اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی» ثبت شده است

خیس از عرق، با گلویی خشک و دردناک از خواب می‌پرم. ساعت بالای کتابخانه، حوالی 7 و 20 است و ساعت موبایلم 7 و 23 دقیقه؛ این یعنی به حساب اولی، که می‌دانم کمی غلط است، حدود ده دقیقه وقت دارم برای مسواک، لباس، اسنپ، و پرواز از در 16 آذر تا در کلاس. وای که اگر حضور و غیاب لعنتی آخرش نبود، دوباره دراز کشیده بودم و بی‌خیال کلاس شده بودم. حالا، اگر بجنبم و اسنپ هم زود بیاید، در بهترین حالت ده دقیقه دیر می‌رسم. از به موقع نرسیدن عمیقاً متنفرم؛ وقتی به این فکر می‌کنم که نگاه شماتت‌بار استاد از دم در کلاس تا سر صندلی تعقیبم می‌کند، می‌خواهم عُق بزنم. 

اصلاً بی‌خیال کلاس، بهتر نیست؟ حالا عقربه دراز ساعت کتابخانه، به 5 نزدیک‌تر شده و ساعت گوشی 7:25 ؛ اصلاً لعنت به هر چه فکر و خیال! به سرم می‌زند که شانسم را امتحان کنم. جنگی از تخت می‌پرم و لباس می‌پوشم و موقع اسنپ گرفتن مسواک می‌زنم. اگر شانسم بزند و به موقع برسم که عالی می‌شود؛ اگر هم نشد، می‌روم کتابخانه. 

ساعت دقیقاً 7 و 37 است که از ماشین پیاده می‌شوم. نهایتاً سه دقیقه دیگر توی کلاسم. خود استاد هم که هیچ‌وقت رأس هفت و نیم نمی‌رسد؛ معمولاً پنج دقیقه‌ای دیر می‌آید. با همه این‌ها، این یعنی احتمالاً 5 دقیقه دیرتر از استاد می‌رسم.

این عددها که در سرم می‌چرخد، باز نگاه استاد را به دانشجوی دیرآمده در ذهنم تصور می‌کنم و هراس از «به موقع نرسیدن» ذهنم را قفل می‌کند. ناامیدانه از سرعت قدم‌ها کم می‌شود و مسیرشان آرام کج می‌شود به سمت کتابخانه. نگرانم از این که چوب‌خط غیبت‌هایم دارد به سرعت پر می‌شود؛ اما خب برای من واقعاً «هرگز نرسیدن از دیر رسیدن بهتر است» ...

... یا لااقل تا مدت‌ها چنین بود. تا مدت‌ها، نرسیدن و بهانه تراشیدن را، صرفاً به خاطر ترس یا تنفر از نگاه‌ها و صحبت‌های سرزنش‌آمیز خیالی، به دیر رسیدن ترجیح می‌دادم. اگر یک روز کاری، که مثلاً قرار بوده از ساعت 9 شروع شود، خواب می‌ماندم و ساعت 9 و نیم از خواب بیدار می‌شدم، ترجیح می‌دادم کل روز را به بهانه مریضی یا مشغله دیگری سر کار نروم؛ چون ساعت 10 سر کار رفتن یعنی تأخیر و تأخیر هم یعنی نقص و ایراد. دیوانه‌وار است، نه؟! ولی خب عین واقعیت است؛ حتی ذره‌ای اغراق هم نمی‌کنم. یعنی شما بودید کار دیگری می‌کردید؟ اگر مثلاً با 50 دقیقه تأخیر می‌رسیدم به محل کار، چه توجیهی برای همکارانم داشتم؟ ها؟! می‌گفتم خواب ماندم؟ زشت نیست؟ عیب نیست؟ تصویر من را در ذهنشان خراب نمی‌کند؟! 

وای که چه رژیم‌هایی، اسماعیل! چه رژیم‌هایی که با عزمی جزم، سربند ِاراده را محکم بسته بودم و چند گام اول را هم با قدرت برداشته بودم. هنوز چند روزی از شروع نگذشته، با خوردن شیرینی کوچک تولد نورسیده یک همکار یا برشی از کیک تولد یک دوست، یا با هر خطا و تخلف کوچک یا بزرگ دیگری از برنامه غذایی، رژیمم ناقص‌شده بود و رژیم ناقص هم که اثری ندارد و باید بی‌خیالش شد!

هر چند خیلی دیر، اما خوشحالم که بالاخره فهمیدم این هراس شدید از نقص یا این وسواس عجیب به عالی بودن، که در طول سال‌ها با عادت به تحسین‌شدن در جانم ریشه دوانده بود، بلایی شده که می‌تواند هر کار یا مسیر ساده‌ای را ترسناک کند و خیلی زود به چاه ناامیدی بکشاند. خیلی سخت و دیر با این واقعیت ساده آشنا شدم که هیچ کوهنوردی برای فتح قلّه، در هر لحظه از مسیر به سمت قله حرکت نمی‌کند؛ هزار و یک پیچ و تاب، سرازیری و سربالایی، توقف و استراحت را تجربه می‌کند، تا به آن بالا برسد. اصرار به عالی بودن، در هر لحظه و هر روز، مثل کوهنوردی است که بخواهد راستِ کوه را بگیرد و به سمت قلّه بالا برود؛ شاید نشدنی نباشد، اما به طرز وحشتناکی سخت است.

واقعیت این است که ما آدم‌ها عالی نیستیم؛ و شاید قرار هم نیست که عالی باشیم. ما اشتباه می‌کنیم، سر می‌خوریم، خسته یا ناامید می‌شویم؛ و دقیقاً اینجاست که باید انتخاب کنیم که مسیر را با همه فراز و نشیب‌هایش ادامه بدهیم، یا مسیر رفته را برگردیم و در جستجوی راهی دیگر یا روزی دیگر باشیم که همه چیز بر وفق مرادمان شود. 

 

پ.ن. دوستی می‌گفت: «اگر بخواهی در مورد مسلمان‌بودن هم این وسواس را به خرج بدهی و همیشه و هر لحظه 100 درصد مسلمان باشی، احتمالاً آنقدر احساس گناه اذیتت می‌کند که آخرش لگد بزنی به کل ماجرا!». حالا مسئولیت گفته او که با خودش است، اما دیده‌ام آدم‌هایی که به خاطر فضا شدن چند نماز صبح، کلاً قید نماز و شاید مسلمانی را زده‌اند!

  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸

Horse

من نمی‌دانم که چرا می‌گویند: «اسب حیوان نجیبی است!» لااقل فکر نمی‌کنم این نجابت در همه گونه‌های اسب مشاهده شده باشد. احتمالاً منظورشان از اسب نجیب، همین اسبی است که زین می‌کنند و نعل و دهنه می‌زنند؛ انگاری منظور از نجابت، همین رام بودن و رام شدن و سواری دادن است. 

همین ماجرا در مورد آدم‌ها هم برقرار است. اگرچه آدمیزاد، نوعاً، به نجابت معروف نیست، اما بالاخره می‌تواند نجیب باشد و از قضا تا پیش از این گمان می‌کردم که ویژگی مثبتی هم باشد؛ یعنی از کودکی اینطور یاد گرفته بودم. از همان زمانی که خانواده و مدرسه همه تلاششان را کردند که ما را نجیب بار بیاورند؛ و به میزان قابل قبولی هم موفق شدند، متأسفانه! 

واقعیت اینجاست که نه اسب از نجابتش خیری دیده و نه آدمیزاد. اصلاً حتی یک آدم موفق سراغ دارید که به نجابت معروف باشد؟ نجابت، در بهترین حالت، ویژگی آدم‌های خوب، مهربان، مودب و بسیار «متوسط» است. نجیب‌بودن، یعنی اجازه بدهی هر کسی هر طور بخواهد با تو نانجیبی کند. خلاصه این که خیلی هم نجیب نباش؛ تو اسب نیستی، عزیز!

 

پ.ن.1. این نوشته ارتباط وثیقی با نوشته «نه!» دارد. 

پ.ن.2. اگرچه نیت کرده‌ام نجابت را کنار بگذارم، اما این خیلی با نانجیب‌شدن توفیر دارد.

پ.ن.3. خشم شدیدی را از لابلای این کلمات فیلتر کردم. 

  • ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۳۹

سی تمام! 

از آن دسته آدم‌هایی نیستم که بخواهم معنای زیادی به پایان یافتن یک چرخش دیگرم به دور خورشید بدهم. همچنین اعدادی مثل 30 صرفاً به خاطر گرد بودنشان برای من خیلی معنای متفاوتی از 24 یا 37 یا 42 ندارند. اما قطعاً و بدون شک، در هماهنگی بانمکی با عدد 30، امسال فصلی جدیدی از زندگی برای من آغاز شده است! (این را هم بگویم که فصل‌های زندگی، معمولاً خیلی مراعات گرد بودن اعداد عمر ما را نمی‌کنند؛ مثلاً ممکن است این فصل جدید در 34 سالگی تمام شود و فصل دیگری آغاز شود.)

 

پ.ن. بسی رنج بردم در این سالِ 30! که حتماً بعداً در خصوص آن بیشتر خواهم نوشت.  

  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۳۰

Ahmad

[همینطوری، یهو، بی‌مقدمه]

+ مثلا آغوش؛ احتمالا سال‌هاست کم داری‌اش.

- سلام         چه یهویی!      چطور شد حالا؟        (خودت چطوری؟)

[یک ماه بعد]

+ اول یه دوتایی ست کن «معلوم کنیم که آیا خدا وجود دارد خودمان را جمع کنیم؟      یا ندارد و همینطور لش که هستیم بمانیم و استمرارش دهیم؟»       xx     حتمنا؛ بامی، سفره‌خونه‌ای، انی آدر آیدیایی.

- اوکی

[دو هفته بعد]

+ اوکی‌ات از سرواکنی بود، درسته؟

- نه بابا، امتحاناس ###### [غیر قابل انتشار]

+ [دو تا ایموجی قطرات آب]

[نزدیک یک ماه بعد]

- الان حالشو داری؟

+ کجایی؟

- کردستان

+ بیا

- اوکی    دم درم

 

خیلی چیزا اینجا نوشتم و حالم بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد. هی اومدم بنویسم: برگرد "رفیق"!، کجا رفتی "رفیق"؟، ... ای لعنت به من با این "رفاقت"م که هیچ‌وقت نتونستم "رفیق" باشم واسه توی لعنتی!

 

پ.ن.1. همیشه حرص می‌خوردم از این که اون کمالگرایی لعنتیت اجازه نمی‌داد اینجا رو بخونی!

پ.ن.2.  تو، بدون این غیبت یکساله هم همیشه‌ی خدا معما بودی. بی‌خیال تو رو قرآن!

  • ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۵

دنیای بدون نااطمینانی، حتی برای محافظه‌کارترین و ریسک‌گریزترین آدم‌ها، احتمالاً خیلی جای هیجان‌انگیزی نخواهد بود. اما همین نااطمینانی هم تا یک جایی قابل تحمل است، حتی برای ماجراجوترین و ریسک‌پذیرترین آدم‌ها. از حدش که بگذرد، به اضطرابی فلج‌کننده منجر می‌شود و هر گونه تصور از آینده و برنامه‌ریزی برای اثرگذاری بر آن را از بین می‌برد. از همین رو، انگار در عمق وجود ما گرایشی به مهار (کنترل) شرایط و ایجاد اطمینان جا گرفته است و نمی‌توانیم بپذیریم که بر دنیای پیرامون خود هیچ کنترلی نداشته باشیم. همین گرایش است که به ما اجازه می‌دهد احساس موفقیت را تجربه کنیم و دستاوردهایی را به خودمان، و تلاش یا نبوغمان نسبت دهیم. همین گرایش است که به متصل شدن به قدرت‌هایی خارج از وجود خودمان احساس نیاز می‌کنیم تا به واسطه آن‌ها، سطح اطمینان را در زندگی خود بالا ببریم و آرامش بیشتری را تجربه کنیم؛ خواه این قدرت در جهان طبیعی باشد یا در قلمرو ماوراء طبیعت. 

برای خیلی از ما نااطمینانی، همراه با اضطراب، ترس و پریشانی است. در گریز از این ترس و پریشانی، گاهی به ورطه وسواس در کنترل خود و پیرامون می‌افتیم. این وسواس، چه از راه علوم طبیعی و چه از مسیر ماوراء الطبیعه، می‌تواند ما را چنان درگیر خود کند که همان آرامش نسبی و عادی زندگی را هم از دست بدهیم. در حقیقت، آن قدر تلاش خود را خرج دستیابی به راه‌هایی برای کنترل کرده‌ایم، که از ضرورت نااطمینانی غافل شده‌ایم. فراموش کرده‌ایم که کنترل مطلق، نه ممکن است و نه مطلوب؛ گاهی برای رسیدن به آرامشی واقعی، نااطمینانی را در آغوش بگیریم. 

 

پ.ن.1. عکس تقریباً تزئینی است!

پ.ن.2. قبلاً اینجا چند خطی با عنوان «کمال‌گرایی» نوشته‌ام که به نظرم رسید مکمل این نوشته باشد.

  • ۲۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۴

واقعاً یادم نمی‌آید که از کِی «نه گفتن» این همه سخت شد؛ چون قدیم‌ترها اصلاً اینجوری نبود که هیچ، همیشه به برق بودم و عین خیالم هم نبود. اما حالا ادای همین دو حرف شده یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا؛ که تازه دومی خیلی هم نیازی به ادا کردن ندارد و کار با همان یک حرف جمع‌شدنی است. به خصوص وقتی که چشم در چشم طرف مقابلت نشسته‌ای، و طرف هم کمتر آشناست، «نه گفتن» به جان کندن می‌ماند. 

البته «نه گفتن» هم مثل خیلی از چیزهای دیگر به‌جا و بی‌جا دارد. یعنی از یک سر طیف که «نه گفتن به هر چیز» باشد تا سر دیگر که «نه نگفتن به هیچ چیز» است، بالاخره یک تعادل یا نقطه بهینه وجود دارد که باید رعایتش کرد. منتها این نقطه بهینه، پویاست و در دوره‌های مختلف تغییر می‌کند. شاید در یک دوره زمانی، «کمتر نه گفتن» به معنای گشودگی در برابر تجربیات جدید باشد و همین رفتار در دوره دیگر به معنای آشفتگی و نبود تمرکز! 

و من الان، در آستانه 30سالگی، گمان می‌کنم یکی از چیزهایی که باید تمرین کنم «نه گفتن» محکم است.

 

پ.ن.1. نه گفتن دیرهنگام به شازده کوچولو یکی از تکانه‌هایی بود که متوجه این ضعفم کرد! 

پ.ن.2. دریافت من از کلیّت کتاب جذاب «No More Mr.Nice Guy» در ادامه مطلب آمده که اگرچه دقیقاً به موضوع بالا اشاره ندارد اما بی‌ربط هم نیست. 

  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۰

من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را ...

 

پ.ن.1. عکس تزئینی ولی بسیار متناسب است.

پ.ن.2. اگر مدت زیادی گذشت و اینجا چیزی ننوشتم، یعنی قطعاً در مسیر درستی نیستم.

  • ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۸:۴۳

خیلی وقت‌ها رفتنت رو فراموش می‌کنم؛ با خودم خیال می‌کنم هنوز اینجایی و شروع می‌کنم به حرف زدن باهات؛ درست شبیه همین حالا. راستش رو بخوای، اوضاع خیلی هم فرقی نکرده؛ وقتی که بودی هم فقط من بودم که حرف می‌زدم. الان هم یه جورایی همون وضعه، ولی خب، خیلی فرق داره! اصن بعد از رفتنت پر شدم از تناقض: از وقتی رفتی انگار که هیچی عوض نشده، اما هیچی هم دیگه مثل سابق نیست. 

عمر من به دو قسمتِ فعلا نامساوی تقسیم شده: قبل و بعد از رفتن تو. اما می‌دونی چی برام عجیبه؟ اصن یادم نمیاد این نقطه عطف زندگیم دقیقاً‌ چه روزی بود! حتی یادم نمیاد اون موقع که رفتی تابستان بود یا زمستون! موهام کوتاه بود یا بلند ... حتی یادم نمیاد آخرین بار باهات خداحافظی کردم یا نه! اگه نه،‌ ... ولش کن؛ اگه نه، بذار همینطوری بی‌خداحافظی بمونه. 

هر روز به سرم می‌زنه و می‌شینم و پیام‌هات رو دوره می‌کنم: تردید، خشم، خنده،‌ دلتنگی، و باز هم تردید میاد سراغم و اصن نمی‌فهمم چند ساعته که مشغول خوندنم. با این که هر دفعه بعد از خوندن‌ حرف‌هات تلخ می‌شم، اما باز هم لابه‌لای حرف‌هات دنبال نشونه‌ای چیزی می‌گردم که شاید بگردم و پیدات کنم. 

راستش همه می‌گن که بعد از رفتن تو خیلی عوض شدم؛ حالا نمی‌دونم که اگه قرار باشه یه روز دوباره برگردی،‌ یا من بگردم و پیدات کنم، باز هم می‌تونیم مثل قبل باشیم یا نه. نمی‌دونم واقعاً. شایدم تو این جدایی حکمتی باشه، یعنی حتماً باید باشه. واسه همینه که از رفتنت پشیمون نیستم...

اما دلتنگ چرا.

  • ۱۰ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۶

مدتی بود که کششی عجیب به پاک کردن برخی نوشته‌ها و فرسته‌های اینجا در وجودم حس می‌کردم و دست آخر، مانند اعدامی‌هایی که به آن‌ها فرصت آخرین سخن یا دفاع پایانی داده می‌شود، به نوشته‌هایم این فرصت را دادم که یک بار دیگر خوانده شوند. در فرصتی مفصل، یک بار به اول تا آخر این مسیر نگاهی انداختم و با فراز و نشیب‌های «من» همراه شدم.

حالم از بعضی نوشته‌ها آن‌قدر دور شده که دیگر جوششی که به نوشتن و پیاده کردن آن روی این صفحات منجر شده را به یاد نمی‌آورم؛ در عوض، بعضی دیگر چنان زبان حال من است که دوست داشتم متن را باز کنم و بیشتر و بیشتر نوشته را ادامه بدهم. از بعضی شرم می‌کنم و به بعضی دیگر، افتخار. اما هر چه که باشند، بخشی از افکار من در روزی از روزها بوده‌اند که از مسیر انگشتانم، بر این صفحات نقش بسته‌اند؛ افکاری که شاید امروز بعضی کمتر و بعضی بیشتر همراهیم می‌کنند. 

فعلاً، تصمیمم این شد که نسبت به پاک کردن گذشته مقاومت کنم؛ با خودم که فکر کردم، دیدم پاک کردنم شاید از سر ترس باشد و پذیرفتن این که من هم مثل بسیاری از آدم‌ها، روزی چرندی نوشته‌ام یا حتی چِرتی اندیشیده‌ام، شجاعانه‌تر است. راستش فضیلتی هم برای آدمیزاد در ثبات نظر، ثبات عقیده، ثبات حال و احوال نمی‌بینم. 

در پایان: «من» اگرچه نویسنده (یا در مواردی گردآورنده) این نوشته‌ها هستم؛ اما این نوشته‌ها، «من» نیستند!

  • ۲۹ تیر ۰۰ ، ۱۳:۰۰

پیش‌نوشت. من اینجا لزوماً درباره کتاب‌ها حرف نمی‌زنم و یا خلاصه آن‌ها را نمی‌نویسم؛ گرچه شاید گاهی هم بنویسم. این نوشته هم درباره کتاب «اثر مرکب» نیست؛ اما به بهانه این کتاب نگاشته شده است. پس اگر به دنبال این کتاب به این نوشته رسیده‌اید، بیش از این وقت شما را نمی‌گیرم. :)

 

اخیراً علاقه اعتیادگونه‌ای به شنیدن کتاب صوتی و پادکست پیدا کرده‌ام و دو یا چند مسیر بیست دقیقه‌ای و نیم‌ساعته هر روزم را با گوش دادن به آن‌ها سر می‌کنم. به توصیه رفیقی عزیز و فرهیخته، کتاب صوتی «اثر مرکب» اثر آقای دارن هاردی را در هفته اخیر شنیدم. کتاب از ژانر موفقیت یا انگیزشی - یا هر چیز دیگری که اسمش را می‌گذارید - است که مشخصاً تا سلیقه من راه دوری دارد. برای من، تقریباً نخستین تجربه (چه خواندنی و چه شنیدنی) از این ژانر بود. 

در طول مسیرهایی که این کتاب را می‌شنیدم، پیوسته تمرکزم با هجوم افکار منفی بر هم می‌خورد. با خودم فکر می‌کردم که این تکنیک‌ها، این انگیزه‌بخشی‌ها، و کلاً این‌جور حرف‌ها، چقدر تکراری، ساده، دم‌ِ دستی، و البته بدیهی هستند. یعنی واقعاً می‌شود کسی با این حرف‌ها تغییر کند؟ شنیدن این حرف‌ها واقعاً برای کسی فایده‌ای هم دارد؟ راستش، برای منی که سال‌ها را به معلمی و در پی آن حرف زدن، و گاهی هم - خدا من را ببخشد- نصیحت کردن و نسخه پیچیدن گذرانده‌ام، بخش زیادی از این حرف‌ها همان‌هایی است که خودم هر روز به خورد مخاطبانم داده‌ام و بعید می‌دانم برای کسی معجزه‌ای کرده باشند؛ مخصوصاً برای خودم. این است که مدام به این فکر می‌افتم که اگر این لالایی‌ها اساساً خواب‌کردنی بودند، خب احیاناً نباید خودم هم خوابم ببرد؟

اما روی دیگر این سکه، این است که خیلی‌ها - دیده‌ام که می‌گویم - با همین حرف‌ها و با همین کتاب‌ها، خود و زندگی‌شان را تغییر داده‌اند. در زندگی خیلی از آدم‌ها بعضی از همین تکنیک‌ها واقعاً معجزه کرده‌اند و می‌کنند؛ درست مثل بعضی از این رژیم‌هایی که واقعاً آدم‌ها را به شکل معجزه‌آسایی لاغر می‌کنند؛ در حالی که همان‌ها انگار برای من به کلّی بی‌تأثیرند! گاهی در میانه راه، وسط شنیدن کتاب، صدا را قطع می‌کردم و با خودم به تفاوت من و این آدم‌های تأثیرپذیر فکر می‌کردم؛ آن‌قدر مسئله برایم پررنگ شد که نمی‌دانم مدت زمان شنیدن کتاب بیشتر طول کشید یا زمان درگیر شدن در این افکار. و آن‌چه که نهایتاً به آن رسیدم عاملی نیست جز «ایمان».

من، با تردید به حرف‌های دارن هاردی گوش می‌دهم و خیلی بخش‌های آن را جدی نمی‌گیرم؛ در همین حد که در مسیر به آن گوش می‌کنم، برایم کافی است. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، او را جدی می‌گیرند؛ از حرف‌ها یا نوشته‌هایش یادداشت بر می‌دارند، آن را بالای میزکارشان نصب می‌کنند و به اثربخشی آن‌ها ایمان دارند. من، در تمام رژیم‌های غذایی که به آن‌ها ناخنک زده‌ام، همیشه فکر می‌کردم که حالا اگر یک بستنی خارج از رژیم هم بخورم، طوری نمی‌شود. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، به دستورالعمل رژیم غذایی به مانند کتابی مقدّس مومنانه پایبندند و همه جزئیات آن را، مانند مناسکی مذهبی، به جا می‌آورند. دقیقاً همین ایمان و اعتقاد عمیق و راستین است که بین آن‌ها و منی که گوشم از این حرف‌ها پر است، تفاوت ایجاد می‌کند

 

پ.ن. عامل اثرگذاری ادیان و مذاهب هم دقیقاً همین ایمان و عمل مومنانه است. 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۶:۵۳