اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

شاید هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد؛ شاید هیچ چیز عوض نشود؛ شاید حتی همه چیز از قبل هم بدتر بشود ... اما در بین مردم که راه می روی، انگار همه چیز عوض شده است. انگار چیزی آن خستگی را موقتاً از چهره ها شسته؛ اثر رنجی که برده اند و می برند هنوز در ته چهره هایشان پیدا بود، اما در چشمهایشان امیدی سوسو می زد.

امروز آدم ها به طرز عجیبی شاد بودند، به طرز بی سابقه ای خوش اخلاق ... امروز از حرارت آدم ها، از هیجانشان و مهم تر از همه از عمق نگاهشان معلوم بود که روزهای نیامده را روشن می پندارند. انگار همه بی صبرانه انتظار معجزه ای قریب الوقوع دارند...


شاید هیچ معجزه ای در کار نباشد؛ شاید هیچ چیز عوض نشود؛ شاید حتی همه چیز از قبل هم بدتر بشود، اما من امروز فهمیدم که «امید» بزرگترین سرمایه یک ملت است؛ سرمایه ای که به خودی خود می تواند تغییری بزرگ ایجاد کند، حتی اگر هیچ چیز عوض نشده باشد.


باید صمیمانه به «کلید»ی که این امید را آزاد کرد تبریک گفت،  شاید «امید» بزرگترین «ظرفیت»ی بود که باید آزاد می شد!...  



پ.ن: و البته منتظر تدبیر می مانیم.

  • ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۳

  • ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۰

بخوان ... بخوان به نام پروردگارت که آفرید؛ آفرید انسان را از خون بسته ...

بخوان که پروردگارت از همه والاتر است، همانی که به وسیله قلم تعلیم داد؛ تعلیم داد به انسان آنچه را که نمی دانست ...

 

و او خواند؛ چه زیبا و باشکوه و پرقدرت هم خواند؛ آن چنان که  انگار هنوز هم طنین صدای آسمانیش، نه فقط در هوای حجاز، که در هوای تمام دنیا جاری ست... صدایی که در این هیاهوی این روزها شنیدنش سخت شده؛ هرچند که گوش هایمان هم سنگین شده ... انگار بار دیگر باید کسی بخواند؛ کسی که مثل او باشد، از جنس او باشد، کسی که انگار اصلاً خود خود اوست!

 

 

پس بار دیگر بخوان، بخوان به نام پرودگارت، بخوان که این جمعه تشنه ی مبعثی دوباره است...

  • ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۱


وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ

 

 

 ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ

 

 

فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ

 

 

وَمَا یُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا 

 

وَمَا یُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ

 

یعنی:

هرگز نیکی و بدی یکسان نیست.


(امّا) بدی را با نیکی دفع کن؛


ناگاه، (خواهی دید) همان کسی که میان تو و او دشمنی بود، انگار دوستی گرم و صمیمی است.


و جز صابران کسی به این مقام نمی رسد؛


(آری،) کسی به این مقام نمی رسد، جز آنکه بهره عظیمی (از ایمان و تقوا) داشته باشد.




برداشت آزاد:

 

   1.  «اشِدّاءُ علی الکُفّار، رُحَماءُ بَینَکُم» سر جاشه! منتها شاید اون شدت هم باید به نیکی باشه.

 

     2. این نوع رفتار، جدا از اینکه ممکنه در دشمنت واقعاً تغییری ایجاد کنه، قبل از همه چیز نوع نگاهت رو به آدم ها و مشکلات عوض می کنه!

 

    3. البته که کار هر بز نیست خرمن کوفتن؛ باید آدم حسابی باشی؛ خیلی باید بزرگ باشی؛ مصداق اعلاش دقیقاً رسول الله ـه!

 

+ اگه فارسی این آیه رو برای خیلی از این مسلمونا (!) بخونی، ممکنه فکر کنن از سخنان بودا یا مهاتما گاندیه! حیف ...

  • ۱۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۴


"How do you split your soul?"

“Well,” said Slughorn uncomfortably, “you must understand that the soul is supposed to remain intact and whole. Splitting it is an act of violation, it is against nature.”

“But how do you do it?”

By an act of evil — the supreme act of evil. By commiting murder. Killing rips the soul apart. The wizard intent upon creating a Horcrux would use the damage to his advantage: He would encase the torn portion ...”
  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۵

نمیدانم این «استمهال» تا کی ادامه خواهد داشت. نمی دانم تا کی می شود که بروم و باز بتوانم برگردم. چند بار دیگر و تا کجا می توان دور شد و دوباره برگشت...


می ترسم؛ می ترسم دلم بی باک شود. دیگر نترسد از این که دور می شود؛ می ترسم آن قدر مطمئن شود که بی مهابا و بی خیال برود، به خیال اینکه حتماً بار دیگر برخواهد گشت (یا برگردانده خواهد شد!) ... اما برود و این بار، برای این آخرین بار، دیگر برنگردد؛ همین طور برود تا انتها (یا شاید هم تا ابتدا!) ...


می ترسم، ولی نه آن قدر که باید؛ و این خود خیلی ترسناک است، خیلی ...

  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۱

  • ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۹

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۷

وقتی بعضی هایش را دوباره خواندم، از خلق این همه صحنه های آبکی، این قلم تکراری و ناتوان و این همه روده درازی، حقیقتاً شرم کردم!


تلاش کودکانه ای بود برای بیرون ریختن انبوهِ خاطراتِ بی وقفه متهاجم به ذهن! ... همین.


سفرنامه، اگر بشود اسم سفر نامه رویش گذاشت، تمام شد. 

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۳

ای قوم به حج رفته، کجایید، کجایید؟                  معشــوق همـین جاست، بیاییـد، بیاییـد!


معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار                   در بادیه سـرگــشته شـما در چه هوایید؟


گر صورت بی صورت معشوق ببیـنید                   هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید


ده بـار از آن راه بـر آن خـانه برفتـــید                    یـک بـار از ایـن خــانه بر ایـن بـام برآییــد


آن خانه لطیفست، نشان هاش بگفتید                    از خواجـه ی آن خـانه نشــانی بنمایــید


یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدید؟                   یک گــوهر جـان کـــو اگراز بحر خدایــیـد


با این همه آن رنج شـما گنــج شـما باد                      افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

  • ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۸