اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳۸ مطلب با موضوع «نور» ثبت شده است

عَرفْتُ اللّه سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ، و حَلِّ العُقودِ، و نَقْضِ الهِمَمِ

من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم.

امام علی (ع)

 

در این که درد، غم، از دست دادن، شکست، ناامیدی، ضعف و کاستی‌های بشر، ایمانش را به خداوند سبحان - آن کمال مطلق و قادر متعادل - بیشتر می‌کند، نشانه‌هایی است برای آنان که می‌اندیشند. 

  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۵

دلم که این روزها تنگ می‌شود، بیشتر به این فکر می‌کنم که واقعاً دلم برای خود شما تنگ شده، یا برای آن حال و هوایی که خودم داشتم. راستش نمی‌دانم اصلاً فرقی هم می‌کند یا نه. به هر حال این روزها، خیلی زیاد، دلم برای تماشای گنبد طلایی‌تان پر می‌زند؛ مخصوصا وقتی به خالی بودن حرم فکر می‌کنم. 

نمی‌دانم این که این دل خاک‌گرفته هنوز هوای شما را می‌کند، یعنی امیدی هست یا نه؛ اما این را می‌دانم، من هر چقدر هم که بد و بی‌ربط باشم، باز دلم تنگ می‌شود برای آن گوشه‌های خلوت صحن انقلاب، و زل زدن به گنبد زرین از کنار سقاخانه اسماعیل طلا؛ (و این جمله آخر بیشتر از آن که خوشحالم کند، ترسناک است.)

 

پ.ن. قطعاً امروز خاص‌ترین روز دنیاست برای من!

  • ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۴۵

درگیرم با چشم هایم، به خاطر این اشک‌ها؛ انگار که این اشک ها مسخره ترین چیز این عالم باشند. شرطی شده اند دیگر؛ عادت کرده‌اند که در این جور مواقع، این جور شب ها، همین طوری بی هوا، و بی دلیل، بیافتند و روی گونه ها سر بخورند؛ حتما که از سر عادت است؛ وگرنه خب، این اشک‌ها چه معنایی می‌توانند داشته باشند، برای منی که این قدر بی‌شباهتم به شما؟

 

پ.ن. کاش می‌شد کمی، فقط کمی شبیه شما باشم (باشیم)؛ همین باشد به جای حاجت امشب ...

 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷

گروهی از شیعیان کوفه از امام صادق (ع) خواستند تا آن‌ها را نصیحت کند. امام فرمودند:

«شما را به تقوای الهی و اطاعت از خدا و دوری از گناه توصیه می‌نمایم و وصیت می‌کنم که مبلّغ ساکت ما باشید

 آن‌ها پرسیدند: «چگونه در سکوت، مردم را به سوی شما دعوت کنیم؟»

امام فرمودند:

«با مردم به دوستی و عدالت و امانت تعامل کنید. اگر مردم چیزی جز خوبی از شما نبینند، تنها با مشاهده شما خواهند گفت: خداوند امام‌شان را رحمت کند که چنین اصحابی را تربیت کرده است.»

  • ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۹

وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ

و چه صفت های خوبی را، که سزاوار آن‌ها نبودم، درباره من پخش کردی

 

دیگران شاید فریب ظاهر را بخورند - اگرچه شک دارم - اما خودم که دیگر خوب می دانم دستم چقدر خالی است؛ و همین است که وقتی به این عبارت می رسم، غرق شکر می شوم، و غرق شرم. 

 

پ.ن. و این دعای کمیلِ علی (ع)، چقدر حرف دل است؛ حرفِ-دل-ترین!

  • ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۲

حافظ را که به دست می گیرم، 

به وقت نیت، 

«امَّن یجیب ...» می خوانم؛ 

تا که شاید تعبیرِ فالِ امسال، شما باشید 

و سحر بشود،

این روزگار یلدای غیبت.


کاش امشب، 

حافظ مژده رسیدن شما را 

زمزمه کند:

روز هجران و شب فرقــــــــت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

  • ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۸

خورشید دیگر به وسط آسمان رسیده و حرارت نبرد را دو چندان کرده است؛ نبردی نابرابر؛ رویاروییِ سی هزار نفری با سپاهی که حالا کمتر از پنجاه نفر شده است. یک نفر از یاران به امام نزدیک می شود و از نماز ظهر می پرسد. امام به خورشید آسمان نگاهی می اندازد و دقایقی بعد، به فرمان امام، آماده نماز می شوند. 

فرستاده ای که به سپاه مقابل رفته بود تا برای اقامه نماز فرصتی بگیرد، با خاطری مکدر از ناسزاها برمی گردد و به ناچار نماز خوف در حالی برپا می شود که باید چند نفر از اصحاب از نمازگزاران مراقبت کنند. آخرین نماز شهدا آغاز می شود.

در سپاه مقابل، انگار که بر سر پلیدی مسابقه ای باشد، یکی ناسزا فریاد می زند، آن یکی مسخره می کند و گروهی هم به سمت نمازگزاران تیر می اندازند. سعید بن عبدالله حنفی مقابل امام است. تیرهای اول و دوم را با سپر دفع می کند؛ اما عدد تیرها زیاد است و همه را نمی شود با سپر گرفت. سپر را می اندازد و خودش سپر می شود، تیرها را با دست، با پا، با سینه می گیرد تا تیری به امام نرسد. 

نماز که تمام می شود، امام سمت او می دود و سرش را در دامان می گیرد. چشمان سعید که با چشمان امام تلاقی می کند، برق می زند. اما ناگهان برق چشم ها، جایش را به نگرانی غریبی می دهد: «یابن رسول الله! هل اوفیت؟ ... ای پسر رسول خدا! آیا به پیمانم وفا کردم؟» امام آرام می گوید: «آری، تو در بهشت هم پیشاپیش من قرار داری.»

 

پ.ن: «هل اوفیت؟»، چند روز است که در سرم تکرار می شود!

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
از همان اول، همیشه با شروع کردن صحبت مشکل داشتم؛ نه که کم رو باشم یا حرفی نداشته باشم، نه! اتفاقاً هر چه بیشتر حرف داشته باشم، شروع کردن سخت تر می شود؛ چون نمی دانم از کجا باید شروع کنم و به اصطلاح سر بحث را باز کنم. البته به گمانم یک قسمتش هم به وسواس مربوط باشد؛ چون دوست دارم همه چیز در بهترین حالتش شروع بشود و پیش برود. حتی همین خط خطی های اینجا را هم بیست بار می نویسم و پاک می کنم و دوباره می نویسم و پاک می کنم و دست آخر تصمیم می گیرم که همینطوری بی محابا شروع کنم به نوشتن و به خودم قول می دهم که دیگر پاکش نکنم. 
 
خلاصه که این بار گفتم لااقل این آخر شعبانی، تا هنوز مهمانی رمضان شروع نشده، بنشینم یک گوشه و با خودم و خدا خلوتی بکنم. حساب هایم را صاف کنم و حرف هایم را بگویم:  یک دنیا حرف های نگفته از گذشته، شُکرها و درد دل ها و باز هم شُکرها، و یک کمی هم آرزو برای روزهای نیامده. اما ... اما باز گیر کردم سر این که چطور و از کجا شروع کنم...
 
فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ 
مُسْتَکِینا لَکَ مُتَضَرِّعا إِلَیْکَ رَاجِیا لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی 
وَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی 
وَ لا یَخْفَى عَلَیْکَ أَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی وَ أَرْجُوهُ لِعَاقِبَتِی
 
پس به سویت گریختم و در برابرت ایستادم،
با حال درماندگی و زاری، ولی امیدوار به پاداشی که نزد توست؛
و خودت درونم را می دانی و از حاجتم با خبری و نهانم را می شناسی،
و بر تو پوشیده نیست کار بازگشت و سرانجامم، و آنچه که می خواهم به زبان بیاورم و خواهش خود را با آن بازگو کنم و آن چه برای عاقبتم بدان امید دارم.
 
 
پ.ن1: با کریمان کارها دشوار نیست!
پ.ن2:  اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِی مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ
  • ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۵

اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ، 

رَاضِیَةً بِقَضَائِکَ، مُولَعَةً بِذِکْرِکَ وَ دُعَائِکَ، 

مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ أَوْلِیَائِکَ، مَحْبُوبَةً فِی أَرْضِکَ وَ سَمَائِکَ، 

صَابِرَةً عَلَى نُزُولِ بَلائِکَ، شَاکِرَةً لِفَوَاضِلِ نَعْمَائِکَ، 

ذَاکِرَةً لِسَوَابِغِ آلائِکَ، مُشْتَاقَةً إِلَى فَرْحَةِ لِقَائِکَ، 

مُتَزَوِّدَةً التَّقْوَى لِیَوْمِ جَزَائِکَ، مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ أَوْلِیَائِکَ، 

مُفَارِقَةً لِأَخْلاقِ أَعْدَائِکَ، مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْیَا بِحَمْدِکَ وَ ثَنَائِکَ.

 

پ.ن.۱. چند وقتی بود زیادی رنگ دنیا گرفته بود اینجا!

پ.ن.۲. سال خوبی بود بحمدلله، مخصوصا این ساعت های آخرش!

پ.ن.۳. ایوان نجف عجب صفایی دارد ...

پ.ن.۴. اللَّهُمَّ إِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتِینَ إِلَیْکَ وَالِهَةٌ ... 

  • ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۶
تا جایی که تاریکی اجازه می دهد و چشم کار می کند فقط بیابان است. بیابانی خالی از حیات و حرکت؛ نه جنبنده ای، نه گیاهی و نه حتی وزش نسیمی؛ انگار که گذر زمان متوقف شده باشد. تمام صحرا در سکوت غلیظی فرو رفته است و آسمان شب سایه انداخته است به کل صحرا؛ نه خبری از ماه در آسمان است و نه ستاره ای پیداست. و حسین، یکه و تنها، میان این جهانِ به خواب رفته ایستاده است.
ناگهان صدای حرکتی از پشت سرش به گوش می رسد. بر می گردد و در دور دست، نور مشعل های قافله ای را می بیند. زیرلب خدایش را شکر می گوید و به سمت قافله می دود. قافله هم آرام پیش می آید. سواری تیزرو، جلوتر از قافله به او می رسد. سر و صورتش را پوشانده است و سوار بر اسبی بزرگ، مقابل او متوقف می شود. حسین نفسی می گیرد تا از نشانی و مقصد قافله بپرسد، اما سوار، با صدایی بم و زنگدار، خود به سخن می آید: 
 
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
 
و جایی را در پشت سر حسین و درست در امتداد مسیر قافله با دست نشان می دهد. بر می گردد و به جایی که سوار نشان داده است می نگرد. هراسی در دلش جان می گیرد. درست روبروی قافله و در فاصله ای نه چندان دور، طوفانی از شن، زمین را به آسمان رسانده است. طوفانی از شن، اما تاریک تر، غلیظ تر، و شوم تر. اما قافله، انگار نه انگار که طوفان در انتظارشان باشد، آرام آرام، مسیر خود را می رود.
 
باز برمی گردد، اما خبری از سوار نیست. به سمت قافله، که حالا فاصله اش با او خیلی کمتر شده است، می دود. می خواهد بداند کیست این قافله سالاری که این طور بی محابا به سمت طوفان در حرکت است. نگاهش به سواری می افتد که پرچم بزرگی در دست دارد و جلوی کاروان در حرکت است. چهره اش پیدا نیست، تاریکی چهره اش را مخفی کرده است. نزدیک تر که می شود، پرچمدار را می شناسد و نفسش در سینه حبس می شود. عباس است، برادرش! خشکش می زند و نگاهش دوباره به طوفان می افتد. صدای سوار دوباره در گوشش زنگ می زند:
 
 
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
 
و از خواب می پرد. چند بار می گوید «انا لله و انا الیه راجعون» و بعد «الحمدلله رب العالمین». پسرش علی اکبر نزدیکش می آید - چقدر سیمایش شبیه رسول خداست! - و می پرسد: «قربانتان گردم، چه شده؟» - صدایش هم! - خواب را برای پسر تعریف می کند و می گوید: «فهمیدم که این خبر مرگمان است که به ما گوشزد شده است.» علی نزدیکتر می آید و با صدایی آرام - درست شبیه رسول خدا! - می گوید: «پدرجان! الهی که بد نبینی، ولی مگر ما بر حق نیستیم؟» حسین چشم می دوزد به چشم های علی. « چرا پسرم، قسم به همان خدایی که به نزد او بازمی گردیم که ما بر حقیم.» علی لبخندی می زند، چشمانش برق می زند، صدایش را پایین تر می آورد و می گوید: «پس پدرجان، باکی نداریم از این که بر حق بمیریم!»
حسین هم لبش به لبخند باز می شود، دستان علی را در دست می گیرد و چشم به صورت زیبای پسر می دوزد. «خدا خیرت بدهد پسرم! خدا خیرت بدهد پیغمبر جوان من!»
 
پ.ن. خدا کند که امسال هم به محرمش راهمان دهند!
  • ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۳