اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

«فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی؛ و آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم یک جور دزدی است: وقتی مردی را می‌کشی، جانش را دزدیده‌ای؛ حق شوهر داشتن را از زنش و حق پدر داشتن را از بچه‌هایش دزدیده‌ای. وقتی دروغ می‌گویی، حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق انصاف را از دیگران می‌دزدی. هیچ کاری بدتر از دزدی نیست.»

بادبادک‌باز

  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۹

واقعاً یادم نمی‌آید که از کِی «نه گفتن» این همه سخت شد؛ چون قدیم‌ترها اصلاً اینجوری نبود که هیچ، همیشه به برق بودم و عین خیالم هم نبود. اما حالا ادای همین دو حرف شده یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا؛ که تازه دومی خیلی هم نیازی به ادا کردن ندارد و کار با همان یک حرف جمع‌شدنی است. به خصوص وقتی که چشم در چشم طرف مقابلت نشسته‌ای، و طرف هم کمتر آشناست، «نه گفتن» به جان کندن می‌ماند. 

البته «نه گفتن» هم مثل خیلی از چیزهای دیگر به‌جا و بی‌جا دارد. یعنی از یک سر طیف که «نه گفتن به هر چیز» باشد تا سر دیگر که «نه نگفتن به هیچ چیز» است، بالاخره یک تعادل یا نقطه بهینه وجود دارد که باید رعایتش کرد. منتها این نقطه بهینه، پویاست و در دوره‌های مختلف تغییر می‌کند. شاید در یک دوره زمانی، «کمتر نه گفتن» به معنای گشودگی در برابر تجربیات جدید باشد و همین رفتار در دوره دیگر به معنای آشفتگی و نبود تمرکز! 

و من الان، در آستانه 30سالگی، گمان می‌کنم یکی از چیزهایی که باید تمرین کنم «نه گفتن» محکم است.

 

پ.ن.1. نه گفتن دیرهنگام به شازده کوچولو یکی از تکانه‌هایی بود که متوجه این ضعفم کرد! 

پ.ن.2. دریافت من از کلیّت کتاب جذاب «No More Mr.Nice Guy» در ادامه مطلب آمده که اگرچه دقیقاً به موضوع بالا اشاره ندارد اما بی‌ربط هم نیست. 

  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۰

پیش‌نوشت. من اینجا لزوماً درباره کتاب‌ها حرف نمی‌زنم و یا خلاصه آن‌ها را نمی‌نویسم؛ گرچه شاید گاهی هم بنویسم. این نوشته هم درباره کتاب «اثر مرکب» نیست؛ اما به بهانه این کتاب نگاشته شده است. پس اگر به دنبال این کتاب به این نوشته رسیده‌اید، بیش از این وقت شما را نمی‌گیرم. :)

 

اخیراً علاقه اعتیادگونه‌ای به شنیدن کتاب صوتی و پادکست پیدا کرده‌ام و دو یا چند مسیر بیست دقیقه‌ای و نیم‌ساعته هر روزم را با گوش دادن به آن‌ها سر می‌کنم. به توصیه رفیقی عزیز و فرهیخته، کتاب صوتی «اثر مرکب» اثر آقای دارن هاردی را در هفته اخیر شنیدم. کتاب از ژانر موفقیت یا انگیزشی - یا هر چیز دیگری که اسمش را می‌گذارید - است که مشخصاً تا سلیقه من راه دوری دارد. برای من، تقریباً نخستین تجربه (چه خواندنی و چه شنیدنی) از این ژانر بود. 

در طول مسیرهایی که این کتاب را می‌شنیدم، پیوسته تمرکزم با هجوم افکار منفی بر هم می‌خورد. با خودم فکر می‌کردم که این تکنیک‌ها، این انگیزه‌بخشی‌ها، و کلاً این‌جور حرف‌ها، چقدر تکراری، ساده، دم‌ِ دستی، و البته بدیهی هستند. یعنی واقعاً می‌شود کسی با این حرف‌ها تغییر کند؟ شنیدن این حرف‌ها واقعاً برای کسی فایده‌ای هم دارد؟ راستش، برای منی که سال‌ها را به معلمی و در پی آن حرف زدن، و گاهی هم - خدا من را ببخشد- نصیحت کردن و نسخه پیچیدن گذرانده‌ام، بخش زیادی از این حرف‌ها همان‌هایی است که خودم هر روز به خورد مخاطبانم داده‌ام و بعید می‌دانم برای کسی معجزه‌ای کرده باشند؛ مخصوصاً برای خودم. این است که مدام به این فکر می‌افتم که اگر این لالایی‌ها اساساً خواب‌کردنی بودند، خب احیاناً نباید خودم هم خوابم ببرد؟

اما روی دیگر این سکه، این است که خیلی‌ها - دیده‌ام که می‌گویم - با همین حرف‌ها و با همین کتاب‌ها، خود و زندگی‌شان را تغییر داده‌اند. در زندگی خیلی از آدم‌ها بعضی از همین تکنیک‌ها واقعاً معجزه کرده‌اند و می‌کنند؛ درست مثل بعضی از این رژیم‌هایی که واقعاً آدم‌ها را به شکل معجزه‌آسایی لاغر می‌کنند؛ در حالی که همان‌ها انگار برای من به کلّی بی‌تأثیرند! گاهی در میانه راه، وسط شنیدن کتاب، صدا را قطع می‌کردم و با خودم به تفاوت من و این آدم‌های تأثیرپذیر فکر می‌کردم؛ آن‌قدر مسئله برایم پررنگ شد که نمی‌دانم مدت زمان شنیدن کتاب بیشتر طول کشید یا زمان درگیر شدن در این افکار. و آن‌چه که نهایتاً به آن رسیدم عاملی نیست جز «ایمان».

من، با تردید به حرف‌های دارن هاردی گوش می‌دهم و خیلی بخش‌های آن را جدی نمی‌گیرم؛ در همین حد که در مسیر به آن گوش می‌کنم، برایم کافی است. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، او را جدی می‌گیرند؛ از حرف‌ها یا نوشته‌هایش یادداشت بر می‌دارند، آن را بالای میزکارشان نصب می‌کنند و به اثربخشی آن‌ها ایمان دارند. من، در تمام رژیم‌های غذایی که به آن‌ها ناخنک زده‌ام، همیشه فکر می‌کردم که حالا اگر یک بستنی خارج از رژیم هم بخورم، طوری نمی‌شود. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، به دستورالعمل رژیم غذایی به مانند کتابی مقدّس مومنانه پایبندند و همه جزئیات آن را، مانند مناسکی مذهبی، به جا می‌آورند. دقیقاً همین ایمان و اعتقاد عمیق و راستین است که بین آن‌ها و منی که گوشم از این حرف‌ها پر است، تفاوت ایجاد می‌کند

 

پ.ن. عامل اثرگذاری ادیان و مذاهب هم دقیقاً همین ایمان و عمل مومنانه است. 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۶:۵۳

هنوز در شگفتم از این سمّی که تازه خواندنش را به پایان بردم. 

شاید ممکن نباشد که یک کتاب بتواند هم‌زمان شورانگیز، عمیق، خواندنی، لج‌درآر و مزخرف محض باشد، اما این کتاب خیلی از این اوصاف دور نبود. این که لابلای یک قصه خواندنی و البته عجیب و غریب و گاهی هم چرند و پرند، یک دنیا تفاله‌ی فلسفی بچپانی که گاهی خواننده را بخنداند و گاهی به فکر فرو ببرد، قطعا هنرمندانه است. همراه شدن با افکار دیوانه‌وار، مسموم و جذاب جسپر و مارتین، تجربه جذابی و هیجان‌انگیزی بود. 

 

«خلاصه می‌گم: چون آدم‌ها این‌قدر فانی بودنِ خودشون رو انکار می‌کنن که تبدیل می‌شن به ماشین‌های معنا، نمی‌تونم به هیچ‌چیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر می‌کنم خودم اون‌ها رو به خاطر میل مذبوحانه‌ام به خاص بودن و بقا جعل کرده‌ام.»

 

«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می‌کنند: "اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟". وقتی بزرگ می‌شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می‌آید و مردم می‌گویند: "هی! همه دارن از روی پل می‌پرن پایین، تو چرا نمی‌پری؟".»

 

پ.ن. این دو تا بریده بالا خیلی حکیمانه بودند. چند بریده دیگه از کتاب که برام هیجان‌انگیز بود در ادامه مطلب آمده. 

  • ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۵۷

بخشیدن در پاسخ به درخواست، نیکوست؛ اما نیکوتر از آن، بخشیدن است پیش از درخواست، از راه فهم. و برای انسان گشاده‌دست، جستجوی پذیرنده بخشش لذتی است که بر لذتِ بخشیدن فزونی دارد. آیا چیزی هست که باید از بخشش آن دریغ کنیم؟ هر چه هست، روزی به ناچار خود به خود بخشیده خواهد شد؛ پس چه بهتر اکنون که کسی را بدان نیازی هست، آن را ببخشی تا فرصت بخشش از آن تو باشد و بر وارثان نماند.

 

چه بسیار که می‌گویید: «من می‌بخشم، اما آن کس را که سزاوار است». اما درختان باغ تو و گوسفندان چراگاهت چنین نمی‌گویند. آن‌ها می‌بخشند تا زنده باشند، زیرا نگاه‌داشتن و دریغ‌کردن هلاک‌شدن است. بی‌گمان، آن کس که خداوند موهبت عمر و ثروت شب و روز را به او عطا کرده است، به هر چه تو بر وی نثار کنی سزاوار است. و آن کس که شایسته است تا از اقیانوس بی‌کران حیات آب نوشد، این شایستگی را نیز دارد که تو، جام او را از جویبار کوچک خود پر کنی...

 

و تو کیستی که نیازمند پیش تو عریان شود و جامه غرور خود چاک کند تا تو شایستگی او را عریان ببینی و غرور او را بی‌شرم نظاره کنی؟ نخست، بنگر که آیا تو خود مقام بخشندگی را شایسته‌ای، و آیا این شأن و مرتبه را یافته‌ای که واسطه در فیض بخشش باشی. زیرا به راستی، زندگی است که به زندگان چیزی می‌بخشد و تو که خود را دهنده می‌بینی، تها شاهد و گواه این بخششی. 

کتاب پیامبر

جبران خلیل جبران

حسین الهی قمشه‌ای

پ.ن. یک انیمیشن خاص و بسیار دیدنی هم داره این کتاب؛ که البته فکر می‌کنم این فراز از کتاب درش نیست. 

  • ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۸

سیر تحول شتابان دولت در ایران در قرن بیستم، از نقطه‌ای نزدیک به صفر تا تشکیل یک دولت مدرن و عریض و طویل، نقش مهمی در شکل‌گیری نهادهای کنونی جامعه ایران دارد و نگاه امروز ما را در همه ابعاد اجتماعی - سیاسی - اقتصادی، تحت تأثیر قرار داده است. کتاب تاریخ ایران مدرن، در حد ارائه یک تصویر خیلی کلی و برخی شواهد آماری در خصوص این مسیر کوتاه، اما پرسرعت، کتاب خواندنی و خوبی است. 

 

"ایران با گاو و خیش قدم به قرن بیستم گذاشت و با کارخانه‌های فولاد، یکی از بالاترین نرخ‌های تصادف خودرو و در کمال ناباوری و حیرت بسیاری، یک برنامه هسته‌ای از آن خارج شد. این کتاب شرح دگرگونی‌های اثرگذاری است که در سده بیستم در ایران به وقوع پیوسته است. و از آن‌جا که موتور اصلی این دگرگونی‌ها دولت مرکزی بوده، تمرکز آن نیز بر دولت، نحوه شکل‌گیری و گسترش آن خواهد بود؛ و همچنین تأثیرات عمیقی که این گسترش نه تنها بر سازمان سیاسی و اقتصادی، بلکه بر محیط، فرهنگ و از همه مهم‌تر گستره اجتماعی بر جای گذاشته است."

 

"دولت در ابتدای سده بیستم، اگر بتوان نام دولت بر آن اطلاق کرد، صرفاً شامل شاه و ملازمان اندک‌شمار شخصی وی - وزرا، خانواده و اشراف - می‌شد. حاکمیت پادشاه بر کشور نه به واسطه نوعی نظام اداری و لشکری پا در جا (که عملاً وجود نداشت)، بلکه از طریق متنفذان محلی مانند روسای قبایل، زمین‌داران، روحیانیان عالی‌رتبه، و تجار ثروتمند اعمال می‌شد. اما تا پایان سده، دولت بر همه اقشار و مناطق کشور حکم‌قرما شد. در حال حاضر [زمان نگارش کتاب]، تقریباً 60 درصد از اقتصاد ملی در دست بیست وزارتخانه عظیم با بیش از 850 هزار نفر پرسنل است و 20 درصد دیگر نیز در اختیار نهادهای شبه‌دولتی. شمار نظامیان کشور نیز به بیش از نیم‌میلیون نفر رسیده است. از متنفذانی که برای تمشیت امور در ولایات با دولت همکاری می‌کردند، تنها روحانیون به جا مانده‌اند."

  • ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۹

پیش‌نوشت: قبول دارم که «عشق باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که بدان می‌نگری!» یا به تعبیری مناسب‌تر «هر کسی از ظنّ خود شد یار من!»، ولی خب ...

بگذار آخر حرفم را همین اوّل بگویم: «خوشم نیامد.»

بس که بی‌ذوق و بی‌احساسم؟ یا مثلاً «پای استدلالیان چوبین بود» و از این حرف‌ها؟ شاید؛ اما به هر حال، نپسندیدم دیگر.

با چند نفر از کسانی هم که به شدّت پسندیده بودند به بحث که نشستیم، این طور برداشت کردم که قشنگی‌های ذهن‌ خودشان را بر این کتاب افکنده‌اند. چون کتاب، حرف‌های قشنگ نصفه و نیمه زیاد دارد که هرکسی بتواند از ظن خودش یار بشود و دریافت خودش از کتاب را دوست داشته باشد؛ اما خود کتاب از دید من، پر است از حکمت‌های نصفه و نیمه، جملات قشنگ بی سر و ته، جهانی فانتزی ولی بی‌قاعده. اسمش را گذاشته چهل قاعده* اما این قاعده‌ها، انگار هیچ حد و مرزی ندارند. 

می‌توانم به عنوان یک قصّه تاریخی از زندگی شمس تبریزی و مواجهه‌اش با مولوی به آن نگاه کنم و در مجموع کتاب خوبی باشد، اما حکمت‌ها و لطیفه‌های آن، لااقل برای کسی که با ادبیات فارسی یا متون اسلامی کمی آشنایی داشته باشد، چیز زیادی در بر ندارد.

 

پ.ن.1. با کمال احترام نسبت به عزیزانی که کتاب را دوست داشته‌اند.

پ.ن.2. این مسئله چیزی از قدردانی من نسبت به عزیزی که کتاب را از او هدیه گرفتم نمی‌کاهد.

پ.ن.3. حالا همه ماجرا هم منفی نبود، ها! از بعضی جاهایش هم خیلی خوشم آمد؛ مثلاً:

شمس گفت: «عاقبتمان را ما نمی‌دانیم. اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو، فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمی‌داری؛ ادامه‌اش خود به خود می‌آید.»

 

* اسم انگلیسی کتاب "The Forty Rules of Love" است.

سماع

  • ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۸

شاید مهم‌ترین چیزی که از رشته اقتصاد یاد گرفته‌ام، توجه به انگیزه‌ها و نقش آن‌ها در سازوکار تصمیم‌گیری آدم‌ها باشد. این که آدم‌ها چطور فرصت‌ها و هزینه‌ها را در ذهنشان سبک و سنگین می‌کنند، جمع می‌زنند و در نهایت برآیند این‌ها عملشان را می‌سازد. فهم این انگیزه‌ها، به ما این امکان را می‌دهد تا قواعد بازی را به گونه‌ای طّراحی کنیم که افراد را به صورت خودجوش و طبیعی، به سوی نقطه مطلوب ما هدایت کند. (شاید مهم‌ترین موفقّیت نظام‌ سرمایه‌داری، با وجود تمام کمبودهایش، همین سوار کردن مکانیزم‌های بازار بر انگیزه‌های فردی باشد.) 

راهکارهای گوناگونی برای رفع فقر و نابرابری امتحان شده است؛ فعّالیت‌های خیریه، برنامه‌های دولتی و بین‌المللی، کارآفرینی اجتماعی، صندوق‌های اعتباردهی خرد، انواع و اقسام کارآفرینی‌های خرد و ... که موفقیت آن‌های بسته به زمان و مکان متفاوت بوده است. چه بسیار خیریه‌هایی که نه تنها در برطرف‌سازی فقر و محرومیت موفق نبوده‌اند که خود ابزاری در جهت حفظ وضع موجود شده‌اند. چه بسیار برنامه‌های پرهزینه‌ای که نه تنها گامی در جهت کاهش نابرابری برنداشته‌اند که خود به فقر گسترده‌تر و نابرابری عمیق‌تری دامن زده‌اند. یکی از لازمه‌های پیشگیری از چنین وضعیتی، شناخت و درک درست از انگیزه‌هایی است که فقر را آفریده و آن را حفظ کرده است. شاید با درک درست این انگیزه‌ها و طراحی راهکارهایی برای هم‌سو کردن این انگیزه‌ها و منافع فردی و جمعی، بتوان عملکرد مؤثرتری در کاهش فقر و نابرابری داشت.

کتاب ژاکت‌آبی داستان بانویی آمریکایی است که بانک‌داری در دنیای مدرن را رها کرده و با انگیزه تغییر راهی آفریقا شده است و تجربه شکست‌های فراوان و موفقیت‌های شیرین خود را در قالبی بی‌تکلّف و داستانی با خواننده به اشتراک می‌گذارد. خواندن کتاب به تمامی علاقه‌مندان به توسعه، کارآفرینی اجتماعی، مددکاری اجتماعی و فعّالیت‌های اقتصادی عام‌المنفعه توصیه می‌شود. 

 

پ.ن. خیلی قلمبه سلمبه نوشتم، نه؟! ... خودم حال نکردم! 

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲

پدر: تو .... چه شد که به این روز افتادی، و هنوز رسم آهسته رفتن نیاموخته به دویدن پرداختی، آن هم چنین به سر دویدنی؟

محمد: نیمی به اراده خداوند بسته بود و نیمی به اراده و اختیارِ من؛ و اختیار و اراده من، نیمی از خدمات ذهن من سرچشمه می‌گیرد، نیمی باز از آن‌چه خداوند در من به ودیعه نهاده است؛ و آن خدمات ذهن، نیمی از حُسنِ سلوک شما و مادر برمی‌خیزد، نیمی از عواملی متعدّد همچون معلّمان خوب، محلّه خوب، خوراک خوب، کتاب‌های خوب ... و این دو نیمه شدن تا بی‌نهایت هم ادامه دارد. 

 

مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،

کار ما "قطعا" این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم...

 

  • ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۷:۳۵