اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

نمی دانم مشکل از من است یا دیگران یا شاید هم عادت های فرهنگی و زبانی، به هر حال این روزها مدام با سوال های سخت مواجه هستم. سوال های سخت و پیچیده ای که به شدت معذب و مضطربم می کنند و مدام تمرکزم را مختل می کنند. 

 

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۰

وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ


 أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ


 فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی


 لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ



و هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم;

 دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم.

 پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند،

 تا راه یابند (و به مقصد برسند).


...

هر گونه اضافاتی بر این آیه، هیچ گونه کمکی،  در هیچ راستایی، به هیچ کسی نمی کند!


پ.ن1: دوست داشتنی ترین جای دنیا. یک روز آفتابی. پنجره باز. صدای آرام و دلنشین قرآن. فوران باد ... هجوم ایمان.

پ.ن2: چقدر این روزها سخت می گذرند؛ و سخت اینجا قیدی ست بر دست و پای گذشتن، نه صفتی بر گردن روزها.

  • ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۹

من عاشق قصه و داستانم؛ در واقع همیشه بوده ام؛ یعنی به طور دقیق تر، از وقتی که به یاد دارم همینطوری بوده ام. داستان برای من فقط یک سرگرمی نیست؛ در واقع اصلاً نیست. داستان ها، برای من فرصت های نابی برای کسب تجربه های جدیدند. یک داستان خوب این قابلیت را دارد که من را کاملاً - و کاملاً یعنی کاملاً - در خود غرق کند؛ نه فقط یک غرق شدن معمولی؛ غرق شدنی از جنس زندگی، از جنس تجربه. و من هم این قابلیت را دارم که ساعت ها، یا شاید حتی روزها، آن چنان در یک قصه زندگی کنم که وقتی قصه تمام می شود، گاهی به اندازه چند سال به تجربیاتم اضافه شده باشد. 


همیشه تلاش کرده ام که از منظر داستان به زندگی خودم نگاه کنم؛ یک داستان بلندِ بلند و جدّیِ جدّی (عادت به تشدید گذاشتن ندارم، ولی این بار برای نشان دادن شدّت جدّیّت لازم بود!). و همیشه تلاش کرده ام که داستان زندگی ام از آن داستان هایی باشد که من را در خودشان غرق می کنند، نه از آن هایی که صرفاً ورق می خورند تا ناتمام رها نشوند و یک عمر ناتمام ماندنشان عذابم ندهند. زندگی بدون داستان، برای من صرفاً زنده بودن است؛ در واقع آن هم نیست.


و حالا، در کمال ناباوری، حسرت و چندین و چند حس مزخرف دیگر، متوجه شده ام که مدتی است زندگی ام دچار بی داستانی شده. همین!


قبل التحریر: این که بنشینی، با خودت خلوت کنی، به آینده نه چندان دور فکر کنی و با یک ضربه محکم متوجه شوی که هیچ - و هیچ یعنی هیچ! - دورنمایی نسبت به آن نداری، بد است، بد! - و بد یعنی ... یعنی خیلی بد!

  • ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۰۹
  • ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۰

نمی دانم برای هزار و چندمین بار شروع می کنم؛ نمی دانم دوام این شروع چقدر خواهد بود؛ نمی دانم که شروع دیگری در کار خواهد بود یا نه؛ اما این بار کمی پخته تر، کمی محکم تر و کمی خیس تر، به نام تو و به امید لطف و فضل بی نهایتت شروع می کنم:


«بسم الله الرحمن الرحیم»



پ.ن 1:

بـاز آی که تا به خود نیـــازم بینی بیــداری شب های درازم بینی

نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی


پ.ن 2: پست قبلی خیلی سنگین بود؛ این شد که فاصله طولانی شد. 

  • ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۰

اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقیَّةَ اللهِ فی أرضِه


سلام بر تو، ای باقی‌نهاده‌ی‌ خدا در زمین


اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا میثاقَ اللهِ الَّذی أخَذَهُ وَ وکَّدَه


سلام بر تو، ای میثاق خداوند که بر آن پیمان گرفته و استوارش ساخته است


اَلسَّلامُ عَلیکَ یا وَعدَ الله الَّذی ضَمِنَه


سلام بر تو، ای وعده‌ی خدا که خود آن را تعهّد کرده‌است


اَلسَّلامُ عَلَیکَ أیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنصوبُ وَ الْعِلمُ الْمَصبوب


سلام بر تو، ای پرچمِ بلندِ افراشته و ای دانشِ ریزان


وَ الْغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَة


و ای فریادرسِ (درماندگان) و ای رحمتِ گسترده


وَعداً غَیرَ مَکذوب


(که) وعده‌ای دروغ ناشدنی (است)


  • ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۰۰


همیشه تصورم این بود که شبانه روزهای دوران امتحانات قطعاً بیش از 24 ساعت وقت دارند. بالاخره دعای خیل درماندگان شب‏های امتحان بوده است و درگاه پرعطوفت پروردگار. و از قدیم هم عادتم این بود که کارهای عقب مانده و ایضاً کارهای تازه را بگذارم برای همین دوران پربرکت. درس خواندن، گرچه در این دوران پررنگ تر می شد، اما همچنان به علت حجم عجیب و غریب فعالیت های متفرعّه (که اصل هم همین متفرعات است در واقع،) در حاشیه بود. اما نمیدانم کدام ناسپاسی - از میان این انبوه ناسپاسی ها - به درگاه پروردگار بود که این بار، برکت از این ایام سابقاً حاصلخیز رخت بربست و این شد که امروز، من مانده ام و کارهای ریز و درشت نصفه و نیمه؛ و بحث ضِیق زمان و حجم درس ها هم نیست، که اگر بود، دیگر این حس خسران نبود.


پ.ن1: اللّهمّ صَلّ علی مُحَمّد و آلِه، وَ اکفِنی ما یَشغَلُنی الاهتِمامُ بِه، وَ استَعمِلنی بِما تَسألُنی غدَاً عَنه، وَ استَفرِغ أیّامی فیما خَلَقتَنی لَه


پ.ن2: حضرت رضا (ع) می فرمایند که: «الامام الانیس الرفیق و الوالد الشفیق» و شاعر می فرماید که: «پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر» ... خلاصه اینکه اوضاع خراب است!

  • ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۹:۰۰
  • ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۲:۰۰


بابای من، یه کار بدی کرده، می خوان تنبیهش کنن؛ من به خاطر بابام اومدم اینجا تا از شما معذرت خواهی کنم. تو رو خدا بابامو ببخشید. من تازه بیست روزه فهمیدم بابا دارم. بابای من خیلی مرد خوبیه. برای من اسب چوبی درست کرده؛ برای یونسم اسب چوبی درست کرده. بابای من معلمه.


بابای من خیلی مرد خوبیه. پشیمونه؛ اگه بابامو نبخشید .....  میشه بابامو ببخشید؟!



پ.ن: خدایا، من ... پشیمونم؛ اگه منو نبخشی .... میشه منو ببخشی؟!

  • ۲۰ دی ۹۲ ، ۰۰:۳۰

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت  که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر خوبم و گر بد تو برو خود را باش هرکسی آن دروَد عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده ها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت




پ.ن1: بـــــَله!

پ.ن2:بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ

  • ۱۴ دی ۹۲ ، ۲۳:۰۸