اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی» ثبت شده است

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

  • ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۷:۱۸
قرار است یک صفحه، تقریباً هفتصد کلمه، راجع به موضوعی یادداشت بنویسم. قبلاً حسابی به موضوع فکر کرده ام و یکی دو تا ایده خوب هم به ذهنم رسیده است. حتی جمله ها و عبارت های کلیدی یادداشت را هم در ذهن دارم. اما پای نوشتن که می نشینم، انگاری قفل می کنم. مشکل، جمله اول است. اسمش را بگذاریم لید یا مقدمه یا مطلع یا هرچی! نوشتن این یک جمله و رسیدن به اصل مطلب، کل نوشتن را متوقف یا حتی برای مدتی تعطیل می کند. آن وقت است که کلافگی می ماند، یک متن نوشته نشده و چند تا جمله و عبارت نپرداخته!

این نه اولین بار است که به این مشکل بر می خورم و نه احتمالاً آخرین بار! اما چند وقتی است که یاد گرفته ام چطور این سدّ محکم در برابر نوشتن را دور بزنم. راه حل ساده است: از وسط شروع می کنم. از همان جایی که بیشتر ذهنم آماده است. شروع می کنم به پروراندن همان چند جمله اساسی که از اول در ذهن داشته ام و آرام آرام، کاغذ پیش رویم (یا همان صفحه کامپیوتر) از کلمات پر می شود. کلمات که راه بیفتند از ذهن به قلم، دیگر جلوی جریانشان را گرفتن است که سخت می شود. آخر سر، بعد از نوشتن بندهای مجزای متن، بر می گردم و تکه ها را به هم وصل می کنم. متنم کامل می شود و کلافگی می رود همانجایی که عرب نی انداخت. 

اصلاً مگر کسی گفته بود که همیشه باید از اول شروع کنم؟ ... می شود، یا شاید حتی بهتر باشد، از وسط شروع کرد!

پ.ن.1: خیلی از عادت هایمان همین طوری حجاب می شود. می فهمی عزیزجان؟!
پ.ن.2: پس به اینرسی در نوشتن هم معتقد شدیم رفت!
  • ۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۸

ّF. Underwood: "Mr. Mahmoud, you may hate me. You may hate the office I hold. But here's the reality: I must make decisions every day that I hope are just. I don't know right from wrong all the time. I wish I did. But what I can't be is indecisive."

House of Cards 


تصور کنید به یکباره، در یک شهر غریب، از یک چهارراه ناآشنا سر در آورده اید و می خواهید از آن جا به مقصد نهایی تان، مثلاً هتل محل اقامت، برسید؛ چه می کنید؟ 


گزینه یک) قفل می کنید. از حرکت می ایستید. چند ثانیه ای هاج و واج، مثل گیج ها، به اطراف نگاه می کنید. کم کم ضربانتان بالا می رود و شروع به عرق کردن می کنید. کم کم مغزتان به کار می افتد و دست به دامن نقشه و هر رهگذر پیاده و سواره ای می شوید تا راهتان را پیدا کنید. ولی به هر حال، آن قدر صبر می کنید تا نسبت به مسیری که می خواهید انتخاب کنید یک اطمینان نسبی پیدا کرده باشید.


گزینه دو) هرگز توقف نمی کنید. یک نگاه خیلی کلی به مسیرهای ممکن می کنید و خیلی سریع، براساس آن چه عقل و دل و باقی ارگان های دست اندر کار می گویند تصمیم می گیرید و مسیرتان را انتخاب می کنید. تقریباً هیچ اطمینانی از درست بودن تصمیمتان ندارید اما وقت بیشتری هم صرف تصمیم گیری نمی کنید. 


اگر گزینه دو در مورد شما صادق باشد، کاملاً من را درک می کنید. اما اگر گزینه یک را انتخاب کرده باشید، من اصلاً شما را درک نمی کنم. 


پ.ن.1: روشن است که گزینه ها دو سر یک طیف هستند و خواننده باید عاقل باشد! 

پ.ن.2: در فرانک ذوب نشوم صلوات! 

پ.ن.3: بی تصمیمی (همان indecision گویاتر است) یک مشکل جدی محسوب می شود؛ البته چاره هم دارد. مثلاً یک یادداشت جالب در این زمینه را می توانید در اینجا بخوانید. 

  • ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۹

تا همین چند هفته پیش گمان می کردم که فرمان تصمیم های مهم زندگی ام همیشه به دست عقل بوده و چقدر این خوب است.

اما تازگی ها به حیرت دریافته ام که فرمان، کاملاً به دست دل است و عقل، صرفاً جاده دل را صاف می کند؛ یعنی یک جوری حساب و کتاب می کند که همان بشود که دل می خواهد. و این خوب است؟

  • ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۱

"In death there are no accidents, no coincidences, no mishaps and no escapes."


اگر سری فیلم های مقصد نهایی (یا همان Final Destination) را ندیده اید، مطمئن باشید که اصلاً چیزی را از دست نداده اید. اما اگر دیده باشید، احتمالاً لحظات اعصاب خرد کن آن را که شخصیت های داستان، بعد از گریز از یک حادثه مهیب مرگبار، در حال گذران زندگی عادی خود، از بین چندین و چند موقعیت مرگبار عادی گذر می کنند و عموماً در انتها به طرز فجیعی تکه و پاره می شوند، به یاد دارید.

قصه فیلم ها، البته سخیف تر از آن است که بخواهم اینجا به آن بپردازم (نه که اصلاً به چیزهای سخیف نمی پردازم!)؛ اما آن چیزی که برای من جالب است این است که چطور در لحظات مختلف این فیلم، به یک چاقوی آشپزخانه، یک نشتی آب ساده، یک پریز برق یا اجاق گاز معمولی یا اتوبوس و قطاری که از مسیر هر روزه اش عبور می کند و هزار و یک وسیله عادی دیگر، به چشم آلت قتاله نگاه می کنیم و وقتی شخصیت های داستان، در خانه خود قدم می زنند، انگار دارند در میدان مین راه می روند. هر لحظه مو به تنمان راست می شود که چگونه چیدمان این همه آلات قتاله شخصیت قصه را به مرگی وحشتناک دچار می کند. حتی اگر کمی اهل تخیل و توهم باشیم، تا یکی دو روز ممکن است در خانه خودمان هم از همین وسایل عادی وحشت کنیم یا مراقب این که هر چیزی را کجا قرار می دهیم باشیم. 

همین؛ برایم جالب بود که چه قدر ساده اندیشانه مرگ را دور می بینیم و گاهی با یک تلنگر معمولی، چقدر سریع حادثه رازآلود مردن را نزدیک احساس می کنیم. 


پ.ن1: راستش قصدم این بود که این نوشته،مثلاً رساله ای در باب ناپایداری دنیا یا نزدیک بودن هرروزه ما به مرگ باشد؛ اما خب، چرندی بیش نشد! ؛)

پ.ن2: کلاً چندی است احساس «ناتوانی-در-رساندن-منظور» دارم، فزاینده طور!

  • ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۶:۰۶

همه خوب ها و بدها، قوی ها و ضعیف ها، بالاها و پایین ها و به طور کلی همه این طرفی ها و آن طرفی ها، تکلیفشان نسبتاً معلوم است. اما این وسطی ها، این هایی که نه این طرفی هستند و نه آن طرفی - یا کمی این طرفی هستند و کمی آن طرفی - مانده اند بلاتکلیف! کلاً قصه عجیبی است قصه متوسط‌ها!

مشکل بزرگ متوسط ها این است که متوسط هستند! اصل گرفتاریشان همین است که نه جزو این دسته اند و نه جزو آن دسته و در نتیجه معمولاً حسابی برایشان باز نمی شود. یعنی اصلاً کسی حواسش نیست که این ها وجود دارند و نه تنها وجود دارند بلکه اتفاقاً تعدادشان هم خیلی زیاد است (رجوع شود به شکل). آن قدر تمرکز روی دو سر طیف زیاد است که گاهی این توده ی خاموشِ آن وسط، به کلی فراموش می شود. جالب تر این که حتی گاهی خودشان هم حسابی برای خودشان باز نمی کنند و مدام در تلاشند تا یا این طرف قرار بگیرند و یا آن طرف! یعنی اصلاً متوسط بودن را جایگاه نمی دانند؛ صرفاً برزخی است برای عبور از یک طرف، به طرف دیگر.

فارغ از این که متوسط بودن خوب است یا بد، درست است یا غلط، یا اصلاً فایده دارد یا نه، این که متوسط ها هم هستند و هم زیاد اند، یک واقعیت است؛ واقعیتی که خیلی وقت ها در هیاهوی آدم های دو سر طیف گم می شود. و این گروه متوسط، یعنی همان آدم های زیاد آن وسط، شاید بیش از بقیه نیازمند توجه و برنامه ریزی باشند. (و نه الزاماً توجه و برنامه ریزی در جهت ملحق شدن به یکی از طرفین!)

 

پ.ن.1: این یادداشت هم کمی سیاسی است، هم دینی، هم اجتماعی و هم فرهنگی! ... ولی در مجموع خط خطی ای بیش نیست!

پ.ن.2: گاهی وقت ها انتخاب عکس خوب برای یک پست، از متن آن مهم تر است!

پ.ن.3: بیشتر از 6 ماه طول کشید نوشتن این چند خط!

  • ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۰

اول خیال کردم که دارد مگس ها را با دست دور می کند؛ اما چندبار دیگر که دستش را تکان داد، یکجوری بهم فهماند که نزدیک تر بروم. 

«ببخشید آقا، تلفن همراه دارین؟» 

همان طور که به پراید پشت سرش تکیه داده بود، به زحمت شماره ها را پشت هم ردیف کرد. شماره را گرفتم و گوشی را گرفت. همانطور سرش را پایین انداخته بود و با چشمان بسته، جویده جویده به آن طرف تلفن آدرس داد. 

«شما مسیرت همین سمته دیگه؟! تا اون چهارراه میری؟!» 

دستش را محکم گرفتم و محکم، به قدر توان خودش، دستم را چسبید. آهسته سراشیبی را پایین می آمدیم. گاهی که چشم هایش را می بست و تلو تلو می خورد دستم را پشتش می بردم و سرعت را کم می کردم.

«عجله نداری شما؟! مسیرت همین سمته دیگه؟!»

نمی دانم چرا آن موقع به ذهنم نرسید که کیفی که همراهش بود را از دستش بگیرم. الان که دوباره تصاویر را در مغزم مرور می کردم به فکرم رسید. زیاد نرفته بودیم که ایستاد. دستم را ول کرد و دستی روی سرش کشید.

«شنیدی میگن "عرق سرد"؟ نمی دونم مال خجالته، یا به خاطر حال الانمه! ... جدیداً زیاد اینطوری میشم؛ یکدفعه بیحالی میاد سراغم و ضعف می کنم. قند و فشارم هم سرجاشه ها! ... البته پیریه دیگه؛ کاریش نمیشه کرد!» 

باز دستش را می گیرم و هم قدم می شویم. گاهی که حالش سرجایش می آید و نفسش چاق می شود، چند کلمه ای می گوید و دوباره چهره اش در هم می رود. 

«عجله نداری شما؟! ببخشید تو رو خدا!»

آن طرف خیابان یک پراید دنده عقب گرفته و از ته خیابان به این طرف می آِید. به ما که می رسد متوقف می شود و نگاهمان می کند. آرام و با احتیاط، دستش را به در و دیوار ماشین می گیرد و سوار می شود.

«خیلی ممنون آقا! شرمنده کردی! خدا خیرت بده!»

می رود؛ من هم می روم سراغ کار و زندگی. ولی فکرم از صبح تا الان، در همان مسیر کوتاه سراشیبی، قدم می زند.


پ.ن.وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ

  • ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۲

وسط فراز بیست و هشتم، یکدفعه به خودم می آیم. اصلاً یادم نمی آید کی و از کجا آمده ام و وسط این کوچه تاریک، ولی شلوغ نشسته ام. سرم را بلند می کنم و هاج و واج، بالا و پایین کوچه را تماشا می کنم. این کوچه و کوچه های کناری هم، تا جایی که چشم کار می کند آدم نشسته؛ آدم هایی که انگار همگی با هم زبان گرفته اند. صدای زن و مرد و پیر و کودک با هم یکی شده و نغمه عجیبی را ایجاد کرده. نگاهم بلند می شود و راه می افتد میان جمعیت؛ کمی آن طرف تر، سه تا پسر جوان نشسته اند و جوشن می خوانند؛ آن طرف تر زن و مردی، یکی مفاتیح دستش گرفته و آن یکی بچه را نگه داشته. آن گوشه، پیرمردی به دیوار تکیه زده و با صدایی بلند، از روی مفاتیحی که به اندازه خودش قدیمی به نظر می رسد، دعا می خواند. و این وسط، درست وسط کوچه، من نشسته ام: درست عین غریبه ها! خودم را که نگاه می کنم، وسط این جمعیت، عجیب به نظر می رسم. اصلاً نمی فهمم که باز چه چیزی من را امشب وسط این کوچه کشانده؛ به خودم فکر می کنم، سالَم را مرور می کنم، صفحه های سفید و سیاه و بیشتر خاکستری را ورق می زنم و بیشتر و بیشتر متحیر می شوم از لطف خدا!


نگاهم می افتد به ماه؛ تا آخر دعا، پر از نیاز، محو تماشای ماه می شوم! از ماه کمتر از ده روز مانده و من هنوز دست خالی و سرگردان ... 


پ.ن.1. نیازهامان را هر ساعت، اگر نمی رسیم هر روز، یا اگر نشد هر از گاهی، پیش خدایمان ببریم. 

پ.ن.2. نمی رسم بنویسم! می فهمی؟! نمی رسم!

  • ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۷

از ظهر به این طرف مدام دلشوره دارم. سر هیچ کاری آرام نمی گیرم؛ می نشینم پای درس یا کتاب یا بالا و پایین کردن اینترنت، اما چند دقیقه ای که می گذرد باز رشته افکارم به هم می پیچد و شاید برای صدمین بار بلند می شوم و شروع می کنم دور اتاق قدم زدن. وقت قدم زدن، گاهی توی سرم و گاهی بلند بلند با خودم حرف می زنم تا خودم را برای لحظه مواجهه آماده کنم. از دیروز کلی فکر کرده ام اما هنوز هم درگیر این هستم که کلمات را جوری داخل جملات بچینم و جملات را طوری ردیف کنم که به بهترین ترکیب ممکن برسم و یک جوری، بدون کش دادن و حرف و حدیث های بعدی، قضیه را ختمش کنم.


از روز قبل از پریروز، که بحثمان شد و دعوایمان بالا گرفت، تا حالا نه با هم یک کلمه حرف زده ایم و نه اصلاً با هم مواجه شده ایم. پریشب که من آن قدر دیر آمدم که کسی بیدار نبود و دیشب هم که او کمی دیر آمد، من مثلاً خواب بودم. اما دیگر بیشتر از این نمی شود این جاخالی دادن ها را  کش داد؛ یعنی اصلاً خوب هم نیست. بالاخره آخرش باید یکی کوتاه بیاید و این کدورت و سکوت آزاردهنده تمام شود. این است که تصمیم گرفته ام امشب دیگر کار را یکسره کنم. در واقع  از همان پریروز می خواستم با یک معذرت خواهی ساده تمامش کنم؛ اما خب، وقتی آدم خودش را محق بداند یک کمی قضیه سخت می شود. 


هرچه غروب نزدیک تر می شود، دلشوره های منی که هنوز ذهنم از چیزی که می خواهم بگویم خالی ست، بیشتر می شود. نمی دانم چرا کار این قدر برایم سخت شده و تا این حد در انتخاب کلمات وسواسی شده ام، اما همین وسواس تا جایی پیش می بردم که جدی جدی به این فکر می کنم که امشب را هم خودم را به خواب بزنم تا بلکه فردا چاره ای پیدا کنم. در همین فکرها هستم که صدای زنگ در می آید؛ نیاز به آینه نیست تا بفهمم که رنگم پریده است؛ خیلی کند، با ذهنی خالیِ خالی، می روم سمت در و در را باز می کنم. تا می آیم یک «سلام» از گلوی خشکم حواله کنم، امانم نمی دهد و می گوید: «سلام، کجایی پس تو پسر؟! دستم افتاد... بجنب اینا رو از دستم بگیر، یه کیسه تخمه هم  تو آسانسوره،  بردار! ... پس چرا تلویزیون خاموشه؟! ... من گفتم الان نشستی داری بازی رو تماشا می کنی که! ...» 


دلشوره، جای خودش را به قدردانی و  رهایی  می دهد. به خودم، توی آینه آسانسور چشمکی می زنم و می روم تا بازی را ببینیم، با هم!

  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۴

می گفت:  "اگر آدم خودش را سرباز عصر ظهور بداند، خب یک جور دیگر کار می کند، یک جور دیگر برنامه ریزی می کند، اصلا یک جور دیگر زندگی می کند."


و من، خیلی محکم، سر تکان می دادم.


پ.ن1: گاهی دلم کمی نگاه عاقل اندر سفیه می خواهد!

پ.ن2: قبول داری که باید کاری بکنیم؟! که اینطوری نمی شود؟!

  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۱۷