است. سعی می کنم، آرام آرام راه بروم، سرم را زیر انداخته ام و غرق در فکرم. خودم را در بقیع ذهنم می بینم و کلمات و جملاتم را مرتب می کنم؛ می خواهم وقتی آنجا رسیدم، وقتی سرم را بلند کردم و برای اولین بار بقیع را دیدم، لحظه ام با شکوه رقم بخورد. دلم می خواد وقتی در بقیع با چشمان تر، با امامانم درددل می کنم، تمام حرف دلم را بتوانم بزنم. لحظه به لحظه که به بقیع نزدیک می شوم، اضطراب دلم شدت می گیرد و ذهنم دیوانه وار کار می کند... الان دیگر تقریباً آن جا هستم، لابلای جمعیت، باز هم جلو می روم. فکر می کنم وقتش است، سرم را بالا می آورم.

 

انگار هر آنچه در ذهنم بود پاک شده است. انگار زمان از حرکت ایستاده است؛ اینجا دیگر کجاست؟ ... اینجا که ... اینجا که هیچی نیست؛ می دانستم که نباید انتظار ضریح و بارگاه داشته باشم، اما باورم نمی شود که این چهار تکه سنگ همان قبور امامان من باشند. باورم نمی شود که این چهار خورشید در تکه ی کوچکی از خاک آرام گرفته باشند. باورم نمی شود که از غربت این جا چرا زمین دهان باز نمی کند و چرا آسمان فرو نمی ریزد. خبری از بغض نیست، خبری از اشک نیست، فقط بهت است. مبهوتم از این صبری که خدا دارد.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۳

عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. شما از جایتان بلند شدید، آمدید نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفتید؛ تنگ تنگ؛ آن طور که تنتان تن هم را لمس کند. در گوشش گفتید: « من برادر توام؛ انا اخوک.» فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم.

«من اصلا پادشاه نیستم؛ لیس بملک» من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. « من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بودید که پسر عبدالله و آمنه هستید. حرف دایه صحرانشینتان را پیش کشیدید که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشتید روی شانه ی او و گفتید: « هوّن علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم!» مرد بیابانی خندید و صورتتان را بوسید: «عجب برادری دارم!» 1*


و اینک، من اینجا ایستاده ام؛ نمی دانم باید چه کنم، چه بگویم، چطور بگویم. ذهن و زبان و دست و پایم از کار افتاده اند، نه زبانم در دهان می چرخد و نه پایم پیش می رود. تنها چشمانم هستند که یکراست زل زده اند به این سبزی دلنشین و هر از گاهی ، بی اختیار، گونه ام را تر می کنند.

عاجز از درک آنچه در این مکان می گذرد، عاجز از درک مقامتان، یکراست زل زده ام به این گنبد سبز. در حریم کسی ایستاده ام که خیلی آشناست، آن قدر که هر روز، بارها نامش را برده ام و آن قدر عظیم است که غریب می نماید. کسی که هزار و چهارصد سال پیش، از همین جا به سوی رفیق اعلایش شتافت، ولی بعد از این همه سال، هنوز نام و یاد و اندیشه و آموزه هایش عقل ها و قلب ها را در می نوردد.


که هستید شما؟ مگر به این سادگی می شود به قله رفیع شما رسید؟ ... شما که آن قدر در بندگی خدا می کوشیدید که خدا با آن لحن دلسوزانه اش گفت: «طه! ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که این قدر خودت را به زحمت بیندازی!»2* و آن قدر بر هدایت خلق حریص بودید که خداوند فرمود: «انگار که می خواهی خودت را از اندوه اینکه ایمان نمی آورند هلاک کنی!» 3* ... ای پیامبر رحمت،  ما که شما را ندیده ایم، ولی خدا شما را اینگونه به ما معرفی کرده که «او رسولی از جنس خودتان بود، سختی های شما بر او گران می آمد، برایتان دلسوز بود و  نسبت به مومنان مهربان و بخشنده.» 4*  گویی خود خالق نیز از این خلقت عجیبش در شگفت است که می گوید « تو واقعاً بر اخلاق عظیمی استوار هستی!»5* ؛ اما نه، خود اصلا او شما را جز برای این نفرستاده که مایه رحمت عالمیان باشید6* و همین یک آفریده بس است تا خود را برای این خلقت بی نظیرش بستاید. این اوصاف که از شما در نظرم می آید، لکنت زبانم باز می شود:


السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا حبیب الله، السلام علیک یا خیر خلق الله ... مهمان آمده؛ اذن دخول می خواهد ...



1) با تصرف از متنی دیگر

2) طه، ما انزلنا علیک القرآن لتشقی

3) لعلک باخع نفسک الا یکونوا مومنین

4) لقد جاءکم رسول من انفسکم، عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رئوف رحیم

5) انک لعلی خلق عظیم

6) و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین


  • ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۸

خوابم نمی برد؛ شاید برای دهمین بار جای سرم را جابجا می کنم؛ نه ... مشکل از پاهایم است؛ به گمانم کشیده باشند راحت تر خوابم می برد؛ شاید هم جمعشان کنم بهتر باشد. نه ... دست هایم را به حالت های مختلف قرار می دهم، احساس می کنم بغل دستی هایم را از این حرکاتم معذب کرده ام؛ از این فکر گوش هایم سرخ می شوند.

 

بی خیال خواب می شوم؛ خسته ام اما اینطوری خوابم نمی برد. باز چیزی در ذهنم بازی درآورده است. ذهنم شبیه دالان تاریکی شده است که دیواره هایش را تصاویر مبهم و واضحی پوشانده اند؛ هر از گاهی نور افکن بزرگی روی یکی از تصاویر روشن می شود و همه ی توجه را به خودش جلب می کند و دیده ذهن را مبهوت تماشای خودش می کند. تصاویر پس از مکث کوتاهی خاموش می شوند، لحظات کوتاه ولی طولانی نمای بهت و حیرت؛ همه چیز تاریک است و دوباره تصویر دیگری خودنمایی می کند.

 

تصاویر آدم هایی که وقتی شنیدند عازم حجم، التماس دعایی می گفتند که این بار مثل آن تعارفات همیشگی نبود. این بار وقتی «التماس دعا» می گفتند، نیازشان از عمق چشمانشان بالا می آمد، از پل نگاهمان سرازیر می شد و نیاز من می شد. تا به حال تجربه نکرده بودم که نیاز دیگری به معنای واقعی نیاز من شده باشد، تا حالا درد دیگری را اینطوری نچشیده بودم، انگار که درد خودم باشد. وقتی روبرویم ایستاده بود، دو دستم را در دستش گرفته، آرام آرام تکان می داد و با زبان نیاز و عجز به دعا سفارشم می کرد، وقتی چشمانش را که به چشمانم دوخته شده بود، آرام آرام حلقه نمناکی در بر می گرفت، و وقتی که نگاه پر از نیازش تا عمق قلبم فرو می رفت، آنجا بود که فهمیدم خدا به راستی چقدر کریم است.

 

غنی و فقیر، قوی و ضعیف، موفق و ناموفق نداشت. انگار هر کس گمشده ای داشت که می دانست جز به یاری او پیدا نمی شود. چیزی در عمق نگاهشان، در حسرت کلامشان یا در گرمی و حرارت دستهایشان به روشنی نشان از این گمشده می داد. خدا کند من هم که آنجا می رسم، گمشده ام از عمق نگاهم هویدا باشد.

 

 

 

مسافرین محترم، تا ده دقیقه دیگر آماده فرود آمدن در فرودگاه جده خواهیم بود. خواهشمند است در صندلی های خود قرار گرفته، کمربندها را ببندید و با مهمانداران همکاری بفرمایید. متشکرم ...

  • ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۰۷

چند روزی هنوز در پیش است؛ انگار تا قبل از این هنوز خیلی باورم نشده بود و حالا کم کم دارم باور می کنم.  آخر همه چیز این قدر اتفاقی و غیر منتظره و عجیب و غریب جفت و جور شد که بیشتر شبیه قصه ها بود تا واقعیت! دقیقاً نمی دانم چرا، ولی هر چه به موعد سفر نزدیک می شوم دلهره ای در دلم شدت می گیرد؛ گاهی آن قدر شدید است که رنگم می پرد و دست و پایم یخ می کنند و زبانم گره می خورد. کم کم دارم بیشتر می فهمم که جایی که عازمش هستم، اصلاً جای معمولی ای نیست.

 

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                     می برد هر جا که خاطر خواه اوست

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۴
خواستم از درد و رنج و غم زهرا (س) بنویسم، ولی دیدم که علی (ع) کوه غم و رنج و درد است. بنگر که چگونه غریبانه، در حال وداع با زهرا (س)، با محبوبش رسول خدا (ص) درد دل می کند:


السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللهِ عَنِّی، وَعَنِ ابْنَتِکَ النَّازِلَةِ فِی جِوَارِکَ، وَالسَّرِیعَةِ اللَّحَاقِ بِکَ! قَلَّ یَا رَسُولَ اللهِ، عَنْ صَفِیَّتِکَ صَبْرِی، وَرَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِی، إِلاَّ أَنَّ فِی التَّأَسِّیِ لِیَ بِعَظِیمِ فُرْقَتِکَ، وَفَادِحِ مُصِیبَتِکَ، مَوْضِعَ تَعَزٍّ، فَلَقَدْ وَسَّدْتُکَ فِی مَلْحُودَةِ قَبْرِکَ، وَفَاضَتْ بَیْنَ نَحْرِی وَصَدْرِی نَفْسُکَ. فَـإنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ، فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِیعَةُ، وَأُخِذَتِ الرَّهِینَةُ! أَمَّا حُزْنِی فَسَرْمَدٌ، وَأَمَّا لَیْلِی فَمُسَهَّدٌ، إِلَی أَنْ یَخْتَارَ اللهُ لِی دَارَکَ الَّتِی أَنْتَ بِهَا مُقِیمٌ. وَسَتُنَبِّئُکَ ابْنَتُکَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِکَ عَلَی هَضْمِهَا، فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ، وَاسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ، هذَا وَلَمْ یَطُلِ الْعَهْدُ، وَلَمْ یَخْلُ مِنْکَ الذِّکْرُ. وَالْسَّلاَمُ عَلَیْکُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ، لاَ قَالٍ وَلاَ سَئِمٍ، فَإنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ، وَإِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللهُ الصَّابِرِینَ.
سلام بر تو ای پیامبر خدا، سلام من و دخترت که اکنون در کنار تو فرود آمده و چه زود به تو پیوست. ای رسول خدا، بر مرگ دخت برگزیده تو، شکیبایی من اندک است و طاقت و توانم از دست رفته؛ ولی مرا که اندوه عظیم فرقت تو را دیده ام و رنج مصیبت تو را چشیده ام، جای شکیبایی است. من خود تو را به دست خود در قبر خواباندم و هنگامی که سر به سینه من داشتی، جان به جان آفرین تسلیم نمودی.
پس «انا لله و انا الیه راجعون» ؛ آن ودیعه بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسید و اندوه مرا پایانی نیست. همه شب خواب به چشمم نرود تا آنگاه که خداوند برای من سرایی را که تو در آن جای گرفته ای، اختیار کند. و بزودی دخترت تو را خبر دهد که چگونه امتت گرد آمدند و بر او ستم کردند. همه سرگذشت را از او بپرس و خبر حال ما از او بخواه.
اینها در زمانی بود که از مرگ تو دیری نگذشته بود و تو از یادها نرفته بودی. بدرود تو را و دخترت را. بدرود کسی که وداع می کند، نه بدرود کسی که رنجیده و ملول است. اگر از اینجا باز می گردم نه از روی ملالت است و اگر درنگ می کنم نه به سبب آن است که به وعده ای که خدا به صابران داده است بدگمان شده ام.
  • ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۵۷

... It's not who I am underneath, but what I "do" that defines me

  • ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۱۸


حتی اگر خاکسـتر رویای من هم خاک شد        قـلبـم اگـر از وحـشت دوری ز تـو بی بــاک شد


یادم دوباره آید آن عهدی که پیشت داشتم آن لحظه ای کز یاد تو چشمم کمی نمناک شد

  • ۰۲ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۰۵
من شنیدم که شما فصل بهاری، آقا به دل خسته ی ما صبر و قراری، آقا

عمر امسال گذشت و خبری از تو نشد هوس آمدن این جمعه نداری، آقا؟

در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم غافل از اینکه شما اصل بهاری، آقا!
  • ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۴۷
هیچ چیز نمیتونه تداعی کننده اولین بار باشه ... هیچ وقت دوباره احساس اولین بار بودن تکرار نمیشه ... با شیرینی یاد اولین بارها به سمت اولین بارهای دیگه ای برو که شیرین تر از قبلی ها هستن ... 
فقط زمان حاله که ماهیت فیزیکی داره و ادم میتونه توش زندگی کنه گذشته و اینده همش ( همش ! ) وهم و خیاله ...

برنگرد ، اگر مخروبه خاطره هات رو ببینی معلوم نیست چی میشه!
  • ۱۸ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۱۵

همینطوری که نمی شود سرت درون لاک خودت باشد و راهت را بروی؛ مدام هم برای خودت توجیه کنی که: ای آقا، این ها در نهایت در راستای همان اهداف بلندمدت و کلی ای که در نظر داری قرار می گیرد دیگر! 


خب همین طوری جلو می روی که آخرش به اینجا می رسی دیگر؛ همین طوری سرت را درون رودخانه ی زندگی خودت کرده ای و بی خبر از اینکه بیرون چه خبر است، جلو کدام ور است و عقب کدام سمت، با جریان رود پیش می روی؛ به خیال خودت داری حرکت می کنی، نه آقاجان دارند حرکتت می دهند؛ و الا تو خالی از حرکتی، خالی ...


همین طوری جلو می روی که آخرش باید برگردی دیگر؛ برگرد، برگرد، تا دیر نشده برگرد که زیادی کج آمدی، زیادی دور شدی، زیادی .... اصلاً خودت زیادی شدی! باید کم شوی، خیلی کم، حتی خیلی کمتر از آنچه همان اول ها بودی؛ اینطوری شاید بتوانی برگردی ...


تازه دعا کن تا وقتی برگردی دیر نشده باشد؛ می دانی که؟! همین الانش هم خیلی دیر شده، مهلتت خیلی دارد نزدیک می شود؛ هر کسی می خواهی باشی باش، زمان برایت متوقف نمی شود ... زودباش، برگرد!


  • ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۵۶