اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ : « إِنِّی لَأَظُنُّکَ یا مُوسى‏ مَسْحُوراً»

فرعون ]رسالت موسى را نپذیرفت و[ به او گفت: اى موسى، من تو را جادو شده و عقل از دست داده مى پندارم.

 

قالَ: « لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاَّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّی لَأَظُنُّکَ یا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً»

موسى گفت: قطعاً تو دانسته اى که این معجزات را که مایه بصیرت است کسى جز پروردگار آسمان ها و زمین نازل نکرده است، و من تو را ـ اى فرعون ـ سرانجام هلاک شده مى پندارم.


و من، هر روز و هر ساعت، درون خودم، درگیر این گفتگوی بی پایان موسی و فرعونم. و دعوا، دعوای آگاهی و جهل نیست...

  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۰


شاید در نگاه اول احمقانه به نظر برسد، حتی شاید واقعاً احمقانه باشد، اما چه می دانیم؟ شاید از بارش همین احمقانه ها، اتفاق خوب دیگری جوانه بزند!

  • ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۰۵

پرده اول:


جمعیت که بعد از ده بار «بالحجة» گفتن منقلب و ملتهب اند، وقت «اللهم عجل لولیک الفرج» دست هایشان را بالاتر می گیرند، «آمین»شان هم خیلی بلندتر است.


پرده دوم:


شب کوفه، که پس از کشته شدن مسلم و هانی، تاریکتر از قبل هم شده، نجواهای پراکنده ای را در گوشه و کنار خود دارد. 


- می گویند تا خبر اوضاع جدید کوفه به پسر علی برسد، او و همراهانش دیگر خیلی نزدیک شهر شده اند. نباید کاری کرد؟

- چه کنیم؟ چه می توانیم بکنیم؟ بهتر است صبر کنیم تا خود حسین بن علی به کوفه برسد، آن وقت هرچه ایشان فرمود، همان می کنیم.

- شنیده ام که ابن زیاد از یزید فرمان گرفته که نگذارد پای نوه رسول خدا زنده به شهر برسد. حتی می گویند از بصره و چند شهر دیگر هم سپاهیانی برای پیوستن به لشکر عمر سعد فرستاده است.

- در اینصورت که دیگر اصلاً عاقلانه نیست دست به کاری بزنیم. هر چه بکنیم، پیش از رسیدن نوه رسول الله حمام خون به راه می افتد. آن وقت دیگر کسی نمی ماند که از خاندان پیغمبر پشتیبانی کند. بهتر است صبر کنیم تا ببینیم اوضاع چه می شود ...


پرده سوم:


صدای موشک ها تقریباً قطع نمی شود. از شدت صدای انفجار می شود حدس زد که کدام منطقه را هدف قرار داده اند. لابلای صدای موشک ها، ناله زنی از خانه روبرویی به گوش می رسد. از هق هق های نامفهومش به سختی می شود فهمید که کلماتی در مورد پسر خردسالش می گوید. 


پرده چهارم:


تا جایی که چشم کار می کند، جمعیت ایستاده است. پلاکاردها و تابلوهای مختلفی این طرف و آن طرف به چشم می خورد. روی یکی پیام همدردی ست، روی آن دیگری که دست نویس هم هست، از همین «مرگ بر ...» های ساده نقش بسته است و کمی آن طرف تر، بنر بزرگ انتقاد از سکوت و غفلت مجامع بین المللی و کشورهای عربی نصب شده است. صدای یکی از سخنرانان مراسم، کمی مبهم، از بلندگویی به گوش می رسد که شدیداً از برخورد برخی کشورها انتقاد می کند و تعداد تماس های گرفته شده با مجامع بین المللی و کشورهای همسایه را می شمارد.


پرده پنجم:


صدای موشک ها همچنان به گوش می رسد. صدای گریه ها هم ... 


پرده ششم:


شهر در تاریکی فرو رفته است. فساد، نابرابری و بی عدالتی از در و دیوار شهر بالا می رود. حق مظلوم ها پایمال می شود و کسی نیست جلوی مظاهر فساد و بی عدالتی قدرت عرض اندام داشته باشد. 

ناگهان مردی، یکدفعه و همینطوری، از راه می رسد و به تنهایی شهر را پر از عدل و داد می کند.

  • ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۰

وَ اللّهِ ما فَجَاَنى مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ کَرِهْتُهُ، 

 

وَ لا طالِعٌ اَنْکَرْتُهُ. وَ ما کُنْتُ اِلاّ کَقارِب وَرَدَ، وَ طالِب وَجَدَ

 

 

 

«وَ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ لِلاَْبْرار»
  • ۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۰:۰۰

  • ۱۵ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۲
بزرگترین نعمت همین است اصلاً. همین که می شناسیمت؛ نه از آن شناخت های درست و حسابی، همین شناخت های الکیِ آب دوغ خیاریِ خودمان. همین که اسمت را می دانیم و گه گاه هم می بریم. همین که بالاخره می دانیم که رجب و شعبان و رمضانت می آیند و می روند، اگرچه با گذشتشان دست ما همچنان خالی باشد. همین که نام آن آقاها و آن خانم که می آید، هنوز هم تنمان یک جور خوبی مور مور می شود و یک چیزی، ولو آن پشت مشت ها، می تپد و داغ می شود. شاید خیلی دور، گنگ، و بی خاصیت باشد، اما همین که سلام و علیکی با هم داریم، یعنی خیلی هم پرت نیستیم، اگرچه خیــــلی پرت باشیم!

پس اولاً متشکریم که هستی، که همین بودنت یک دنیاست؛ یعنی خیلی بیشتر از یک دنیاست، منتها از دید دنیابین ما، همان یک دنیا هم خیلی می شود.

و متشکریم که می شناسیمت؛ در واقع متشکریم، چون این ما نیستیم که می شناسیمت؛ خودت، خودت را به ما، که در واقع مایی هم در کار نیست، شناسانده ای.

و متشکریم که بی خیالمان نمی شوی، که از دستمان خسته نمی شوی، که ما را ول نمی کنی به حال خودمان. که اگر بی خیالمان شده بودی، دیگر اسمت را هم از یاد می بردیم و بزرگترین عذاب همین است اصلاً.

بِکَ عَرَفْتُکَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِی عَلَیْکَ وَ دَعَوْتَنِی إِلَیْکَ


 وَ لَوْ لا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ


 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَدْعُوهُ فَیُجِیبُنِی وَ إِنْ کُنْتُ بَطِیئا حِینَ یَدْعُونِی


وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی وَ إِنْ کُنْتُ بَخِیلا حِینَ یَسْتَقْرِضُنِی


 وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أُنَادِیهِ کُلَّمَا شِئْتُ لِحَاجَتِی


 وَ أَخْلُو بِهِ حَیْثُ شِئْتُ لِسِرِّی بِغَیْرِ شَفِیعٍ فَیَقْضِی لِی حَاجَتِی


 وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لا أَدْعُو غَیْرَهُ وَ لَوْ دَعَوْتُ غَیْرَهُ لَمْ یَسْتَجِبْ لِی دُعَائِی

  • ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۵:۰۰

 

سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »

 

چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...

 

نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری»  می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.

 

از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام. 

 

نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.

 

پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا

  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۶


How can I hold that all men are created equal when here before me stands stinking, the moral carcass of the gentleman from Ohio, proof that some men ARE inferior, endowed by their maker with dim wits impermeable to reason with cold, pallid slime in their veins instead of hot blood! You are more reptile than man, George , so low and flat that the foot of man is incapable of crushing you! Yet even YOU, Pendleton, who should have been gibbetted for treason long before today, even worthless, unworthy you deserve to be treated equally before the law! And so again, I say that I do not hold with equality in all things, only with equality before the law!

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۳۰

آیا برای این بی سر و سامانی خود، برنامه و وقتی مشخص کرده ایم؟ آیا تصمیم گرفته ایم که روزی دیگر گناه نکنیم؟ یا اینکه همین وضع را می خواهیم ادامه دهیم؟


اگر نمی خواهیم این وضع ادامه داشته باشد، برای آن وقتی تعیین کنیم: یک ماه، شش ماه، یک یا چند سال.


خلاصه اگر بخواهیم تا زنده ایم این گناه کردن را ادامه دهیم، خطرناک است. 


پس حداقل حدی برای گناهمان تعیین کنیم.

از کتاب جناب عشق


P.S: Deadline set ... 

  • ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۸

- به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید


- دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


- همه آرزویم اما،

جه کنم که بسته پایم


- به کجا چنین شتابان؟


- به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا، سرایم


- سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۱