اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

این چه مسخره‌بازیه که وقتی داری زیر بار 8 تا کاری که همزمان پیش‌ می‌بری له می‌شی، آرزوی چند روز استراحت بی‌دغدغه می‌کنی، اما وقتی چند روز استراحت بی‌دغدغه گیرت میاد چنان احساس پوچی و افسردگیِ بیکاری بهت غلبه می‌کنه که یک کار جدید رو شروع می‌کنی و به اون 8 تای قبلی اضافه می‌شه؟ چیه این بشر آخه؟ چرا آروم نمی‌گیری خب؟

  • ۱۹ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۹

دنیای این روزهای من، با دنیای یک سال پیش کلی تفاوت دارد. ظاهر ماجرا این است که خیلی دارم کار مهمی می‌کنم. کت‌وشلوار به تن می‌کنم و با آدم‌های (مثلاً) مهمی رفت‌وآمد دارم. حرف‌های گنده می‌زنم و جاهای مهمی تردد می‌کنم. تازه، «دکتر» هم صدایم می‌زنند. شاید اگر جوانک ناپخته‌ای از دور تماشا کند،‌ خیال کند واقعاً آدم مهمی هستم یا کار خیلی ارزشمندی می‌کنم. راستش را بگویم، حتی این جوانک ناپخته درون خودم هم گاهی همین خیالات به سرش می‌زند. انگار که بخشی از وجودم، با این بازی جدید حسابی سرخوش می‌شود. 

اما این روزها که کت‌و‌شلوار‌پوش، در این راهروهای عریض، زیر این سقف‌های بلند و کنار این آدم‌های مثلاً‌ مهم قدم می‌زنم، باید روزی صدبار با خودم مرور کنم که از معنای واقعی زندگی حواسم پرت نشود؛ که اگر شد و بیش از اندازه غرق و سرگرم این بازی شدم، شاید بشوم یکی از همین آدم‌های مثلاً مهمی که زندانی کت‌وشلوارها و جلسات خوش‌وآب‌ورنگ‌شان شده‌اند. 

  • ۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۵

آقای «جان کیتینگ»، معلمِ سابقِ ادبیاتِ دبیرستانِ شبانه‌روزیِ «ولتون»،‌ ملقب به «ناخدا» *...

پیش از آغاز قرائت کیفرخواست، باید اعتراف کنم که شما یکی از الهام‌بخش‌ترین شخصیت‌ها در زندگی من بوده‌اید؛ به‌ویژه در این ده‌سالی که از خوش‌اقبالی رخت آموزگاری را به تن کرده‌ام. و اقرار می‌کنم که همیشه حسرتم در معلمی این بوده، و هست، که هرگز کلاس‌هایم همچون شما شورانگیز، متفاوت و تأثیرگذار نشد.

اما بعد؛ با همه این اوصاف، شما امروز در جایگاه متهم ایستاده‌اید. بگذارید از اول شروع کنیم: از پاره کردن مقدمه کتاب ادبیات. اشتباه نکنید! ما هم در این دادگاه هیچ احترامی برای آن چند صفحه قائل نیستیم. اتهام شما، چیزی بیشتر از تشویق دانش‌آموزانتان به پاره‌کردن چند تکه کاغذ از یک کتاب است. اتهام شما، کاشتن بذری سمّی در آن ذهن‌های جوان است. 

آقای معلم! رویا، چیز خطرناکی است. چون از سویی آن‌قدر زیبا و دل‌خواه و وسوسه‌برانگیز است که آدم را شیفته می‌کند و از سوی دیگر،‌ با آن‌چیزی که بیرون ماست خیلی تفاوت دارد. رویا پردازی در دنیایی که سخت و خشن است، راه رفتن روی لبه یک تیغ است. زندگی در دنیای واقعی،‌ زمانی که شیفته رویایی باشی که راهی به سوی آن نمی‌یابی،‌ تاب‌آوردنی نیست. دنیای ما، با دنیای داستان‌ها و شعر‌ها خیلی فرق می‌کند، ناخدا! در دنیای ما، «نیل‌ پری‌»ها وقتی سیلی سرد واقعیت به صورتشان نواخته می‌شود، دیگر تاب دست‌کشیدن از رویای زیبایشان را ندارند و پژمرده می‌شوند.

ناخدا! ایجاد تغییر یا اصلاح، به سادگی پاره کردن یک فصل از کتاب ادبیات نیست؛ فتح قله‌های آزادی، به راحتی بالا رفتن از میز کلاس درس و ایستادن روی آن نیست. شما می‌دانستید که تغییرات واقعی، در دنیای واقعی، چقدر سخت، زمان‌بر و مستلزم ازخودگذشتگی است. اما شما دانش‌آموزانتان را برای کارهای سخت تربیت نکردید، تنها نمایشی جداب،‌ شیرین، و ساده نشان‌شان دادید. شما شیرینی تغییرات کوچک را به آن‌ها چشاندید، بی‌آنکه از تلخی‌ها و مرارت‌های مسیر طولانی اصلاح به آن‌ها چیزی بیاموزید. 

آقای کیتینگ! شما معلم بودید و معلم، اجازه ندارد گلچینی از واقعیت را به مخاطبش تحویل دهد. ما معلم‌ها، اجازه نداریم به خاطر نشان‌دادن نیمه پر لیوان از نیمه خالی چشم بپوشیم. نمی‌خواهم بگویم انگیزه شما در همه این کارها، خودتان بودید؛ که این پرسشی است که باید در خلوت خودتان به آن بیاندیشید: واقعاً چقدر صلاح و حال و آینده دانش‌آموزانتان شما را برمی‌انگیخت و چقدر خشنودی خودتان؟ بالاخره همه ما از جذاب و متفاوت دیده‌شدن، از تأثیرگذار بودن، و از هیجان دادن و محبت گرفتن خشنود می‌شویم. اما گاهی این خشنودی بهای سنگینی دارد که از جیب دیگران پرداخت می‌شود. اکنون قضاوت با شما و این دادگاه است: آیا کلاس شما، به غیر از تجربه ساعاتی خوش و شورانگیز، حقیقتاً زندگی بهتری را برای شاگردانتان رقم زده است؟

و اما سخن پایانی: ناخدا! متأسفم که این را می‌گویم ولی در دنیای ما،‌ شاعرها، خیلی هم آدم‌های مهمی نیستند. حتی گاهی وقت‌ها، این جمله که «فلانی شاعر است» اصلاً معنای خوبی نمی‌دهد. اگر هم شاعری پیدا شود که آدم مهمی باشد،‌ احتمالاً «شاعری مرده» است. اما درست برعکس شاعران مرده، که انگار پس از مرگشان زندگی می‌کنند، کسی که امید و آرزویش پژمرده می‌شود، اگر نیاموخته باشد که چگونه آن را دوباره بارور کند، در زندگی می‌میرد. 

 

* ترجمه‌ای از Captain،‌ به سلیقه خودم.

پ.ن.1. اگر «انجمن شاعران مرده‌» را ندیده‌اید یا نخوانده‌اید، ببینید یا بخوانید. 

پ.ن.2. همیشه این سوال برایم باقی خواهد ماند که آیا آقای کیتینگ در مرگ نیل تقصیری داشته یا نه! 

  • ۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۷

پیش‌نوشت. ریاضیات،‌ مهم‌تر و واقعی‌تر از آن‌چیزی بود که فکر می‌کردم. زمانی ریاضی را به چشم یک دانش کاملاً انتزاعی می‌دیدم (که هست)، اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینیم مفاهیم ریاضی چقدر خوب با دنیای بیرون جور شده؛ از دل همین دنیا بیرون آمده و به تحلیل همین دنیا کمک می‌کند. 

 

یکی از مفاهیم اساسی و مهم ریاضی، تابع است. تابع نوعی از رابطه بین ورودی و خروجی است که یک ویژگی خاص دارد: هر ورودی تنها به یک خروجی مرتبط می‌شود. به عبارت دیگر، یک ورودی مشخص،‌ تنها و تنها یک خروجی خواهد داشت؛ یعنی نسبت به ورودی یکسان،‌ خروجی یکسانی می‌دهد. نه که گاهی این و گاهی آن.

 

حالا در زندگی هم همین است، اگر تابع هستی، نمی‌توانی در ازای یک ورودی یکسان، واکنش متفاوتی نشان بدهی. تابع دلیل،‌ تابع استدلال یا حتی تابع فلان مرجع و فلان امام، نمی‌تواند خروجی‌های متفاوتی به ازای حرف‌های یکسان نشان بدهد. اگر یک کار،‌ منطق یا حرف درست است، خب درست است دیگر؛ مگر این که اصرار داشته باشی همیشه نتیجه آن‌طوری باشد که دلت می‌خواهد؛ آن وقت دیگر تابع دلیل نیستی، تابع دلت هستی؛ که البته این هم به خودی خود اشکالی ندارد. 

 

پ.ن.1. پیش‌تر، چرندی در همین ژانر اینجا نوشته بودم.

پ.ن.2. اگر اینجا را می‌خوانید، نمی‌دانم چرا می‌خوانید!

  • ۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۸

صبح اولین روز مدرسه، یعنی اول مهر 1378 (یا شاید هم یک روز قبلش)، همان موقع که در رها کردن دست بابا و رفتن به عالم ناشناخته کلاس ترس و تردید بی‌سابقه‌ای وجودم را گرفته بود و بغض کرده بودم، ممکن بود بر این ترس و تردید اصرار کنم و در منطقه آسایش یا همان ناحیه امن خودم باقی بمانم و هیچ وقت نه رنگ کلاس را ببینم، نه دنیای مدرسه را تجربه کنم و نه خودم را در محک مواجهه با غریبه‌هایی که خیلی زود آشنا می‌شوند، قرار دهم. 

این روزها هم، اگرچه به ندرت بغض می‌کنم، اما هنوز در ترک این منطقه و تجربه چیزهای جدید و ناشناخته، تردید می‌کنم. خروج از منطقه آسایشی که حالا خیلی از آن روز اول مدرسه بزرگ‌تر شده و البته من هم بیشتر از پیش به آن خو کرده‌ام و دیوار و حفاظش را برای خودم محکم تصور می‌کنم، هنوز ترس و تردید به همراه دارد و معذبم می‌کند.

خارج شدن از این منطقه، هم دل و جرئت می‌خواهد، هم حس کنجکاوی و ماجراجویی. ولی مهم‌تر از همه این‌ها، چیزی شبیه آزادگی می‌طلبد؛ آزادگی از آنچه هستی و داری (و گمان می‌کنی که خواهی بود و خواهی داشت). اما تجربه همان اول مهر و این روزها نشانم داده که جاخوش کردن طولانی در منطقه آسایش و روبه‌رو نشدن با ترس و ناامنیِ (موقتیِ) بیرون از آن، تو را هر روز به آن دلبسته‌تر می‌کند و این یعنی پایان رشد؛ می‌خواهد در 7 سالگی باشد، یا در 30 سالگی، یا حتی 80 سالگی! 

  • ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴

کم‌کم دارد دو - سه ماه می‌شود که از نگاه کردن به چشم‌های مردم این شهر، وحشت دارم. همین وحشت است که در این مدت، روزها سربه‌زیرم کرده و شب‌ها، خواب را از چشمانم گرفته. این چشم‌ها، هر شب تا مرز جنون من را پیش می‌برند. تا چشم روی هم می‌گذارم، چند جفت چشم روبرویم ظاهر می‌شوند و با آن نگاه‌های عجیب، زل می‌زنند به من. هر شب، ماجرا همین است. خوابم نمی‌برد؛ این چشم‌ها و نگاه‌ها، این حرف‌های بی‌صدا، دیوانه‌ام می‌کنند. از قدرت نگاهشان، تا پس سرم تیر می‌کشد، انگار که اشعه نگاهشان، مغزم را سوراخ کرده باشد. 

شما هم متوجه عوض شدن چشم‌های مردم این شهر شده‌اید؟ شاید هم به خاطر این ماسک‌های لعنتی باشد که توجهم بیشتر از قبل به چشم‌ها جلب شده. چشم‌های دختر گل‌فروش سر چهارراه، پیرمرد توی مترو، نانوای سر کوچه خودمان، خانمی که توی پیاده‌رو دست پسر کوچکش را گرفته بود و پسر کوچک همان خانم داخل پیاده‌رو، حس عجیبی دارند. یک حرفی توی نگاهشان موج می‌زند که نمی‌فهمم دقیقاً چیست، و نمی‌فهمم که با من چه کار دارد. اوایل فکر می‌کردم از جنس غم یا ناامیدی باشد، اما نیست. حتی خشم یا اعتراض هم نیست. بیشتر چیزی شبیه به یک استمداد بی‌صدا، چیزی از جنس انتظار است.

پ.ن. راستی، شما چطوری راحت خوابتان می‌برد؟

  • ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۸

«متهم»، البته تا جایی که من می‌دانم، کسی است که اتهامی به او وارد شده و حالا باید در جایگاه دفاع از خود قرار بگیرد و از این جهت با «مجرم»، یعنی کسی که ارتکاب جرم توسط او احراز و اثبات شده است، تفاوت دارد.

اما وقتی که هر شب، موقع شام، پای تلویزیون می‌نشینیم و به لطف شفافیت فوق‌العاده (!) نظام قضایی کشور، و رسانه‌ای که هیچ هدفی جز آگاهی‌بخشی ندارد، پایمان به دادگاه باز می‌شود، انگار همه ما دعوت شده‌ایم که بر صندلی قضاوت تکیه بزنیم و بریده‌ای از دفاعیات مجرم را در جایگاه متهم تماشا کنیم و نهایتاً با اعتماد به نفس کامل و بدون کوچکترین تردید موجه و منطقی (Reasonable doubt)، مهر «مجرم شناخته شد» را پای پرونده‌اش بکوبیم!

پ.ن.1. قاضی زیاد می‌شود، وقتی عدالت نیست! 
پ.ن.2. همین می‌شود که هشتگ اعدام_نکنید، اعدام_بکنید و ... راه می‌افتد. 

پ.ن.3. من که نه حقوق می‌فهمم و نه فقه! اما به خدا که این نمایش‌ها و این بدآموزی‌ها، برای توسعه اقتصادی ما خوب نیست!

  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۹

دلم که این روزها تنگ می‌شود، بیشتر به این فکر می‌کنم که واقعاً دلم برای خود شما تنگ شده، یا برای آن حال و هوایی که خودم داشتم. راستش نمی‌دانم اصلاً فرقی هم می‌کند یا نه. به هر حال این روزها، خیلی زیاد، دلم برای تماشای گنبد طلایی‌تان پر می‌زند؛ مخصوصا وقتی به خالی بودن حرم فکر می‌کنم. 

نمی‌دانم این که این دل خاک‌گرفته هنوز هوای شما را می‌کند، یعنی امیدی هست یا نه؛ اما این را می‌دانم، من هر چقدر هم که بد و بی‌ربط باشم، باز دلم تنگ می‌شود برای آن گوشه‌های خلوت صحن انقلاب، و زل زدن به گنبد زرین از کنار سقاخانه اسماعیل طلا؛ (و این جمله آخر بیشتر از آن که خوشحالم کند، ترسناک است.)

 

پ.ن. قطعاً امروز خاص‌ترین روز دنیاست برای من!

  • ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۴۵

پیش از تحریر: قصدم این نیست که اینجا از مباحث تخصصی بگم (حالا بگذریم که اگر قصدم بود هم بضاعتش رو نداشتم)، اما نوشتن این پست از دو جهت بود: اول این که در خلال یک تجربه روزمره به ذهنم رسید و درگیرم کرد؛ و من اینجا بیش از همه چیز از روزمرگی‌هام می‌گم. دوم این که جنسش خیلی از جنس بعضی حرف‌هایی که اینجا می‌زنم دور نیست؛ و سوم* این که شاید بعداً توی یه پست دیگری خواستم از این موضوع استفاده کنم، الله اعلم! 

 

امروز که حسابی از ترافیک شهر کلافه شده بودم، می‌دیدم که تقریباً هیچ کسی بین خطوط رانندگی نمی‌کند. بزرگراه چهار خط دارد ولی در عمل، 6 یا حتی 7 ردیف ماشین در حال حرکتند؛ و داستان وقتی اعصاب‌خوردکن می‌شود که بزرگراه کمی جلوتر باریک‌تر می‌شود و این 6-7 ردیف، باید خودشان را در 3 خط جا کنند و همین می‌شود منشأ یک ترافیک اساسی.

 

  • ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۵

می‌دونم که حرفم خیلی کلیشه‌ای و تکراریه، ولی خب به نظرم این چیزی از اهمیتش کم نمی‌کنه: آدمیزاد، یا شایدم این آدمیزادی که منم، هیچ وقت حواسش به چیزهایی که خیلی براش حیاتی هستن و جونش بند اون‌هاست نیست؛ مثل همین نفس! اصن اینقدر به بودنش عادت کردم و خود به خود میاد و میره که هیچ وقت به ذهنم نمی‌رسه که دنیام در نبودش (یا کم‌بودش) چه شکلی می‌شه و به خاطر همین هم کم‌تر قدردان همین رفت‌وآمد بی‌سروصدا ولی مهم هستم. 

بعضی چیزها، بعضی جاها، بعضی کارا و بعضی آدم‌های زندگی‌مون که خیلی بهشون عادت کردیم، مثل همین نفس می‌مونن. حواسمون نیست که بودنشون چقدر حیاتیه، تا این که در حد یک لحظه، یک دَم، نبودنشون جلوی روی ما مجسم بشه.

 

پ.ن. من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود! 

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۱