اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram


In this grave hour, perhaps the most fateful in our history, I send to every household of my peoples, both at home and overseas, this message, spoken with the same depth of feeling for each one of you, as if I were able to cross your threshold and speak to you myself. For the second time in the lives of most of us, we are at war. Over and over again we have tried to find a peaceful way out of the differences between ourselves and those who are now our enemies. But it has been in vain. We have been forced into a conflict, for we are called to meet the challenge of a principle, which, if it were to prevail, would be fatal to any civilized order in the world. Such a principle, stripped of all disguise, is surely the mere primitive doctrine that might is right. For the sake of all that we ourselves hold dear, it is unthinkable that we should refuse to meet the challenge. It is to this high purpose that I now call my people at home, and my peoples across the seas, who will make our cause their own. I ask them to stand calm and firm and united in this time of trial. The task will be hard. There may be dark days ahead, and war can no longer be confined to the battlefield. But we can only do the right as we see the right, and reverently commit our cause to God. If one and all we keep resolutely faithful to it, then, with God's help, we shall prevail.

  • ۰۴ آبان ۹۲ ، ۰۱:۵۸

عزیز من!


زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.


اما، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و زیر پای تو - اگر بخواهی - استخوان می شکنند؛ و درخت، استوار ورمقاوم، بر جای می ماند...


عزیز من!


برگهای پاییزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت، و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند ...


ابوالمشاغل

نادر ابراهیمی

  • ۳۰ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۱


اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَخْشَاکَ کَأَنِّی أَرَاکَ 

وَ أَسْعِدْنِی بِتَقْوَاکَ 

وَ لاَ تُشْقِنِی بِمَعْصِیَتِکَ 

وَ خِرْ لِی فِی قَضَائِکَ‏ 

وَ بَارِکْ لِی فِی قَدَرِکَ 

حَتَّى لاَ أُحِبَّ تَعْجِیلَ مَا أَخَّرْتَ وَ لاَ تَأْخِیرَ مَا عَجَّلْتَ‏

 

 

اى خدا، به من آن مقام ترس و خشیت از جلال و عظمتت را عطا کن که گویی تو را می بینم 

و مرا به تقوى و طاعتت سعادت بخش 

و به عصیانت شقاوتمند مگردان 

و قضا و قَدَرَت را بر من خیر و مبارک ساز 

تا در خوش و ناخوش مقدراتت، آنچه دیر مى‏خواهى را زودتر دوست ندارم و به آنچه زودتر مى‏خواهى، دیرتر مایل نباشم

 

 

 

فرازی از دعای حضرت امام حسین (ع) در روز عرفه

 

  • ۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۲:۱۱

گاهی آن‏قدر حجم چیزهایی که باید یادت نرود زیاد می ‏شود که آن چیزهای مهم قدیمی زیر انبوه چیزهای جدید گم می‏ شود و عملاً فراموش...

داشتم Sticky noteهای روی Desktopم را بررسی می‏ کردم، دیدم یک نکته‏  خیلی مهم که می‏ خواستم همیشه جلوی چشمم باشد، زیر این حجم یادآوری‏ ها گم شده! ... تلخ ‏تر این که از زندگیم هم فراموش شده بود:


«نیست کس آگه که یار کِی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساخته‏ی کار باش»
  • ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۰

  • ۱۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۰

کاش می‏شد که به انگشت نخی می‏بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

کاش در باور هر روزه‏یمان 

جای تردید نمایان میشد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریاییمان خشکیدهست؟

کاش میشد که شعار 

جای خود را به شعوری میداد

تا چراغی گردد دست اندیشهیمان 

کاش میشد که کمی آینه پیدا میشد

تا ببینیم در آن، صورت خسته‏ی این انسان را

شبح تار امانتداران

کاش پیدا میشد

  • ۱۱ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۰

 

یک شروع خیره‏کننده و یک نیمه پرداخت لذت‏بخش ...

 

نیمه دیگر کند، بی‏ربط، ناامیدکننده و یک پایان بی‏هیجان!

 

در مجموع «قابل قبول» بود، اما ترجیح می‏دادم که بعد از خواندن نیمه اول، بقیه را در خیال خود دنبال کنم!

 

 

  • ۰۹ مهر ۹۲ ، ۲۳:۲۸


«یه رفیق باشعور بهترین نعمت دنیاست، و یه رفیق بی‏شعور بدترین عذاب دنیا!»

خودم

  • ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۳


اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...


هر وقت که به مدرسه برمی‏ گردم، احساس می‏ کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می‏ گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می ‏آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می ‏کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می‏ کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستاده‏ام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.



پ.ن: بعد از مدت‏ها، وایسادن تو همون دروازه ‏ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!

  • ۰۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۹

ذهنم خسته‏ تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.


خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی‏ خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته‏ ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می‏ کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ‏ای یعنی هنوز زنده ‏ای: «خسته هستم، پس هستم!»


خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام می‏شود، وقتی می‏رسی خانه، آن‏قدر خسته‏ای که ولو می‏شوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه می‏زنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.


اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار می‏شود؛ تهش تلخ تلخ است. خسته‏ای، اما خوابت نمی‏برد؛ مدام در رختخواب غلت می‏زنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض می‏کنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی می‏شوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه می‏شوی، زل می‏زنی به سقف و شروع می‏کنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خسته‏ام؟ خب، می‏دانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستین‏هایت را خوبِ خوب می‏گردی و می‏فهمی که جواب قانع کننده‏ای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیده‏ای؛ تلخ‏ترین جای خیار!


وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که می‏خواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوه‏ی ته خیار!

  • ۰۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۷