اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی» ثبت شده است

When I heard the learned astronomer, 

When the proofs, the figures, were ranged in columns before me, 

When I was shown the charts and diagrams, to add, divide, and measure them,

When I sitting heard the astronomer where he lectured with much applause in the lecture-room,

How soon unaccountable I became tired and sick,

Till rising and gliding out I wandered off by myself,

In the mystical moist night-air, and from time to time, 

Looked up in perfect silence at the stars.

P.S: از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

  • ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۰

یعنی یک حرف بی مورد که می زنی، ولو راست باشد، یک هفته باید خودت را به در و دیوار بکوبی تا بلکه درستش کنی؛ تازه آن هم "اگر" بشود. 

باید این عکس را قاب کرد و زد به دیوار تا یادمان باشد که:«لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!»


  • ۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۰:۰۰


شاید در نگاه اول احمقانه به نظر برسد، حتی شاید واقعاً احمقانه باشد، اما چه می دانیم؟ شاید از بارش همین احمقانه ها، اتفاق خوب دیگری جوانه بزند!

  • ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۰۵

پرده اول:


جمعیت که بعد از ده بار «بالحجة» گفتن منقلب و ملتهب اند، وقت «اللهم عجل لولیک الفرج» دست هایشان را بالاتر می گیرند، «آمین»شان هم خیلی بلندتر است.


پرده دوم:


شب کوفه، که پس از کشته شدن مسلم و هانی، تاریکتر از قبل هم شده، نجواهای پراکنده ای را در گوشه و کنار خود دارد. 


- می گویند تا خبر اوضاع جدید کوفه به پسر علی برسد، او و همراهانش دیگر خیلی نزدیک شهر شده اند. نباید کاری کرد؟

- چه کنیم؟ چه می توانیم بکنیم؟ بهتر است صبر کنیم تا خود حسین بن علی به کوفه برسد، آن وقت هرچه ایشان فرمود، همان می کنیم.

- شنیده ام که ابن زیاد از یزید فرمان گرفته که نگذارد پای نوه رسول خدا زنده به شهر برسد. حتی می گویند از بصره و چند شهر دیگر هم سپاهیانی برای پیوستن به لشکر عمر سعد فرستاده است.

- در اینصورت که دیگر اصلاً عاقلانه نیست دست به کاری بزنیم. هر چه بکنیم، پیش از رسیدن نوه رسول الله حمام خون به راه می افتد. آن وقت دیگر کسی نمی ماند که از خاندان پیغمبر پشتیبانی کند. بهتر است صبر کنیم تا ببینیم اوضاع چه می شود ...


پرده سوم:


صدای موشک ها تقریباً قطع نمی شود. از شدت صدای انفجار می شود حدس زد که کدام منطقه را هدف قرار داده اند. لابلای صدای موشک ها، ناله زنی از خانه روبرویی به گوش می رسد. از هق هق های نامفهومش به سختی می شود فهمید که کلماتی در مورد پسر خردسالش می گوید. 


پرده چهارم:


تا جایی که چشم کار می کند، جمعیت ایستاده است. پلاکاردها و تابلوهای مختلفی این طرف و آن طرف به چشم می خورد. روی یکی پیام همدردی ست، روی آن دیگری که دست نویس هم هست، از همین «مرگ بر ...» های ساده نقش بسته است و کمی آن طرف تر، بنر بزرگ انتقاد از سکوت و غفلت مجامع بین المللی و کشورهای عربی نصب شده است. صدای یکی از سخنرانان مراسم، کمی مبهم، از بلندگویی به گوش می رسد که شدیداً از برخورد برخی کشورها انتقاد می کند و تعداد تماس های گرفته شده با مجامع بین المللی و کشورهای همسایه را می شمارد.


پرده پنجم:


صدای موشک ها همچنان به گوش می رسد. صدای گریه ها هم ... 


پرده ششم:


شهر در تاریکی فرو رفته است. فساد، نابرابری و بی عدالتی از در و دیوار شهر بالا می رود. حق مظلوم ها پایمال می شود و کسی نیست جلوی مظاهر فساد و بی عدالتی قدرت عرض اندام داشته باشد. 

ناگهان مردی، یکدفعه و همینطوری، از راه می رسد و به تنهایی شهر را پر از عدل و داد می کند.

  • ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۰

 

سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »

 

چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...

 

نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری»  می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.

 

از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام. 

 

نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.

 

پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا

  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۶

نمی دانم مشکل از من است یا دیگران یا شاید هم عادت های فرهنگی و زبانی، به هر حال این روزها مدام با سوال های سخت مواجه هستم. سوال های سخت و پیچیده ای که به شدت معذب و مضطربم می کنند و مدام تمرکزم را مختل می کنند. 

 

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۰

من عاشق قصه و داستانم؛ در واقع همیشه بوده ام؛ یعنی به طور دقیق تر، از وقتی که به یاد دارم همینطوری بوده ام. داستان برای من فقط یک سرگرمی نیست؛ در واقع اصلاً نیست. داستان ها، برای من فرصت های نابی برای کسب تجربه های جدیدند. یک داستان خوب این قابلیت را دارد که من را کاملاً - و کاملاً یعنی کاملاً - در خود غرق کند؛ نه فقط یک غرق شدن معمولی؛ غرق شدنی از جنس زندگی، از جنس تجربه. و من هم این قابلیت را دارم که ساعت ها، یا شاید حتی روزها، آن چنان در یک قصه زندگی کنم که وقتی قصه تمام می شود، گاهی به اندازه چند سال به تجربیاتم اضافه شده باشد. 


همیشه تلاش کرده ام که از منظر داستان به زندگی خودم نگاه کنم؛ یک داستان بلندِ بلند و جدّیِ جدّی (عادت به تشدید گذاشتن ندارم، ولی این بار برای نشان دادن شدّت جدّیّت لازم بود!). و همیشه تلاش کرده ام که داستان زندگی ام از آن داستان هایی باشد که من را در خودشان غرق می کنند، نه از آن هایی که صرفاً ورق می خورند تا ناتمام رها نشوند و یک عمر ناتمام ماندنشان عذابم ندهند. زندگی بدون داستان، برای من صرفاً زنده بودن است؛ در واقع آن هم نیست.


و حالا، در کمال ناباوری، حسرت و چندین و چند حس مزخرف دیگر، متوجه شده ام که مدتی است زندگی ام دچار بی داستانی شده. همین!


قبل التحریر: این که بنشینی، با خودت خلوت کنی، به آینده نه چندان دور فکر کنی و با یک ضربه محکم متوجه شوی که هیچ - و هیچ یعنی هیچ! - دورنمایی نسبت به آن نداری، بد است، بد! - و بد یعنی ... یعنی خیلی بد!

  • ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۰۹

نمی دانم برای هزار و چندمین بار شروع می کنم؛ نمی دانم دوام این شروع چقدر خواهد بود؛ نمی دانم که شروع دیگری در کار خواهد بود یا نه؛ اما این بار کمی پخته تر، کمی محکم تر و کمی خیس تر، به نام تو و به امید لطف و فضل بی نهایتت شروع می کنم:


«بسم الله الرحمن الرحیم»



پ.ن 1:

بـاز آی که تا به خود نیـــازم بینی بیــداری شب های درازم بینی

نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی


پ.ن 2: پست قبلی خیلی سنگین بود؛ این شد که فاصله طولانی شد. 

  • ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۰


همیشه تصورم این بود که شبانه روزهای دوران امتحانات قطعاً بیش از 24 ساعت وقت دارند. بالاخره دعای خیل درماندگان شب‏های امتحان بوده است و درگاه پرعطوفت پروردگار. و از قدیم هم عادتم این بود که کارهای عقب مانده و ایضاً کارهای تازه را بگذارم برای همین دوران پربرکت. درس خواندن، گرچه در این دوران پررنگ تر می شد، اما همچنان به علت حجم عجیب و غریب فعالیت های متفرعّه (که اصل هم همین متفرعات است در واقع،) در حاشیه بود. اما نمیدانم کدام ناسپاسی - از میان این انبوه ناسپاسی ها - به درگاه پروردگار بود که این بار، برکت از این ایام سابقاً حاصلخیز رخت بربست و این شد که امروز، من مانده ام و کارهای ریز و درشت نصفه و نیمه؛ و بحث ضِیق زمان و حجم درس ها هم نیست، که اگر بود، دیگر این حس خسران نبود.


پ.ن1: اللّهمّ صَلّ علی مُحَمّد و آلِه، وَ اکفِنی ما یَشغَلُنی الاهتِمامُ بِه، وَ استَعمِلنی بِما تَسألُنی غدَاً عَنه، وَ استَفرِغ أیّامی فیما خَلَقتَنی لَه


پ.ن2: حضرت رضا (ع) می فرمایند که: «الامام الانیس الرفیق و الوالد الشفیق» و شاعر می فرماید که: «پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر» ... خلاصه اینکه اوضاع خراب است!

  • ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۹:۰۰

خاطره ها که در خلأ متولد نمی شوند؛ بالاخره یک جایی، روی یک نیمکت پارک، زیر یک درخت تنومند یا در طول یک خیابان بلند، خاطره می شوند. و از آن به بعد آن نیمکت، آن درخت، یا آن خیابان بلند در دایره المعارف ذهن تو تعریف دیگری دارد. اصلاً فرق نیمکت ها، درخت ها و خیابان ها با همدیگر در همین است.


وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به آن پارک می افتد و می بینی آن نیمکت دوست داشتنی هنوز هم همانجا منتظر نشسته تا نقش بی کلامش را در خاطره های دیگری بازی کند، کلی ذوق می کنی و وسوسه می شوی که باز هم چند دقیقه ای روی این ماشین زمان بنشینی و آرام یا سریع، خاطرات گذشته را مزه مزه کنی.


اما وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به یک جای آشنای دیگر می افتد و زیرچشمی یا آشکارا به دنبال آن تک درخت آشنا می گردی، و می گردی و می گردی و پیدایش نمی کنی، (یا شاید هم با یک کنده ی غم انگیز روبرو بشوی،)  یک دفعه احساس می کنی که چیزی در درونت سقوط می کند، از یک ارتفاع خیلی خیلی زیاد، و بعد هم بی صدا، یا نهایتاً با یک پِقّ خفیف، می شکند. انگار خود خاطره هم کم کم از دست می رود؛ مخصوصاً که از آن روزها، فقط خاطره ای مانده باشد و بس!




پ.ن1: از مسئولین شهرداری و کلیه مکان های عمومی، خواهشمند است نسبت به مالکیت معنوی مکان های عمومی و عناصر آن ها توجه ویژه ای مبذول دارند؛ شاید این نیمکت قدیمی، تنها چیزی باشد که از یک خاطره خوب قدیمی باقی مانده است!


پ.ن2: فکر نمی کنم به این راحتی بتواند اتفاقی برای آن خیابان بلند بیفتد؛ که به هر حال جای شکرش باقی ست!

  • ۱۲ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۰