اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

می نشینی روبروی خودت و شروع می کنی به کشیدن مسیر راه؛ از اینجایی که الان هستی، تا آنجایی که می خواهی آن آخرِ آخر باشی؛ از همین امروز تا روز آخر: روزِ نامعلومِ مردن. 


اول بدبختی همین جاست: وقتی طول راه مجهول است، وقتی نمی دانی که مسیرت چهل سال است یا چهل روز یا چهل ساعت، دیگر چه مسیری، چه برنامه ای، چه کشکی؟! ... اینطوری که نمی شود؛ بالاخره یک عددی را باید در نظر بگیری. فرض کن چهل سال؛ با همین فرض هم بالاخره یک کاری می شود کرد.


شروع می کنی. نقطه اول و آخر - تقریباً - معلوم شده: از الان تا حدود چهل سال دیگر. آرام مداد را بر می داری و از امروز حرکت می کنی و هنوز چند ماه جلو نرفته، متوقف می شوی؛ نه؛ خوب نیست؛ راه خوبی نیست؛ کلی اما و اگر و شاید دارد؛ اصلاً معلوم نیست شدنی باشد؛ پاکش می کنی و دوباره از نقطه اول - که حالا چند دقیقه هم جلوتر رفته! - شروع می کنی. دوباره توقف، پاک کن، مداد، پاک کن، مداد، پاک کن، ایست!


می نشینی یک گوشه به فکر کردن؛ منتظری تا کل مسیر چهل ساله، یکدفعه، شفاف و بدون نقص خودش را به تو نشان بدهد. نمی شود که نمی شود...


یأس، آرام آرام، سردت می کند...



«
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ»

 

ترجمه: یعنی تو در هر لحظه، رویت را به سمت ما بکن، یک قدم هم بردار؛ قدم بعدی را خودمان نشانت می دهیم. (از مسیر چهل ساله و یکدفعه و شفاف و بدون نقص هم خبری نیست!) خلاصه اینکه ما هوای آدم های کار درست را داریم، خیالت تخت! (یأس و این قرتی بازی ها هم مال بچه هاست!)

 

پ.ن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

  • ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰

روشن ... خاموش ... دوباره روشن ... باز خاموش ...

هر از چندی که از خواب می پرد، دستش می رود به سمت کلید. به زحمت نگاهش را بر ساعت روی دیوار متمرکز می کند: زمان را بیشتر حدس می زند تا بخواند. دست آخر بلند می شود برای نماز؛ آرام آرام و با تمام مستحبات و تعقیباتش ... 


یکی دو ساعت بعد دوباره بیدار می شود. چند لقمه صبحانه اش را آرام آرام فرو می دهد، به همراه قرص های صبح. می نشیند به قرآن خواندن: ملک و یاسین و انعام و ... بلند می شود، قرآن را سر جایش در اتاق می گذارد و مفاتیح کهنه و سنگینش را به زحمت برمی دارد و بر می گردد و مشغول خواندن می شود. تمام که می شود چند قدمی دور خانه قدم می زند. چند دقیقه ای دم پنجره می ماند و کوچه را با نگاهش بالا و پایین می رود. سر راهش هر چیزی که بتواند را مرتب می کند: ظرف های صبحانه هول هولکی بچه ها را می شوید؛ لباس های روی زمین را آویزان می کند؛ روزنامه های روی میز را دسته می کند و سر جایش می گذارد. بعد می نشیند جلوی تلویزیون و - اگر بتواند از پس کنترل بربیاید - روشنش می کند. زل می زند به تلویزیون، اما کمتر گوش می کند؛ ذهنش اینجا نیست، شاید جایی لابلای خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله اش می چرخد. هر از گاهی بر می گردد و می نشیند جلوی تلویزیون و دوباره می پرد به دنیای خیال. 


صدای زنگ اولین تلفن او را دوباره به اتاق برمی گرداند. این تلفن ها شاید لذت بخش ترین لحظات روزش باشند؛ بچه ها یکی یکی زنگ می زنند. حال و احوال، گاه مفصل و بیشتر مختصر. بیشتر از آنکه به حرف ها گوش دهد، صداها برایش گوش نوازند. بچه ها از خبرهای ساده روزانه شان می گویند و او بیشتر شنونده است و کمتر چیزی می گوید. تلفن‌ها را می شمارد؛ حواسش هست که کدامشان تا الان زنگ زده اند و کدام نزده اند؛ کمی که دیر می شود، کم کم دلش شور می زند؛ گاهی آنقدر کلافه می شود که خودش از لابلای دفترچه تلفن کوچکش شماره را پیدا می کند و دست به کار می شود. اولی را اشتباه می گیرد، ولی دومی بعد از چهار پنج بوق بلند، بالاخره جواب می دهد.


از قبل اذان، به پیشواز نماز می رود. بعد یک ناهار مختصر، آن هم معمولاً تنها. بعد از یک چرت مختصر، باز بیدار می شود؛ این بار منتظر می نشیند تا اهل خانه آرام آرام برگردند. دیگر حال و حوصله روشن کردن تلویزیون را هم ندارد؛ گوشش را سپرده به صدای در کوچه، رفت و آمدهای راه پله و کلیدی که در قفل در می چرخد. هر کدامشان که می آید، با لبخندی به پهنای صورتش استفبالش می کند. کم کم که خانه شلوغ تر می شود، حالش هم رفته رفته بهتر می شود. کاری به کار کسی ندارد، یک گوشه می نشیند و در رفتن و آمدن بچه ها، قد و قامتشان را برانداز می کند و صحبت هایشان را تماشا می کند؛ از صحبت ها زیاد سر در نمی آورد، ولی زیاد کیف می کند.


باز هم نماز و کم کم شام بر سر سفره ای که هرچه شلوغ تر باشد برایش دلپذیرتر است. خودش گرچه کمتر شام می خورد، اما دوست دارد کنارشان بنشیند و از این آخرین فرصت دور هم بودن در روزی که جای خود را آهسته به شب می دهد، استفاده کند. شب، برای او زود فرا می رسد، کم کم چشمانش گرم می شوند و شروع می کند به آماده کردن مقدمات خواب؛ و در خواب، شاید باز هم گردشی میان خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله ...


روشن ... خاموش ...

  • ۲۳ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۰
اینجـــــــا برای از تـو نوشتن هوا کم است
دنیـــــــــا برای از تـو نوشتن مرا کم است

اکسیــر من، نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیـــــال ولی این کفاف نیست
در شعـر من حقیــقت یک مــاجرا کم است

تـــا ایـن غزل شـبـیـه غـزل های مـن شـود
چـیزی شبیه عـطـر حـضـور شـمـا کم است

گاهی تو را کنــــــار خود احســاس می کنم
اما چــــقدر دلـخوشـی خـــواب هـا کم است

خون هـر آن غــزل که نــگفتم به پـای توسـت
آیـا هـنـــــــــوز آمـدنـت را بـهــــــــا کم است؟

logo
  • ۰۷ آذر ۹۳ ، ۰۶:۰۰

When I heard the learned astronomer, 

When the proofs, the figures, were ranged in columns before me, 

When I was shown the charts and diagrams, to add, divide, and measure them,

When I sitting heard the astronomer where he lectured with much applause in the lecture-room,

How soon unaccountable I became tired and sick,

Till rising and gliding out I wandered off by myself,

In the mystical moist night-air, and from time to time, 

Looked up in perfect silence at the stars.

P.S: از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

  • ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۰


Come in closebecause the more you think you see, the easier it'll be to fool you!

  • ۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۵:۰۰
  • ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۵:۰۰

محرم که می رسد، انگاری شهر دود گرفته دوباره زنده می شود و لباس مشکی به تن می کند. دود، جای خودش را به بخار سفیدی می دهد که از گوشه و کنار شهر، از بساط چای و نذری بلند می شود. پرچم ها بر در خانه ها بلند می شوند، در و دیوار هم مثل آدم ها سیاه می شود و از دور و نزدیک صدای روضه می آید. 

بوی شورانگیز محرم همه شهر را گرفته، همه را به جوش و خروش آورده، اما با خود رایحه خفیف غم انگیزی هم دارد. رایحه ای که اگر خودت را به دستش بسپاری، از غم عجیبی پُرَت می کند، غمی که هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که در این هوا جریان دارد و چون گردی روی دلها می نشیند. غمی که، نمی دانم چرا، بعد از گذشت این همه سال کهنه تر که نمی شود، داغ تر و تازه تر هم شده است. نمی دانم چه رازی در این غم است که وقتی بر دلت می نشیند، انگار یکدفعه می فهمی علت بر سینه زدن این جماعت را؛ انگار که ناگهان، بی آنکه چیز جدیدی شنیده باشی، دلیل این اشک ریختن ها، این گریه کردن ها، این زار زدن ها برایت روشن می شود؛ و خودت، خود را در دست غم رها می کنی و همراه جماعت عزادار می شوی.


و محرم امسال، گویی از پارسال غم بیشتری دارد؛ غمی که انگار اصلاً کهنه نمی شود ...


پ.ن1: البته هرکس در محرم یک چیزی می بیند، که شاید دیگری کاملاً برعکس آن را ببیند. در واقع به این نتیجه رسیده ام که آن چه می بینیم در حقیقت آینه همان چیزی ست که در درون ما می گذرد.


پ.ن2: اِنَّ النّاسَ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ یَحوطونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانونَ

(به راستى که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایى که دین وسیله زندگى آنهاست، دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند، دینداران کم مى شوند.)

  • ۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۷:۲۰

یعنی یک حرف بی مورد که می زنی، ولو راست باشد، یک هفته باید خودت را به در و دیوار بکوبی تا بلکه درستش کنی؛ تازه آن هم "اگر" بشود. 

باید این عکس را قاب کرد و زد به دیوار تا یادمان باشد که:«لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!»


  • ۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۰:۰۰

Pi: Faith is a house with many rooms.
WriterBut no room for doubt?
PiOh plenty, on every floor. Doubt is useful, it keeps faith a living thing. After all, you cannot know the strength of your faith until it is tested.
  • ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۰۰

بعضی کتاب ها حقاً بلعیدنی اند! و این یکی به عنوان یک شام سبک، کاملاً توصیه می شود!

  • ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۱۳