اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram


استقرای تجربی، یعنی اینکه با مشاهده یک ویژگی در چند نمونه معدود از یک نوع، این نتیجه را به تمام آن نوع تعمیم بدهیم. و این یکی از مسخره ترین و در عین حال یکی از منطقی ترین (نه به معنای دقیق آن که به معنای مصطلح آن) روش های استدلالی ماست.


یک جوجه را تصور کنید که هنوز جوجه نشده، یعنی هنوز سر از تخمش بیرون نیاورده. این جوجه، که هنوز جوجه نیست، به حکم همین استقرای مضحک، هیچ آینده ی متفاوتی برای خودش متصور نیست. همه اش همین مایع بی رنگ لزج، همین پوسته سفتِ تنگ که احاطه اش کرده و نهایتاً صداهای مبهمی از بیرون؛ همین و همین! ... به حکم همین استقرا، فردا و پس فردا و فرداهای پس از آن هم همین طور خواهند بود و جور دیگری هم نمی توانند باشند.


همان جوجه، که هنوز جوجه نبود، وقتی که جوجه شد، یعنی وقتی که تخمش را شکست و توانست روی پاهایش بایستد و چشم هایش به این حجم سیال نور عادت کرد (به شرطی که در شب تخمش را نشکسته باشد!)، می فهمد که در استقرایش خطا کرده؛ اما خیلی زود، وقتی که به جوجه بودن عادت کرد، خطای استقرا هم از یادش می رود و باز دوباره شروع می کند به استفاده از همین روش؛ دنیایش را به حکم همین استقرا محدود می کند به جوجه بودن!


همان جوجه، که الان دیگر کاملاً یک جوجه است، وقتی که مرغان پرنده را می بیند، تصور می کند که خب آن ها با من فرق دارند، آن ها می توانند بپرند و من این توانایی را ندارم؛ و چرا اینطور فکر می کند؟ فقط و فقط به خاطر اینکه تا آن لحظه پرواز را تجربه نکرده است. وقتی که آن جوجه برای اولین بار مجبور به پرواز می شود، مثلاً از یک ارتفاع زیاد به پایین می افتد و بی اختیار پرواز می کند، بار دیگر، در عمل، بطلان این روش استقرایی را اثبات می کند. (گرچه به خاطر هیجان ناشی از اولین پرواز خودش هرگز متوجه این مسئله نشده است و نخواهد شد.).


به عقیده من، که البته تا این لحظه جوجه نبوده ام ولی چون این متن در رد استقراست نمی توانم بگویم که جوجه هم نخواهم بود، ما آدم ها هم محصور در استقراهای خودمان می شویم. گاهی آن قدر به آنچه که تا به حال بوده ایم، نه آنچه که واقعاً هستیم، عادت می کنیم که بعد از یک مدت چیزی بیش از آنچه که بوده ایم نخواهیم شد؛ مگر آن که از یک ارتفاع زیاد به پایین بیفتیم.


ما آدم ها، باور می کنیم که آنچه تا به حال بوده ایم، جزئی از آن چیزی است که ما هستیم و این بزرگترین خطایی ست که مسبب آن هم دقیقاً همین استقراست. این که من تا به امروز نتوانسته ام یک نقاشی قابل قبول بکشم، این که من تا امروز نتوانسته ام یک جک بامزه تعریف کنم یا اینکه من تا امروز نتوانسته ام در زمین فوتبال یک برگردان تر و تمیز بزنم، ناخودآگاه در ذهن ما تبدیل به گزاره هایی می شوند که هرگز حقیقت ندارند: من نقاشی بلد نیستم، من جک گوی خوبی نیستم یا من توانایی برگردان زدن را ندارم. و این احمقانه ترین کاربرد استقرا در مورد خودمان است که باعث می شود حال و آینده ی ما، به دست گذشته ی ما ساخته شود و آن وقت است که ما می شویم همانی که همیشه بوده ایم، بی هیچ تغییری!


گاهی وقت ها، لازم است مثل آن جوجه ای که هنوز جوجه نشده، یعنی هنوز از تخمش بیرون نیامده، جوجه بشویم، یعنی تخممان را بشکنیم و خودمان را از دنیای آن چه که تا به حال بوده ایم وارد دنیای آن چه که می توانیم بشویم بکنیم.



پ.ن: 

1. به نظر می رسد عدم توانایی برخی از پرندگان در پرواز، ریشه در باور عمیق این گونه ها به روش استقرای تجربی دارد. وگرنه همگی پرندگان به صورت بالقوه توانایی پریدن را دارند. (چرا که اسمشان پرنده است و پرنده ای که پرنده نباشد پرنده نیست!) هرچند که به نظر می رسد در مورد تعدادی از این پرندگان، به عنوان مثال شترمرغ، عوامل فیزیکی نیز تأثیرگذار هستند.


2. این متن کاملاً جدی است! (شاید در لحن و ظاهر نباشد، ولی در محتوا و مضمون هست!)


  • ۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۲:۳۹


In this grave hour, perhaps the most fateful in our history, I send to every household of my peoples, both at home and overseas, this message, spoken with the same depth of feeling for each one of you, as if I were able to cross your threshold and speak to you myself. For the second time in the lives of most of us, we are at war. Over and over again we have tried to find a peaceful way out of the differences between ourselves and those who are now our enemies. But it has been in vain. We have been forced into a conflict, for we are called to meet the challenge of a principle, which, if it were to prevail, would be fatal to any civilized order in the world. Such a principle, stripped of all disguise, is surely the mere primitive doctrine that might is right. For the sake of all that we ourselves hold dear, it is unthinkable that we should refuse to meet the challenge. It is to this high purpose that I now call my people at home, and my peoples across the seas, who will make our cause their own. I ask them to stand calm and firm and united in this time of trial. The task will be hard. There may be dark days ahead, and war can no longer be confined to the battlefield. But we can only do the right as we see the right, and reverently commit our cause to God. If one and all we keep resolutely faithful to it, then, with God's help, we shall prevail.

  • ۰۴ آبان ۹۲ ، ۰۱:۵۸

عزیز من!


زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.


اما، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و زیر پای تو - اگر بخواهی - استخوان می شکنند؛ و درخت، استوار ورمقاوم، بر جای می ماند...


عزیز من!


برگهای پاییزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت، و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند ...


ابوالمشاغل

نادر ابراهیمی

  • ۳۰ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۱


اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَخْشَاکَ کَأَنِّی أَرَاکَ 

وَ أَسْعِدْنِی بِتَقْوَاکَ 

وَ لاَ تُشْقِنِی بِمَعْصِیَتِکَ 

وَ خِرْ لِی فِی قَضَائِکَ‏ 

وَ بَارِکْ لِی فِی قَدَرِکَ 

حَتَّى لاَ أُحِبَّ تَعْجِیلَ مَا أَخَّرْتَ وَ لاَ تَأْخِیرَ مَا عَجَّلْتَ‏

 

 

اى خدا، به من آن مقام ترس و خشیت از جلال و عظمتت را عطا کن که گویی تو را می بینم 

و مرا به تقوى و طاعتت سعادت بخش 

و به عصیانت شقاوتمند مگردان 

و قضا و قَدَرَت را بر من خیر و مبارک ساز 

تا در خوش و ناخوش مقدراتت، آنچه دیر مى‏خواهى را زودتر دوست ندارم و به آنچه زودتر مى‏خواهى، دیرتر مایل نباشم

 

 

 

فرازی از دعای حضرت امام حسین (ع) در روز عرفه

 

  • ۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۲:۱۱

گاهی آن‏قدر حجم چیزهایی که باید یادت نرود زیاد می ‏شود که آن چیزهای مهم قدیمی زیر انبوه چیزهای جدید گم می‏ شود و عملاً فراموش...

داشتم Sticky noteهای روی Desktopم را بررسی می‏ کردم، دیدم یک نکته‏  خیلی مهم که می‏ خواستم همیشه جلوی چشمم باشد، زیر این حجم یادآوری‏ ها گم شده! ... تلخ ‏تر این که از زندگیم هم فراموش شده بود:


«نیست کس آگه که یار کِی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساخته‏ی کار باش»
  • ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۰

  • ۱۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۰

کاش می‏شد که به انگشت نخی می‏بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

کاش در باور هر روزه‏یمان 

جای تردید نمایان میشد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریاییمان خشکیدهست؟

کاش میشد که شعار 

جای خود را به شعوری میداد

تا چراغی گردد دست اندیشهیمان 

کاش میشد که کمی آینه پیدا میشد

تا ببینیم در آن، صورت خسته‏ی این انسان را

شبح تار امانتداران

کاش پیدا میشد

  • ۱۱ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۰

 

یک شروع خیره‏کننده و یک نیمه پرداخت لذت‏بخش ...

 

نیمه دیگر کند، بی‏ربط، ناامیدکننده و یک پایان بی‏هیجان!

 

در مجموع «قابل قبول» بود، اما ترجیح می‏دادم که بعد از خواندن نیمه اول، بقیه را در خیال خود دنبال کنم!

 

 

  • ۰۹ مهر ۹۲ ، ۲۳:۲۸


«یه رفیق باشعور بهترین نعمت دنیاست، و یه رفیق بی‏شعور بدترین عذاب دنیا!»

خودم

  • ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۳


اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...


هر وقت که به مدرسه برمی‏ گردم، احساس می‏ کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می‏ گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می ‏آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می ‏کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می‏ کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستاده‏ام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.



پ.ن: بعد از مدت‏ها، وایسادن تو همون دروازه ‏ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!

  • ۰۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۹