- ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۰۰
هیچ بلا و مصیبتی نه در زمین و نه در مورد خودتان رخ نمی دهد مگر این که پیش از آن که آن را پدید آوریم، در کتابی ثبت شده است. قطعاً این کار بر خدا آسان است.
این را یادآور شدیم تا بر نعمت هایی که از دست داده اید، اندوه مخورید و از آنچه خدا به شما ارزانی کرده است شادمان نباشید، که خدا هیچ متکبّر فخرفروشی را دوست ندارد.
یا به تعبیری:
غم و شــادی بر عـــارف چـه تفــــــــاوت دارد
ساقیا باده بده، شادی آن کاین غم از اوست
"Then you will find yourself easy prey for the Dark Lord!" said Snape savagely. "Fools who wear their hearts proudly on their sleeves, who cannot control their emotions, who wallow in sad memories and allow themselves to be provoked so easily - weak people, in other words - they stand no chance against his powers! He will penetrate your mind with absurd ease, Potter!"
پ.ن: چقدر یک داستان و یک کاراکتر میتونه الهام بخش باشه؟!
اول خیال کردم که دارد مگس ها را با دست دور می کند؛ اما چندبار دیگر که دستش را تکان داد، یکجوری بهم فهماند که نزدیک تر بروم.
«ببخشید آقا، تلفن همراه دارین؟»
همان طور که به پراید پشت سرش تکیه داده بود، به زحمت شماره ها را پشت هم ردیف کرد. شماره را گرفتم و گوشی را گرفت. همانطور سرش را پایین انداخته بود و با چشمان بسته، جویده جویده به آن طرف تلفن آدرس داد.
«شما مسیرت همین سمته دیگه؟! تا اون چهارراه میری؟!»
دستش را محکم گرفتم و محکم، به قدر توان خودش، دستم را چسبید. آهسته سراشیبی را پایین می آمدیم. گاهی که چشم هایش را می بست و تلو تلو می خورد دستم را پشتش می بردم و سرعت را کم می کردم.
«عجله نداری شما؟! مسیرت همین سمته دیگه؟!»
نمی دانم چرا آن موقع به ذهنم نرسید که کیفی که همراهش بود را از دستش بگیرم. الان که دوباره تصاویر را در مغزم مرور می کردم به فکرم رسید. زیاد نرفته بودیم که ایستاد. دستم را ول کرد و دستی روی سرش کشید.
«شنیدی میگن "عرق سرد"؟ نمی دونم مال خجالته، یا به خاطر حال الانمه! ... جدیداً زیاد اینطوری میشم؛ یکدفعه بیحالی میاد سراغم و ضعف می کنم. قند و فشارم هم سرجاشه ها! ... البته پیریه دیگه؛ کاریش نمیشه کرد!»
باز دستش را می گیرم و هم قدم می شویم. گاهی که حالش سرجایش می آید و نفسش چاق می شود، چند کلمه ای می گوید و دوباره چهره اش در هم می رود.
«عجله نداری شما؟! ببخشید تو رو خدا!»
آن طرف خیابان یک پراید دنده عقب گرفته و از ته خیابان به این طرف می آِید. به ما که می رسد متوقف می شود و نگاهمان می کند. آرام و با احتیاط، دستش را به در و دیوار ماشین می گیرد و سوار می شود.
«خیلی ممنون آقا! شرمنده کردی! خدا خیرت بده!»
می رود؛ من هم می روم سراغ کار و زندگی. ولی فکرم از صبح تا الان، در همان مسیر کوتاه سراشیبی، قدم می زند.
پ.ن.وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ
Cobb: "I will split up my father's empire." Now, this is obviously an idea that Robert himself would choose to reject. Which is why we need to plant it deep in his subconscious. Subconscious is motivated by emotion, right? Not reason. We need to find a way to translate this into an emotional concept.
Arthur: How do you translate a business strategy into an emotion?
Cobb: That's what we're here to figure out, right? Now, Robert's relationship with his father is stressed, to say the least.
Eames: well, can we run with that? We could suggest to him breaking up his father's company as a "screw-you" to the old man.
Cobb: No, 'cause I think positive emotion trumps negative emotion every time. We all yearn for reconciliation, for catharsis. We need Robert Fischer to have a positive emotional reaction to all this.
Eames: Alright, we'll try this, umm... "My father accepts that I want to create for myself, not follow in his footsteps."
Cobb: That might work.
وسط فراز بیست و هشتم، یکدفعه به خودم می آیم. اصلاً یادم نمی آید کی و از کجا آمده ام و وسط این کوچه تاریک، ولی شلوغ نشسته ام. سرم را بلند می کنم و هاج و واج، بالا و پایین کوچه را تماشا می کنم. این کوچه و کوچه های کناری هم، تا جایی که چشم کار می کند آدم نشسته؛ آدم هایی که انگار همگی با هم زبان گرفته اند. صدای زن و مرد و پیر و کودک با هم یکی شده و نغمه عجیبی را ایجاد کرده. نگاهم بلند می شود و راه می افتد میان جمعیت؛ کمی آن طرف تر، سه تا پسر جوان نشسته اند و جوشن می خوانند؛ آن طرف تر زن و مردی، یکی مفاتیح دستش گرفته و آن یکی بچه را نگه داشته. آن گوشه، پیرمردی به دیوار تکیه زده و با صدایی بلند، از روی مفاتیحی که به اندازه خودش قدیمی به نظر می رسد، دعا می خواند. و این وسط، درست وسط کوچه، من نشسته ام: درست عین غریبه ها! خودم را که نگاه می کنم، وسط این جمعیت، عجیب به نظر می رسم. اصلاً نمی فهمم که باز چه چیزی من را امشب وسط این کوچه کشانده؛ به خودم فکر می کنم، سالَم را مرور می کنم، صفحه های سفید و سیاه و بیشتر خاکستری را ورق می زنم و بیشتر و بیشتر متحیر می شوم از لطف خدا!
نگاهم می افتد به ماه؛ تا آخر دعا، پر از نیاز، محو تماشای ماه می شوم! از ماه کمتر از ده روز مانده و من هنوز دست خالی و سرگردان ...
پ.ن.1. نیازهامان را هر ساعت، اگر نمی رسیم هر روز، یا اگر نشد هر از گاهی، پیش خدایمان ببریم.
پ.ن.2. نمی رسم بنویسم! می فهمی؟! نمی رسم!
همیشه عاشق این قصه ها و فیلم هایی بوده ام که آخر داستان، وقتی که همه چیز رو می شود، می فهمی که همه جزئیاتِ به ظاهر کم اهمیت چقدر قشنگ به هم دیگر ربط پیدا می کنند؛ بیشتر این جزئیات آن قدر واضح از جلوی چشم هایت عبور داده می شوند که آخر قصه، تعجب می کنی که چطور نتوانسته ای متوجه ارتباط ساده ی آن ها بشوی. خلاصه که آن قدر مجذوب این روایت ها می شوم که تلاش می کنم داستان خودم را هم همینطور پیش ببرم. ریز به ریز و با دقت، جزئیات را گوشه و کنار قصه می چینم؛ تا جایی که بعضی وقت ها به وسواس می رسم. مدام نقشه می کشم، هی برنامه می ریزم، توی ذهنم همه چیز را بالا و پایین می کنم و به خیال خودم همه چیز را پیش بینی می کنم. اما خیلی وقت ها، وقتی به آخر داستان می رسیم و نوبت رو شدن همه چیز می شود، آن جوری که دلم می خواهد نمی شود. نمی دانم چرا معمولاً دیگران، آن طوری که آخر کتاب ها و فیلم ها اتفاق می افتد، متوجه تمام آن ظرافت ها و ریزه کاری های ماجرا نمی شوند. اصلاً کلافه ام می کند اینکه آن همه زحمت، دقت و وسواس، درک نمی شود.
تازگی ها فهمیده ام که حواسم به این مسئله نبوده است که:
پ.ن1: این هم نکته مهمی است که جناب سعدی می فرماید:
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لالــه روید و در شــوره زار خـَــس
پ.ن2: گاهی وقت ها، هر چه بیشتر تلاش کنی که منظورت را برسانی، ناموفق تری! باور کن!
"Tell me one last thing,” said Harry, “Is this real? Or has this been happening inside my head?”
Dumbledore beamed at him, and his voice sounded loud and strong in Harry’s ears even though the bright mist was descending again, obscuring his figure.
“Of course it is happening inside your head, Harry, but why on earth should that mean it is not real?”
پ.ن: شدت و عمق تأثیرگذاری این کتاب بر شخصیت بنده مافوق تصور است!
...
به تو می اندیشم، ای سراپا همه خوبی!
تک و تنها به تو می اندیشم؛
همه وقت، همه جا، من به هر حال که باشم به تو می اندیشم...
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتادم باز،
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر، تو ببند!
پ.ن1: فَقَدْ طَالَ الصَّدَى
پ.ن2: بازآ که در فراق تو چشم امیدوار، چون گوش روزه دار به الله اکبر است
"I couldn't even kill myself the way I wanted to. I had power over "nothing". And that's when this feeling came over me like a warm blanket. I knew, somehow, that I had to stay alive. Somehow. I had to keep breathing. Even though there was no reason to hope. And all my logic said that I would never see this place again. So that's what I did. I stayed alive. I kept breathing. And one day my logic was proven all wrong because the tide came in, and gave me a sail.
And I know what I have to do now. I gotta keep breathing. Because tomorrow the sun will rise. Who knows what the tide could bring?"