اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی» ثبت شده است


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." شاید پیش از این ها بیش از این بودم، اما حالا فقط همین هستم. هر روز صبح، از خواب که بیدار می شوم، این جمله را چند بار روبروی آینه با خودم تکرار می کنم. چند دقیقه ای زل می زنم به چشم های آن سوی آینه و تلاش می کنم کسی را در عمق یخ زده ی آن ها پیدا کنم...


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." دمای دنیای من همیشه زیر صفر است؛ هرچند که من مدت هاست به سرما خو گرفته ام. نگاه سرد و جملات یخ زده ی دیگران آزارم نمی دهد. کلاً به ندرت چیزی آزارم می دهد؛ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، کلاً چیز زیادی احساس نمی کنم. البته گاهی وقت ها، وقتی که زیادی توی آینه به چشم ها زل می زنم، یکدفعه سردم می شود.


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." کار من حساس و فوق العاده خطرناک است. نمی توانم اجازه بدهم احساس یا علاقه های شخصی ردی از خود روی رفتار یا گفتارم به جا بگذارد. به خاطر همین است که خودم را در عمیق ترین نقطه وجودم پنهان کرده ام. قبلاً می دانستم که خودم واقعاً با کدام طرفم، اگرچه خاطرات خیلی مبهمی از آن زمان دارم؛ اما از وقتی که خودم را در عمق وجودم گم کرده ام، دیگر کاملاً دوجانبه هستم.



پ.ن1: امان از آدم احمق! امان!

پ.ن2: اعتماد در روابط میان ابناء بشر سرمایه بسیار بزرگی ست.

پ.ن3: این که فانتزی بود، اما گاهی وقت ها واقعاً احساس دوجانبگی می کنم.

  • ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۷

شب، قبل از خواب، زمان اذان صبح فردا را چک می کنم: 05:23 . 

گوشی موبایلم را برمی دارم و آلارم های فردا را تنظیم می کنم: 05:23، 07:00، 07:02، 07:05، 07:15

گوشی را روی میز ول می کنم و خودم را لای پتو می پیچم.

...

خواب، نمی آید. 

برمی گردم. گوشی را برمی دارم. دوباره آلارم ها را تنظیم می کنم: 05:23، 05:30، 05:45، 07:00، 07:05، 07:15

گوشی را روی میز می گذارم. چشم هایم را می بندم.

...

خواب، می آید.

  • ۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۹

همه چیز عادی ست که یکدفعه رگبار خبرهای بد و فشارهای بیرونی شدت می گیرد. به یکباره آستانه تحملم را جا می گذارد و انگار که همه دنیا در یک چشم بر هم زدن به هم می ریزد؛ هجوم خون به مغز آن قدر شدید است که عضلات گردنم سفت می شوند و تکان خوردن مشکل می شود. احساس می کنم گوش هایم آن قدر داغ شده اند که نمی توانم بهشان دست بزنم. نمی دانم چرا نفس کشیدن اینقدر سخت شده است.  نفس های بریده بریده و کوتاه و بی خاصیتی که فقط ممد حیاتند و انگار به زحمت می خواهند هوا را به داخل شش های گرفته بچپانند. ارتباطم با دنیای بیرون کاملاً قطع می شود؛ همه چیز در مغزم می گذرد و تقریباً چیزی نمی بینم و نمی شنوم. میلی دیوانه وار به در هم کوبیدن همه چیز درونم قوت می گیرد و آن قدر مهارش سخت می شود که هر از گاهی لرزش های خفیفی به دست ها و سرم می افتند.

از یک جایی به بعد نشستن غیرممکن می شود؛ با سرعتی غیرعادی از جایم بلند می شوم که باعث می شود دیگران هم با تعجب سرشان را بالا بیاورند. با بالاترین سرعتی که هنوز راه رفتن محسوب می شود، بیرون می زنم. مقصدی وجود ندارد، اما ایستادن هم ممکن نیست. تقریباً در راه متوجه هیچ چیزی نمی شوم؛ نه آدم هایی که از کنارشان رد می شوم و نه حتی مسیری که طی می کنم. بعد از چند  دقیقه، خودم را جایی پیدا می کنم که نمی دانم چطور به آن جا رسیده ام. 

حالا نفس کشیدن کمی راحت تر شده است. اما هجوم افکار مختلف خودش کم کم نفس گیر می شود. دچار نوعی جنون می شوم؛ مغزم فقط به دنبال راه فرار می گردد. یک لحظه به این فکر می کنم که همه چیز را به هم بریزم، عصبانی بشوم، داد بزنم؛ لحظه بعدی به فکر بی خیال شدن می افتم، بی خیالی محض: اینکه کلاً همه چیز را به شوخی بگیرم  و یک جور دیگر همه چیز خراب کنم. کلاً فکر مثبتی به ذهنم نمی رسد،

آرام آرام انگار سر عقل می آیم. به دنبال راه حلی منطقی می گردم، اما مغزم هنوز قفل است. بلند می شوم، وضو  می گیرم، دو رکعت نماز می خوانم؛ از کتابخانه بالای سرم قرآن را برمی دارم  و همینطور که محکم در دستانم نگهش داشته ام، چند لحظه ای به جلدش زل می زنم. بعد، آرام آرام، یک صغحه را باز می کنم. می گوید:


« خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ ۚ سَأُرِ‌یکُمْ آیَاتِی فَلَا تَسْتَعْجِلُونِ»

  • ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۱

There are two kinds of pain. The sort of pain that makes you strong, or useless pain. The sort of pain that's only suffering. I have no patience for useless things.

  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۱


«مهم ترین مسئولیت هرکس، روشن نگاه داشتن چراغ دل خویشتن است.»


پ.ن1: روشن که باشی، شاید بتوانی بقیه را هم روشن کنی .

پ.ن2: اصلاً این روشنایی چراغ دل آن قدر مهم است که شاعر (علیه الرحمه) می فرماید:

یارا، یارا، گاهی

دل ما را

به چراغ نگاهی روشن کن

چشم تار دل را

چو مسیحا

به دمیدن آهی روشن کن!

  • ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۸

روزه که نیست، جان کندن است لامصّب. انگاری که آفت زده باشد به کل زندگی؛ نه وقت داری و نه حالی برای استفاده از وقت. اول صبح که از خانه می زنی بیرون همه چیز خوب است. اما همین که دو قدم در آفتاب راه می روی، یا سه خط صحبت می کنی یا چهار تا پله را بالا و پایین می روی، زبانت شبیه یک تکه گوشت خشکِ بی حس می افتد گوشه دهانت؛ انگار که می خواهد خفه ات کند. تمام تلاشت را می کنی که زودتر خودت را از تیررس آفتاب دور کنی و زیر باد کولر پناه بگیری. کم کم اعصابت به هم می ریزد، رانندگی سخت می شود، حرف زدن جان کندن است، فکر کردن را هم آرام آرام تعطیل می کنی. یکی دو ساعت مانده به افطار عین جنازه ها ولو می شوی جلوی باد کولر. خدا خدا می کنی که خوابت ببرد که اگر نبرد باید دو ساعتِ تمام، تک تکِ ثانیه ها را بشمری تا تازه صدای ربّنا به گوشَت برسد؛ ربّنا هم که شروع شد، حالا مگر تمام می شود؟! همان دو سه دقیقه آخر انگاری یک عُمر است.

سوت افطار را که زدند، حمله به سفره شروع می شود. دیگر مغز کار نمی کند، فقط و فقط دهان و فک و زبان! ... به خودت که می آیی، دقیقاً تا زیر چانه را از خوراکی های مختلفی که هیچ ربطی هم به هم ندارند پر کرده ای و دیگر نمی توانی از جایت بلند شوی. خلاصه یک جوری سر می کنی تا کم کم وقت خواب برسد. وقت خواب هم که می شود حالا مگر خوابت می برد؟! اینقدر قبل افطار خوابیدی که دیگر خوابت نمی آید. مدام در رختخواب این طرف آن طرف می شوی تا بلکه خواب کرم نماید و به چشمت فرود آید. 

هنوز چشم ها درست و حسابی گرم خواب نشده، که باید بیدار شوی برای سحری؛ یعنی بیدار شوی یک جور گرفتاری ست و بیدار نشوی یک جور دیگر. سحری را که خوردی فوری شیرجه می زنی درون رختخواب که بلکه تا قبل از خروسخوان بتوانی چند ساعتی بخوابی... آفتاب که می زند، دوباره روز از نو، روزی از نو!



خدا که در نظرت نباشد، روزه خریّتِ مَحض است!


پ.ن1: گاهی وقت ها بد نیست منّت همین بندگی های دست و پا شکسته را بر سر خدا بگذاری؛ باور کن همین پلاسیده هایش را هم می خرد!


پ.ن2: باید روزه های نیمه اول ماه را قضا کنم.

  • ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
  • ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹

هیچ کاری هم که نکنی، کلی هم که سالم زندگی کنی، بالاخره ویروسی، میکروبی، باکتری‌ ای، انگلی، چیزی از ناکجاآباد پیدایش می شود و همینطور بی خبر می چسبد بهت و دست بردار هم نیست. کاری هم ندارد که تو فردا قرار است یک ساعت تمام، جلوی یک جمع مثلاً دویست نفره، با این بینی مالامال خودت را مسخره کنی. یا اصلاً این نکته را در نظر نمی گیرد که با این سرفه های لاینقطع، نه خودت چیزی از این فیلم می فهمی و نه می گذاری آدم های ردیف جلویی و عقبی صدای خسته فلان بازیگر معروف را بشنوند. شاید کمی بی ملاحظه به نظر برسد، اما هیچ وقت نشده که به خودش زحمت بدهد و هماهنگ کند و لابلای این برنامه های فشرده روزانه، لااقل یک آخر هفته را برای تخت نشین کردنت انتخاب کند. همینطور زِرت - باور کن همینطوری! - می آید و تو می شوی مریض و او می شود مرض!


لازم نیست که خیلی مرض پیچیده ای باشد؛ البته آن پیچیده هایش هم کارایی خاص خودشان را دارند، اما همین مرض های ساده یک وقت هایی اثرشان بیشتر است. این که هر کاری می کنی، جریان آب از دماغت همچنان به قوت خودش باقی ست، این که در مقابل این کم ارزش ترین مایعِ لزِجِ احمقانه هیچ کاری از دستت برنمی آید و زیاد هم که تلاش کنی با یک قلقلک خفیف و عطسه پشت بندش حالت را جا می آورد، خیلی حرف با خودش دارد. یا تصور کن یک لحظه کف پایت شروع کند به خاریدن - یا در واقع تو شروع کنی به خاریدن کف پایت؛ که این البته در واکنش به این است که کف پایت خاریدن را شروع کرده است! - و همینطور برای خودش بخارد و تو بخاری و او بخارد همچنان و خیلی هم پیگیر بخارد؛ بالاخره خارش است دیگر؛ این همه دبدبه و کبکبه تو هم اصلاً سرش نمی شود. (بماند که من خودم هم کوچکترین حسی در مورد معنای این دو واژه ندارم!) و آن وقت تو می مانی و خارشی که تمام دبدبه و کبکبه ات هم کاری برایش نمی تواند بکند. 


دقیقاً در همین آخرین نقطه کلافگی، نقطه تسلیم در برابر آب دماغ، یا عطسه های وقفه، یا تب و لرزهای چند ریشتری، یا هر نقطه ای که بی چارگی ات به اوج خودش می رسد، اصلی ترین رسالت مرض انجام شده است.



«لَا یَنْبَغِی لِلْعَبْدِ أَنْ یَثِقَ بِخَصْلَتَیْنِ الْعَافِیَةِ وَ الْغِنَى بَیْنَا تَرَاهُ مُعَافًى إِذْ سَقِمَ وَ بَیْنَا تَرَاه غَنِیّاً إِذِ افْتَقَرَ»

سزاوار نیست که بنده خدا به دو خصلت اعتماد کند: تندرستی و توانگری؛ زیرا در تندرستی ناگاه او را بیمار بینی و در توانگری ناگاه او را تهیدست.


پ.ن1: خواستم حکمت 42 نهج البلاغه رو بنویسم که روم نشد! نشد؟!


پ.ن2: مرض، حتی می تواند نعمت باشد! مثل همه چیزهای دیگر که نعمت است.

  • ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۰۰

می نشینی روبروی خودت و شروع می کنی به کشیدن مسیر راه؛ از اینجایی که الان هستی، تا آنجایی که می خواهی آن آخرِ آخر باشی؛ از همین امروز تا روز آخر: روزِ نامعلومِ مردن. 


اول بدبختی همین جاست: وقتی طول راه مجهول است، وقتی نمی دانی که مسیرت چهل سال است یا چهل روز یا چهل ساعت، دیگر چه مسیری، چه برنامه ای، چه کشکی؟! ... اینطوری که نمی شود؛ بالاخره یک عددی را باید در نظر بگیری. فرض کن چهل سال؛ با همین فرض هم بالاخره یک کاری می شود کرد.


شروع می کنی. نقطه اول و آخر - تقریباً - معلوم شده: از الان تا حدود چهل سال دیگر. آرام مداد را بر می داری و از امروز حرکت می کنی و هنوز چند ماه جلو نرفته، متوقف می شوی؛ نه؛ خوب نیست؛ راه خوبی نیست؛ کلی اما و اگر و شاید دارد؛ اصلاً معلوم نیست شدنی باشد؛ پاکش می کنی و دوباره از نقطه اول - که حالا چند دقیقه هم جلوتر رفته! - شروع می کنی. دوباره توقف، پاک کن، مداد، پاک کن، مداد، پاک کن، ایست!


می نشینی یک گوشه به فکر کردن؛ منتظری تا کل مسیر چهل ساله، یکدفعه، شفاف و بدون نقص خودش را به تو نشان بدهد. نمی شود که نمی شود...


یأس، آرام آرام، سردت می کند...



«
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ»

 

ترجمه: یعنی تو در هر لحظه، رویت را به سمت ما بکن، یک قدم هم بردار؛ قدم بعدی را خودمان نشانت می دهیم. (از مسیر چهل ساله و یکدفعه و شفاف و بدون نقص هم خبری نیست!) خلاصه اینکه ما هوای آدم های کار درست را داریم، خیالت تخت! (یأس و این قرتی بازی ها هم مال بچه هاست!)

 

پ.ن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

  • ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰

روشن ... خاموش ... دوباره روشن ... باز خاموش ...

هر از چندی که از خواب می پرد، دستش می رود به سمت کلید. به زحمت نگاهش را بر ساعت روی دیوار متمرکز می کند: زمان را بیشتر حدس می زند تا بخواند. دست آخر بلند می شود برای نماز؛ آرام آرام و با تمام مستحبات و تعقیباتش ... 


یکی دو ساعت بعد دوباره بیدار می شود. چند لقمه صبحانه اش را آرام آرام فرو می دهد، به همراه قرص های صبح. می نشیند به قرآن خواندن: ملک و یاسین و انعام و ... بلند می شود، قرآن را سر جایش در اتاق می گذارد و مفاتیح کهنه و سنگینش را به زحمت برمی دارد و بر می گردد و مشغول خواندن می شود. تمام که می شود چند قدمی دور خانه قدم می زند. چند دقیقه ای دم پنجره می ماند و کوچه را با نگاهش بالا و پایین می رود. سر راهش هر چیزی که بتواند را مرتب می کند: ظرف های صبحانه هول هولکی بچه ها را می شوید؛ لباس های روی زمین را آویزان می کند؛ روزنامه های روی میز را دسته می کند و سر جایش می گذارد. بعد می نشیند جلوی تلویزیون و - اگر بتواند از پس کنترل بربیاید - روشنش می کند. زل می زند به تلویزیون، اما کمتر گوش می کند؛ ذهنش اینجا نیست، شاید جایی لابلای خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله اش می چرخد. هر از گاهی بر می گردد و می نشیند جلوی تلویزیون و دوباره می پرد به دنیای خیال. 


صدای زنگ اولین تلفن او را دوباره به اتاق برمی گرداند. این تلفن ها شاید لذت بخش ترین لحظات روزش باشند؛ بچه ها یکی یکی زنگ می زنند. حال و احوال، گاه مفصل و بیشتر مختصر. بیشتر از آنکه به حرف ها گوش دهد، صداها برایش گوش نوازند. بچه ها از خبرهای ساده روزانه شان می گویند و او بیشتر شنونده است و کمتر چیزی می گوید. تلفن‌ها را می شمارد؛ حواسش هست که کدامشان تا الان زنگ زده اند و کدام نزده اند؛ کمی که دیر می شود، کم کم دلش شور می زند؛ گاهی آنقدر کلافه می شود که خودش از لابلای دفترچه تلفن کوچکش شماره را پیدا می کند و دست به کار می شود. اولی را اشتباه می گیرد، ولی دومی بعد از چهار پنج بوق بلند، بالاخره جواب می دهد.


از قبل اذان، به پیشواز نماز می رود. بعد یک ناهار مختصر، آن هم معمولاً تنها. بعد از یک چرت مختصر، باز بیدار می شود؛ این بار منتظر می نشیند تا اهل خانه آرام آرام برگردند. دیگر حال و حوصله روشن کردن تلویزیون را هم ندارد؛ گوشش را سپرده به صدای در کوچه، رفت و آمدهای راه پله و کلیدی که در قفل در می چرخد. هر کدامشان که می آید، با لبخندی به پهنای صورتش استفبالش می کند. کم کم که خانه شلوغ تر می شود، حالش هم رفته رفته بهتر می شود. کاری به کار کسی ندارد، یک گوشه می نشیند و در رفتن و آمدن بچه ها، قد و قامتشان را برانداز می کند و صحبت هایشان را تماشا می کند؛ از صحبت ها زیاد سر در نمی آورد، ولی زیاد کیف می کند.


باز هم نماز و کم کم شام بر سر سفره ای که هرچه شلوغ تر باشد برایش دلپذیرتر است. خودش گرچه کمتر شام می خورد، اما دوست دارد کنارشان بنشیند و از این آخرین فرصت دور هم بودن در روزی که جای خود را آهسته به شب می دهد، استفاده کند. شب، برای او زود فرا می رسد، کم کم چشمانش گرم می شوند و شروع می کند به آماده کردن مقدمات خواب؛ و در خواب، شاید باز هم گردشی میان خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله ...


روشن ... خاموش ...

  • ۲۳ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۰