اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی» ثبت شده است

در جستجوی هم‌کلامی امین هستم که بتوانم چرک‌نویس‌های مسموم ذهنم را با خیال راحت برایش رو کنم؛ کسی که بی‌آنکه از قضاوتش هراسان یا از مبتلا کردنش نگران باشم، با هم پله‌پله به اعماق این افکار در هم پیچیده سفر کنیم و حتی بدیهی‌ترین‌ها و ملموس‌ترین‌ها را به چالش بکشیم. از خیال‌انگیزترین رویاها تا سفت‌ترین واقعیت‌ها را یک بار از کمد در هم و بر هم ذهنمان بیرون بریزیم و یک بار برای همیشه (!)، همه چیز را تمیز و مرتب سر جایش بچینیم. 

 

پ.ن. وحی آمد سوی موسی از خدا، بنده ما را ز ما کردی جدا!

  • ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۷

این چه مسخره‌بازیه که وقتی داری زیر بار 8 تا کاری که همزمان پیش‌ می‌بری له می‌شی، آرزوی چند روز استراحت بی‌دغدغه می‌کنی، اما وقتی چند روز استراحت بی‌دغدغه گیرت میاد چنان احساس پوچی و افسردگیِ بیکاری بهت غلبه می‌کنه که یک کار جدید رو شروع می‌کنی و به اون 8 تای قبلی اضافه می‌شه؟ چیه این بشر آخه؟ چرا آروم نمی‌گیری خب؟

  • ۱۹ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۹

دنیای این روزهای من، با دنیای یک سال پیش کلی تفاوت دارد. ظاهر ماجرا این است که خیلی دارم کار مهمی می‌کنم. کت‌وشلوار به تن می‌کنم و با آدم‌های (مثلاً) مهمی رفت‌وآمد دارم. حرف‌های گنده می‌زنم و جاهای مهمی تردد می‌کنم. تازه، «دکتر» هم صدایم می‌زنند. شاید اگر جوانک ناپخته‌ای از دور تماشا کند،‌ خیال کند واقعاً آدم مهمی هستم یا کار خیلی ارزشمندی می‌کنم. راستش را بگویم، حتی این جوانک ناپخته درون خودم هم گاهی همین خیالات به سرش می‌زند. انگار که بخشی از وجودم، با این بازی جدید حسابی سرخوش می‌شود. 

اما این روزها که کت‌و‌شلوار‌پوش، در این راهروهای عریض، زیر این سقف‌های بلند و کنار این آدم‌های مثلاً‌ مهم قدم می‌زنم، باید روزی صدبار با خودم مرور کنم که از معنای واقعی زندگی حواسم پرت نشود؛ که اگر شد و بیش از اندازه غرق و سرگرم این بازی شدم، شاید بشوم یکی از همین آدم‌های مثلاً مهمی که زندانی کت‌وشلوارها و جلسات خوش‌وآب‌ورنگ‌شان شده‌اند. 

  • ۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۵

آقای «جان کیتینگ»، معلمِ سابقِ ادبیاتِ دبیرستانِ شبانه‌روزیِ «ولتون»،‌ ملقب به «ناخدا» *...

پیش از آغاز قرائت کیفرخواست، باید اعتراف کنم که شما یکی از الهام‌بخش‌ترین شخصیت‌ها در زندگی من بوده‌اید؛ به‌ویژه در این ده‌سالی که از خوش‌اقبالی رخت آموزگاری را به تن کرده‌ام. و اقرار می‌کنم که همیشه حسرتم در معلمی این بوده، و هست، که هرگز کلاس‌هایم همچون شما شورانگیز، متفاوت و تأثیرگذار نشد.

اما بعد؛ با همه این اوصاف، شما امروز در جایگاه متهم ایستاده‌اید. بگذارید از اول شروع کنیم: از پاره کردن مقدمه کتاب ادبیات. اشتباه نکنید! ما هم در این دادگاه هیچ احترامی برای آن چند صفحه قائل نیستیم. اتهام شما، چیزی بیشتر از تشویق دانش‌آموزانتان به پاره‌کردن چند تکه کاغذ از یک کتاب است. اتهام شما، کاشتن بذری سمّی در آن ذهن‌های جوان است. 

آقای معلم! رویا، چیز خطرناکی است. چون از سویی آن‌قدر زیبا و دل‌خواه و وسوسه‌برانگیز است که آدم را شیفته می‌کند و از سوی دیگر،‌ با آن‌چیزی که بیرون ماست خیلی تفاوت دارد. رویا پردازی در دنیایی که سخت و خشن است، راه رفتن روی لبه یک تیغ است. زندگی در دنیای واقعی،‌ زمانی که شیفته رویایی باشی که راهی به سوی آن نمی‌یابی،‌ تاب‌آوردنی نیست. دنیای ما، با دنیای داستان‌ها و شعر‌ها خیلی فرق می‌کند، ناخدا! در دنیای ما، «نیل‌ پری‌»ها وقتی سیلی سرد واقعیت به صورتشان نواخته می‌شود، دیگر تاب دست‌کشیدن از رویای زیبایشان را ندارند و پژمرده می‌شوند.

ناخدا! ایجاد تغییر یا اصلاح، به سادگی پاره کردن یک فصل از کتاب ادبیات نیست؛ فتح قله‌های آزادی، به راحتی بالا رفتن از میز کلاس درس و ایستادن روی آن نیست. شما می‌دانستید که تغییرات واقعی، در دنیای واقعی، چقدر سخت، زمان‌بر و مستلزم ازخودگذشتگی است. اما شما دانش‌آموزانتان را برای کارهای سخت تربیت نکردید، تنها نمایشی جداب،‌ شیرین، و ساده نشان‌شان دادید. شما شیرینی تغییرات کوچک را به آن‌ها چشاندید، بی‌آنکه از تلخی‌ها و مرارت‌های مسیر طولانی اصلاح به آن‌ها چیزی بیاموزید. 

آقای کیتینگ! شما معلم بودید و معلم، اجازه ندارد گلچینی از واقعیت را به مخاطبش تحویل دهد. ما معلم‌ها، اجازه نداریم به خاطر نشان‌دادن نیمه پر لیوان از نیمه خالی چشم بپوشیم. نمی‌خواهم بگویم انگیزه شما در همه این کارها، خودتان بودید؛ که این پرسشی است که باید در خلوت خودتان به آن بیاندیشید: واقعاً چقدر صلاح و حال و آینده دانش‌آموزانتان شما را برمی‌انگیخت و چقدر خشنودی خودتان؟ بالاخره همه ما از جذاب و متفاوت دیده‌شدن، از تأثیرگذار بودن، و از هیجان دادن و محبت گرفتن خشنود می‌شویم. اما گاهی این خشنودی بهای سنگینی دارد که از جیب دیگران پرداخت می‌شود. اکنون قضاوت با شما و این دادگاه است: آیا کلاس شما، به غیر از تجربه ساعاتی خوش و شورانگیز، حقیقتاً زندگی بهتری را برای شاگردانتان رقم زده است؟

و اما سخن پایانی: ناخدا! متأسفم که این را می‌گویم ولی در دنیای ما،‌ شاعرها، خیلی هم آدم‌های مهمی نیستند. حتی گاهی وقت‌ها، این جمله که «فلانی شاعر است» اصلاً معنای خوبی نمی‌دهد. اگر هم شاعری پیدا شود که آدم مهمی باشد،‌ احتمالاً «شاعری مرده» است. اما درست برعکس شاعران مرده، که انگار پس از مرگشان زندگی می‌کنند، کسی که امید و آرزویش پژمرده می‌شود، اگر نیاموخته باشد که چگونه آن را دوباره بارور کند، در زندگی می‌میرد. 

 

* ترجمه‌ای از Captain،‌ به سلیقه خودم.

پ.ن.1. اگر «انجمن شاعران مرده‌» را ندیده‌اید یا نخوانده‌اید، ببینید یا بخوانید. 

پ.ن.2. همیشه این سوال برایم باقی خواهد ماند که آیا آقای کیتینگ در مرگ نیل تقصیری داشته یا نه! 

  • ۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۷

پیش‌نوشت. ریاضیات،‌ مهم‌تر و واقعی‌تر از آن‌چیزی بود که فکر می‌کردم. زمانی ریاضی را به چشم یک دانش کاملاً انتزاعی می‌دیدم (که هست)، اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینیم مفاهیم ریاضی چقدر خوب با دنیای بیرون جور شده؛ از دل همین دنیا بیرون آمده و به تحلیل همین دنیا کمک می‌کند. 

 

یکی از مفاهیم اساسی و مهم ریاضی، تابع است. تابع نوعی از رابطه بین ورودی و خروجی است که یک ویژگی خاص دارد: هر ورودی تنها به یک خروجی مرتبط می‌شود. به عبارت دیگر، یک ورودی مشخص،‌ تنها و تنها یک خروجی خواهد داشت؛ یعنی نسبت به ورودی یکسان،‌ خروجی یکسانی می‌دهد. نه که گاهی این و گاهی آن.

 

حالا در زندگی هم همین است، اگر تابع هستی، نمی‌توانی در ازای یک ورودی یکسان، واکنش متفاوتی نشان بدهی. تابع دلیل،‌ تابع استدلال یا حتی تابع فلان مرجع و فلان امام، نمی‌تواند خروجی‌های متفاوتی به ازای حرف‌های یکسان نشان بدهد. اگر یک کار،‌ منطق یا حرف درست است، خب درست است دیگر؛ مگر این که اصرار داشته باشی همیشه نتیجه آن‌طوری باشد که دلت می‌خواهد؛ آن وقت دیگر تابع دلیل نیستی، تابع دلت هستی؛ که البته این هم به خودی خود اشکالی ندارد. 

 

پ.ن.1. پیش‌تر، چرندی در همین ژانر اینجا نوشته بودم.

پ.ن.2. اگر اینجا را می‌خوانید، نمی‌دانم چرا می‌خوانید!

  • ۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۸

صبح اولین روز مدرسه، یعنی اول مهر 1378 (یا شاید هم یک روز قبلش)، همان موقع که در رها کردن دست بابا و رفتن به عالم ناشناخته کلاس ترس و تردید بی‌سابقه‌ای وجودم را گرفته بود و بغض کرده بودم، ممکن بود بر این ترس و تردید اصرار کنم و در منطقه آسایش یا همان ناحیه امن خودم باقی بمانم و هیچ وقت نه رنگ کلاس را ببینم، نه دنیای مدرسه را تجربه کنم و نه خودم را در محک مواجهه با غریبه‌هایی که خیلی زود آشنا می‌شوند، قرار دهم. 

این روزها هم، اگرچه به ندرت بغض می‌کنم، اما هنوز در ترک این منطقه و تجربه چیزهای جدید و ناشناخته، تردید می‌کنم. خروج از منطقه آسایشی که حالا خیلی از آن روز اول مدرسه بزرگ‌تر شده و البته من هم بیشتر از پیش به آن خو کرده‌ام و دیوار و حفاظش را برای خودم محکم تصور می‌کنم، هنوز ترس و تردید به همراه دارد و معذبم می‌کند.

خارج شدن از این منطقه، هم دل و جرئت می‌خواهد، هم حس کنجکاوی و ماجراجویی. ولی مهم‌تر از همه این‌ها، چیزی شبیه آزادگی می‌طلبد؛ آزادگی از آنچه هستی و داری (و گمان می‌کنی که خواهی بود و خواهی داشت). اما تجربه همان اول مهر و این روزها نشانم داده که جاخوش کردن طولانی در منطقه آسایش و روبه‌رو نشدن با ترس و ناامنیِ (موقتیِ) بیرون از آن، تو را هر روز به آن دلبسته‌تر می‌کند و این یعنی پایان رشد؛ می‌خواهد در 7 سالگی باشد، یا در 30 سالگی، یا حتی 80 سالگی! 

  • ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴

می‌دونم که حرفم خیلی کلیشه‌ای و تکراریه، ولی خب به نظرم این چیزی از اهمیتش کم نمی‌کنه: آدمیزاد، یا شایدم این آدمیزادی که منم، هیچ وقت حواسش به چیزهایی که خیلی براش حیاتی هستن و جونش بند اون‌هاست نیست؛ مثل همین نفس! اصن اینقدر به بودنش عادت کردم و خود به خود میاد و میره که هیچ وقت به ذهنم نمی‌رسه که دنیام در نبودش (یا کم‌بودش) چه شکلی می‌شه و به خاطر همین هم کم‌تر قدردان همین رفت‌وآمد بی‌سروصدا ولی مهم هستم. 

بعضی چیزها، بعضی جاها، بعضی کارا و بعضی آدم‌های زندگی‌مون که خیلی بهشون عادت کردیم، مثل همین نفس می‌مونن. حواسمون نیست که بودنشون چقدر حیاتیه، تا این که در حد یک لحظه، یک دَم، نبودنشون جلوی روی ما مجسم بشه.

 

پ.ن. من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود! 

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۱

بیشترِ این دو ساعت را داشتیم بحث می‌کردیم؛ با صدای بلند و عصبانی، آن قدر که دیگر گلوی من خشک و حرف زدن برایم سخت شده. حالا دیگر ده دقیقه‌ای می‌شود که در سکوت به جلو خیره شده‌ایم و از تند و کند شدن گاه و بی‌گاه صدای نفس‌هایمان معلوم است که هر کدام، ادامه بحث را در خیال خودمان دنبال می‌کنیم:

از اولِ این بحث طولانی و بی‌نتیجه، تمام تلاشم را کرده بودم که کــــــاملاً منطقی و مستند به او بفهمانم که اشتباه می‌کند و کل ماجرای امروز تقصیر خودش است. او هم که انگار نه انگار؛ از همان اول بحث اصرار داشت که همه تقصیرها را به گردن من بیاندازد. حالا نه که من هم به کل بی‌تقصیر باشم؛ من هم عصبانی شدم و طبیعتاً از کوره در رفتم! اما خب، لااقل از کسی که حساسیت‌های من را می‌داند، انتظار ندارم که با من اینطور برخورد کند. نمی‌فهمم چرا ایراد خودش را نمی‌بیند...

شب است و ما در مسیری ناآشنا و در خط کندروی بزرگراه، با سرعتی نه چندان زیاد می‌رانیم. منِ راننده، یک لحظه چشمم به دنبال خواندن تابلوهای راهنما می‌رود که ببینم کدام خروجی را باید بپیچم و اصلا پرایدی را که دارد بزرگراه را به سرعت دنده عقب می‌آید، ندیدم. اما او که چند دقیقه‌ای می‌شود به جلو زل زده با صدای بلند، حواس من را هم سر جایش می‌آورد. سریع فرمان را می‌چرخانم و با فاصله خیلی کم، پراید دیوانه را رد می‌کنم. دستم را می‌گذارم روی بوق و کمی جلوتر، ماشین را متوقف می‌کنم. من که خیس عرق شده‌ام و او هم از چشمانش معلوم است که حسابی ترسیده؛ واقعاً چیزی نمانده بود که تصادف کنیم و فقط خدا می‌داند اگر یک ثانیه دیرتر جنبیده بودیم، الان چه حالی داشتیم. چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم تا نفسم جا بیاید و دوباره راه می‌افتم. این بار، سکوت بین ما سنگین‌تر شده است؛ انگار که حالا و بعد از این شوک، بحث‌ها و دعواهای قبلی‌مان کوچک و بی‌اهمیت به نظر می‌آید.هنوز با خودم در فکر خطری هستم که از بیخ گوشمان گذشته بود.

اگر تصادف می‌کردیم، راننده پراید قطعاً مقصر بود. اما بعد از وقوع حادثه، دیگر این که چه کسی مقصر است یا سهم هر کسی از تقصیر چقدر است، چه اهمیتی دارد؟ ما اگر حواسمون نبود، شاید الان مرده بودیم، بی‌آنکه مقصر باشیم. انگار که گاهی مقصر نبودن، خیلی هم مهم نیست و چیزی از مسئولیت تو کم نمی‌کند! مسخره است، اما واقعیتی است. واقعاً آخرین باری که پیدا کردن مقصر کمکی به حل یک موضوع کرده، کی بوده؟ قطعاً منظورم در دادگاه نیست؛ منظورم در همین زندگی عادی است، همین زندگی که دادگاه نیست!

پ.ن.1. این داستان (حتی بخش‌هایی از آن که در سر من می‌گذرد)، تا حد خیلی خوبی واقعی است! 

  • ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۹

ظاهراً نقل از حضرت پاسکال است که می‌فرماید:

‘The sole cause of man’s unhappiness is that he cannot stay quietly in his room.’

قریب به این مضمون که «یگانه علت ناخشنودی بشر این است که نمی‌تواند در اتاق خودش آرام بگیرد.» و من، که خود را یک جمع‌گریز تنهایی‌دوست می‌دانستم و گمان می‌کردم اگر از کل این جهان بی‌کران، من را با یک گوشه خلوت، یک کاغذ و یک قلم (یا در واقع به اندازه کافی کاغذ و قلم) و البته یک اینترنت نامحدود با سرعت مناسب وا بگذارند، هرگز خسته و کم‌حوصله نخواهم شد، چقدر این جمله را غریب می‌دانستم. لیک پس از تجربه این روزها، به تلخی، دریافتم که حبس در میان این چهار دیوار و کنج خلوت آماده، چقدر می‌تواند ناآرامم کند. 

 

پ.ن. شاید هم تفاوت باشد بین خلوت ناخواسته و خلوت خودخواسته! شاید هم انسان بیش از آنچه می‌پنداشتم موجودی اجتماعی باشد. 

  • ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۶

خواستم به سهم خودم تشکری کنم از خالق واژه «اوهوم»، که این روزها برای من یکی از پرکاربردترین واژه‌ها در دایره واژگان فارسی (!) شده است. از خوبی‌های آن همین بس که نه صراحت «بله» را در تأیید دارد، نه گنده‌گی‌های پشت «می‌فهمم/متوجهم»، و نه گنگی و لُختی «خب»؛ در عوض، خیلی خوب حکایت از نوعی «همراهی» دارد. در کنار همه این‌ها، قابل توسعه است و با گسترش به «اوهوممم»، «اوهومن» و حتی «اوهون»، شدت و ضعف معنا تغییر می‌کند و معانی تکمیلی خلق می‌شوند. 

 

پ.ن. -پست‌ها به سمت توئیتری‌شدن (بخوانید: تباهی) می‌روند؟! مزخرف زیاد می‌نویسم؟! ... خب نخون عزیز من! قطعاً حتی برای اتلاف وقت هم روش‌های بهتری هست! باشه؟   -اوهوم. 

 

  • ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۰