هر چند که به نظرم بعضی جاها شخصیت ملّا را خراب کرده بود، اما کتاب بسیار خوبی بود!
با تشکر از شما دوست عزیز!
- ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۳:۱۰
هر چند که به نظرم بعضی جاها شخصیت ملّا را خراب کرده بود، اما کتاب بسیار خوبی بود!
با تشکر از شما دوست عزیز!
بعد از مذاکرات چند مرحله ایِ طولانی و طاقت فرسا با هیأت های مذاکره کننده ی طرفین درگیر، سرانجام شورای داوری با شهامت تمام یکی از طرفین را به عنوان متخاصم معرفی کرد، و تصمیم به انهدام کلی آن جبهه گرفته شد. باشد که پایانی بر تنش ها و درگیری های کهنه در منطقه گردد.
پ.ن:
موذنا به امید که می زنی فریاد
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم
مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده ست
جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم
نزدیکی نیمه شعبان که می شود، خیابان ها چراغانی می شوند؛ همه خود را برای جشن میلاد آخرین معصوم آماده می کنند. نیمه شعبان که می شود، خیابان ها شلوغ می شود؛ پر می شود از شربت و شیرینی و صدای مولودی...
شاید همه این ها تلاشی باشد برای اینکه تلخی و حزنی که این روز به یادمان می آورد را پنهان کند. جشن می گیریم تا سرپوش بگذاریم بر ناکامیمان. گاهی وقت ها هم کلاً فراموش می کنیم که مولود این روز، هنوز هست؛ ولی نیست. و این دقیقاً همان تلخی این روز است. انصافاً شیرینی ولادت مولود این روز هرچقدر هم که باشد، باز نمی تواند تلخی گم کردن او را از کاممان ببرد.
وقتی که دیگر خیلی دلتنگ می شویم، وقتی که دیگر خیلی احساس عذاب وجدان می کنیم، به خیال خود تکلیفمان را با یک دعای فرج ادا می کنیم. دعا می کنیم، او را می خوانیم و شعرها و داستان ها و حرف ها (مثل همین حرف های من!) ردیف می کنیم. می خواهیم که بیاید، که جوابمان را بدهد، غافل از اینکه اصلاً صورت مسئله را درست نفهمیده ایم:
«مَثَلُ الاِمامِ مَثلُ الکعبة اِذْ تُؤْتی ولا تأتی؛ امام همچون کعبه است که باید به سویش روند، نه آنکه (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید» ... و ما مثل کسی که منتظر است کعبه سوی او آید تا حاجی شود، نشسته ایم و منتظریم! ... کعبه که گم نمی شود، کعبه که جایی نمی رود، کعبه که غایب نیست؛ ما راه را گم کرده ایم، ما خود گمشده ایم؛ خودمان را پیدا کنیم، او خود پیدا می شود.
عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربـت ســرد خویش تنها مـــاندیم
او منـتـظـر اسـت تـا کـه ما بـرگــردیم
مــــاییم که در غـیـبـت کـبری ماندیم
وقتی وبلاگ نویسی تند و تند پست می نویسد، یعنی حالش خوب نیست؛ لازم دارد هی حرف بزند درباره خودش ...
وقتی وبلاگ نویسی چند روزی (هفته ای، ماهی) هیچ مطلب تازه ای نمی نویسد، یعنی حالش بد است؛ آن قدر که هیچ حرفی برای گفتن ندارد ...
کلاً آدم وقتی وبلاگ نویس می شود یعنی حالش بد است.
پ.ن: مال من نیست! ولی یادم هم نیست که از کجا برداشتمش.
این که بگویم «گاهی وقت ها» بی انصافی است، «خیلی وقت ها» یک حسی می افتد به جانم و انگار مدام با سیستم گرمایشی – سرمایشی بدنم بازی می کند؛ اصلاً کلاً تنظیمش را به هم می زند. پاهایم یخ می زنند و گوش هایم داغ می کنند. ذهنم، شبیه حیوان رم کرده ای، این سو و آن سو می دود و تمرکز، یعنی به بند کشیدن این رمیده وحشی، قدرتی مافوق توانم می طلبد.
ناگهان نسبت به دست هایم حساس می شوم؛ انگار که قبلاً اصلاً متوجه شان نبوده ام و حالا به یکباره به وجودشان پی برده ام و جزئیات حرکاتشان، جای قرار گرفتن شان و حتی حرارتشان برایم مهم می شوند. و در اینجور مواقع است که بی قراری دستها شروع می شوند. تا وقتی که متوجه شان نیستی، برایت مهم نیست که کجا قرار گرفته اند و دقیقاً چه می کنند، اما همین که نسبت بهشان حساس شدی، دیگر نمی توانی آرام بگیری! دست های بی قرار بهانه ی چیزی می گیرند.
دست ها، عاقبت دور یک قلم یا روی کیبورد آرام می گیرند؛ آرامشی موقتی؛ پیش از آنکه طوفان واژه ها از سرم به دست ها برسند و آنگاه است که نوشتن آغاز می شود.
نوشتن را دوست دارم؛ با بهانه یا بی بهانه. اما از آنجا که بی بهانه نوشتن، فقط شهوتی زودگذر است و لذّتِ مچاله کردنِ کاغذِ خط خطی شده (که آن هم به لطف تکنولوژی از میان رفته)، بی بهانه نوشتن را برای خودم قدغن کرده ام. و این است که گاه و بی گاه کمتر و بیشتر می نویسم.
پ.ن: و سوال اینجاست که این نوشته با بهانه بود یا بی بهانه؟!!
شاید هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد؛ شاید هیچ چیز عوض نشود؛ شاید حتی همه چیز از قبل هم بدتر بشود ... اما در بین مردم که راه می روی، انگار همه چیز عوض شده است. انگار چیزی آن خستگی را موقتاً از چهره ها شسته؛ اثر رنجی که برده اند و می برند هنوز در ته چهره هایشان پیدا بود، اما در چشمهایشان امیدی سوسو می زد.
امروز آدم ها به طرز عجیبی شاد بودند، به طرز بی سابقه ای خوش اخلاق ... امروز از حرارت آدم ها، از هیجانشان و مهم تر از همه از عمق نگاهشان معلوم بود که روزهای نیامده را روشن می پندارند. انگار همه بی صبرانه انتظار معجزه ای قریب الوقوع دارند...
شاید هیچ معجزه ای در کار نباشد؛ شاید هیچ چیز عوض نشود؛ شاید حتی همه چیز از قبل هم بدتر بشود، اما من امروز فهمیدم که «امید» بزرگترین سرمایه یک ملت است؛ سرمایه ای که به خودی خود می تواند تغییری بزرگ ایجاد کند، حتی اگر هیچ چیز عوض نشده باشد.
باید صمیمانه به «کلید»ی که این امید را آزاد کرد تبریک گفت، شاید «امید» بزرگترین «ظرفیت»ی بود که باید آزاد می شد!...
پ.ن: و البته منتظر تدبیر می مانیم.